به گزارش خبرنگار مهر در این کتاب تمامی هفت دستگاه و پنج آواز موسیقی ردیف دستگاهی ایران به انضمام همه گوشه های آن به همراه شرح و توضیحات مربوطه به صورت نت نویسی شده تهیه و تنظیم شده است.
این کتاب ردیف ویژه سازهای مضرابی از جمله ساز تار است که در 290 صفحه و در قطع رحلی به تیراژ 3000نسخه منتشر شده است.
نت نویسی کتاب از یمین غفاری و طرح روی جلد آن کار مریم قاسمی بوده و حمید قربانجو حروف نگاری این کتاب را برعهده داشته است.
چاپ نخست این ردیف حدود هشت سال پیش منتشر شد .داریوش پیرنیاکان به عنوان یکی از شاگردان برجسته علی اکبر شهنازی که سالها با این استاد حشر و نشر داشته شناخته شده است ، وی ردیف میرزا حسینقلی را به روایت استادش شهنازی به خوبی فراگرفته است.
او در نقل خاطره ای در باره استادش چنین می گوید: "سال 1359 که انقلاب فرهنگی شد، استاد شهنازی هم از تهران رفت دماوند. من هر هفته به ایشان سر میزدم تا اینکه یک روز (24 اسفند 1363) که برای دیدنش به آنجا رفتم، بعد از ناهار در حالی که کنار کرسی نشسته بود، شروع کرد به پرسیدن سوالاتی از من درباره ردیفهای موسیقی، یکبهیک ردیفها و آهنگهای خودش را از من پرسید تا مطمئن شود همه را به خوبی یاد گرفتم و در حافظه دارم. بعد هم به پیشخدمتش گفت: تار منو بیار و رو کرد به من و گفت تار بزن. این اولینباری بود که از من میخواست برایش تار بزنم. گفتم؛ استاد من در محضر شما نمیتوانم تار بزنم. گفت: بزن. شروع کردم به تار زدن. دیدم آرامآرام اشک میریزد. تار زدن را قطع کردم و علت ناراحتیاش را پرسیدم. گفت؛ یاد جوانیام افتادم. بعد هم پرسید؛ باباجان این ماه، چه ماهی است؟ گفتم اسفند و بعدش هم فروردین است و ما برای دستبوسی بهخدمت شما میرسیم. گفت؛ اسفند نیست و فروردین هم نخواهد آمد. خانمش با گریه گفت؛ آقا دوسه روزه حالخوشی ندارد که با شنیدن این حرف خیلی متاثر شدم. استاد دیگر چیزی نگفت و سرش را تکیه داد و چشمهایش را بست و خوابید. شب شده بود برگشتم خانه و خوابیدم. خواب دیدم استاد شهنازی در حالی که لباس بسیار زیبایی پوشیده، یک کیسه به من میدهد و میگوید مال توست. توی کیسه تعداد زیادی مضراب بود، شاید 100 مضراب و یک کیسه دیگر درون آن کیسه بود که مضراب خودش که بزرگتر هم بود درون آن بود. مضرابش را که برداشتم و دست گرفتم شکست. ناراحت و پریشان از خواب بیدار شدم و نگران اطراف اتاق میگشتم. به دلم برات شده بود فوت شده، ساعت 6 صبح خانمش زنگ زد و گفت؛ توی بیمارستان شرکت نفت هستیم آقا میخواهند شما را ببینند. خیلی سریع خودم را رساندم بالای سرش اما دیگر تمام کرده بود."
نظر شما