به گزارش خبرنگار گروه دين و انديشه خبرگزاري مهر، متفكران اندكي وجود دارند كه جوهره كارهايشان بتواند با رواني ، صراحت مفهومي و ارزش كارهاي چارلز تيلور مطابقت كند. در بين كارهايي كه تيلور انجام داده وي همچنين مشي يكه خويش را در زمينه هرمنوتيك پيش برده است و مطالعات معتبري در زمينه هگل و مدرنيته غربي صورت داده است . او همچنين تعدادي كار موثر در زمينه تفكر سياسي معاصر انجام داده كه از جمله آنها مقاله او با عنوان " علم سياست عمل " است كه يكي از منابع اصلي درسهاي علم سياست و هويت دوره كارشناسي است. اهميت زياد تيلور تازه از سوي محققان در حال شناسايي است. در چند سال گذشته سه كتاب حجيم در باب انديشه هاي وي
متفكران اندكي وجود دارند كه جوهره كارهايشان بتواند با رواني ، صراحت مفهومي و ارزش كارهاي چارلز تيلور مطابقت كند. در بين كارهايي كه تيلور انجام داده وي همچنين مشي يكه خويش را در زمينه هرمنوتيك پيش برده است و مطالعات معتبري در زمينه هگل و مدرنيته غربي صورت داده است |
منتشر شده اند كه كتابي كه هم اكنون در حال نقد آن هستيم جلد دوم از مقالات منتقدانه اي هستند كه هم و غم خود را وقف كارهاي تيلور كرده اند. مجلد اول با عنوان " فلسفه در عصر تكثرگرايي " است كه جيمز تولي در سال 1994 تدوين كرده و انتشارات كيمبريج آن را منتشر كرده است. در اين كتاب مجموعه مقالات متنوعي را شاهد هستيم كه جنبه هاي گوناگون فكر تيلور را از كارهايش در زمينه يك مورخ فكري ، تا نقدش بر علوم اجتماعي رفتارگرا و از نظريه سياسي اش تا مشاركتش در سياست كانادا را به بررسي مي نشيند. مقالاتي كه در آن مجموعه بودند بسيار متنوع بودند و پاره اي از آنها چون مقاله كوئنتين اسكينر كاملا انتقادي به حساب مي آمدند. مجموعه اخير اما نه موضوعاتش و نه لحنش به تنوع كتاب قبلي نيست و مسئوليت محوري معرفي مشخصه هاي اصلي تفكر تيلور را در سر مي پروراند. اين كتاب همچنين خواهان نشان دادن ممتاز بودن تفكر تيلور است. علاوه بر اين، نويسندگان تاثيرات زيادي را كه تيلور از هگل، هيدگر، مرلوپونتني ، ماردوچ و برلين گرفته به ترتيب زماني مشخص مي كنند.
مقالات كتاب به سه گروه تقسيم شوند: تيلور به عنوان فيلسوف، تيلور به عنوان نظريه پرداز سياسي و تيلور و رويداد نگار زندگي در عصر مدرن دريفوس دفاع ظريفي از تيلور در مقابل مغز دكارتي - يا ماتريسي- موجود در يك حوزه خيالي ارايه مي كند و اذعان دارد كه همه آنچه تيلور نياز دارد انجام دهد اذعان اين نكته است كه انسانها هميشه با واقعيت درك شده مواجه مي شوند
اين كتاب از نه فصل تشكيل شده است. فصل اول مقدمه مجملي از رات آبي است كه وظيفه مهم اشتياق ايجاد كردن را براي مطالعه آنچه در كتاب مي آيد برعهده دارد و اين چيزي است كه در مجموعه هايي اين چنيني فقدان آن حس مي شود. بقيه مقالات به صورت تقريبي مي توانند به سه گروه تقسيم شوند: تيلور به عنوان فيلسوف، تيلور به عنوان نظريه پرداز سياسي و تيلور و رويداد نگار زندگي در عصر مدرن. ( هرچند كه در اين سه حوزه همپوشاني هاي قابل ملاحظه اي نيز وجود دارند).
مقالاتي كه توسط نيكولاس اسميت و هوبرت دريفوس نگاشته شده اند به گروه اول تعلق دارند. مقاله اسميت مقدمه بسيار خوبي براي هرمنوتيك تيلوري و تبيين او از اين كه چگونه نقش انسانها به عنوان موجودات مفسر خود، وجود دارد محسوب مي شود . اين بخش معرفي بخشهاي بسيار مهم كتاب اسميت در مورد تيلور است كه او خوانش كلي اش از تيلور را بازتدوين مي كند مبني بر اين كه براي تيلور به عنوان يك فيلسوف، ارتباط معنا با وجود انساني مورد توجه است. او نشان مي دهد كه تيلور چگونه در بخشي قادر شده تا بر دور هرمنوتيكي غلبه كند و اين كار البته از طريق موجه كردن نيروهاي محدود كننده خواست ها و تعصب هاي اخلاقي صورت مي گيرد. اسميت همچنين به مدعاي اصلي اش كه با موفقيت در پژوهش طولاني ترش از آن دفاع كرده
تصريح مي كند: اين كه گرايش هرمنوتيكي تيلور منابع معرفت شناسانه كافي براي غلبه بر نقد هابرماسي از مدل هاي عقل عملي نو ارسطويي را دارد كه بر طبق نظر هابرماس قادر به آشكار كردن اشكال كژتابي هاي مدون مربوط به جمعي از جهان انساني كه عامل هايي در آن قرار دارند نيستند. دريفوس هم حوزه اي كاملا مشابه حوزه اسميت را مورد توجه قرار مي دهد و تيلور تكثرگرا و واقع گراي ضد معر فت شناسي را مورد توجه قرار مي دهد كه تمايز دروني و بيروني را كه براي معرفت شناسي پس از دكارت اساسي است ناديده مي گيرد. دريفوس دفاع ظريفي از تيلور در مقابل مغز دكارتي - يا ماتريسي- موجود در يك حوزه خيالي ارايه مي كند و اذعان دارد كه همه آنچه تيلور نياز دارد انجام دهد اذعان اين نكته است كه انسانها هميشه با واقعيت درك شده مواجه مي شوند ( و بنابراين بدان پاسخ مي گويند) . در مقابل رورتي ، دريفوس از اين بحث مي كند كه تيلور نشان مي دهد چگونه اعمال واكنشي ما ، ما را به سمت اين نكته رهنمون مي سازد كه مي توانيم بفهميم كه طبيعت موجود است ( هنگامي كه با آن مواجه مي شويم) و به صورت روزافزوني مي توانيم به فهم بهتر از طبيعت برسيم. اين فهم ها تكثرگرا هستند چون زبان هاي زيادي وجود دارند كه جهان را شرح مي دهند و يك زبان منحصر بفرد در اين زمينه موجود نيست.
مليسا اورلي و استفان مولهال دو مقاله اصيل ارايه مي كنند كه اين دو مقاله در زمينه موضوعي است كه ادبيات ثانوي گسترده و با وجود اين سترون در باب تفكر سياسي تيلور به حساب آمده است. بخش مربوط به اورلي جالب تر است زيرا با قسمي از نظريه معاصر سر و كار دارد كه بندرت پيوندي با تفكر تيلور برقرار مي كند و خود تيلور بندرت بدان پرداخته است و آن البته نظريه فمينيست است. اورلي كار خوبي كه انجام مي دهد اين است كه به ترتيب سير وقايعي را نشان مي دهد تا اذعان كند چرا فمينيست ها - به خصوص آنها كه تحت تاثير نيچه و فوكو هستند - به دنبال اضافه كردن سياست خير به چشم اندازهاي خود هستند. او همچنين تاكيد مجددي بر موضعي روا مي دارد كه از سوي چندين منتقد ارايه شده است. بر طبق نظر اين منتقدان، تفكر تيلور بوضوح تنشي را نشان مي دهد كه ميان جانبداري خوانش او از اين كه چگونه هويت به عنوان چيزي است كه هرگز با تدوين ما از آن از بين نمي رود از يك سو و از سوي ديگر حمايتش از تحقق تصورات باثبات از هويت نظير آنچه قوميت كبكي را در كبك به عنوان بقاي فرهنگي پيش برده برقرار است. علي رغم اين كه تيلور به پست مدرنيسم شك روا مي دارد اورلي چندين دليل ارايه مي كند كه بر طبق آن بصيرتهاي موج سوم فمينيست چون ديدگاه هاي جودي باتلر قابل سازگاري با قدرت شكل دهي هويت نزد تيلور است.
مولهال هم نگاهي مختصر به آثار تيلور در مجادله ميان جامعه گرايان و ليبرال ها در دهه 80 از قرن بيستم مي اندازد. بر خلاف بسياري از افراد ديگر، مولهال بدرستي نقد جامعه گرايانه فرض شده تيلور از ليبراليسم را به عنوان تلاشي براي قرار دادن ليبراليسم در درون افق اخلاقي مدرنيته كه او در كتاب " منابع خود" و مقالات مرتبط با آن تدوين كرده به حساب مي آورد. مولهال با ارايه استدلالهاي تيلور در مقاله سال 1987 " اهداف متلاقي : بحث اجتماع گرايي و ليبراليسم" و همچنيبن مقاله سال 1979 " چه چيز در مورد ليبراليسم سلبي اشتباه است؟" ، ابتدائا بر نقد تيلور از معلم سابقش برلين و همچنين ليبراليسم نازيك مي پردازد. مولهال آنگاه نقش فلسفه قاره اي و سياست كانادايي را كه در تفكر سياسي تيلور نقش ايفا مي كنند پررنگ مي كند. هرچند اين بخش از مقاله تفسيرگرايانه است مولهال پرسش مهم و جالبي را براي تيلور طرح مي كند. اين كه اگر بر طبق نظر تيلور يك نظريه جامع ليبراليستي رخ دهد كه در مقابل امكان هستي شناسي ارزشي كه آن نظريه را تقويت مي كنند گشوده باشد آيا ممكن است اين نظريه به صورت مساعدي با اصطلاحات ديني بيان شود؟ اين پرسش كمي غيرمنصفانه است چرا كه تيلور مرتبا تصريح مي كند كه دموكراسي هاي غربي جديد همه سكولار هستند. با اين همه تعارض مستمري بخصوص در نوشته هاي اخيرتر تيلور ميان برداشت وي از جانبدراي ديني اش و آرزوي ديرينش براي رفتار بر طبق آن وجود دارد.
فرگوس كر و ويليام كونولي - افرادي كه به همراه الشتين و تري پينكارد به وقايع نگاشت تيلور از زندگي دوره سكولار عطف توجه نشان داده اند - نيز اين تعارض را پررنگ كرده اند. كر كه ابتدائا بر هستي شناسي اخلاقي مدرنيته كه تيلور در " منابع خود" ارايه مي كند تاكيد دارد نشان مي دهد چگونه خود اين بحث هستي شناسانه ، از رويكرد تيلور در زمينه رئاليسم اخلاقي كه در ابتدا در كتاب " تبيين رفتار" و سپس در خوانشش از هيدگر بسط مي يابد قابل پيش بيني است. كر بدرستي تعارض كارهاي تيلور را در اشاره اش به نياز به منشاي غير انسان شناسانه براي انگيزه اخلاقي و احساس خوانندگان مبني بر اين كه تنها انگيزه مهم خود تيلور، الهيات اوست نشان مي دهد. كر مدعي است كه تيلور هيچ وقت سعي نكرده به معماهاي اخلاقي به صورت ريز بپردازد و اين سخن درستي نيست كه تيلور مكان و مجال قابل توجهي را صرف چنين معماهايي در كتابهاي " اخلاق اصالت" و " مدرنيته كاتوليك؟" كرده است.
مقاله ركونولي بيشتر در باب خودش و توصيفش از تفكراتش در مورد سكولاريسم و كيفيت تقابل اين توصيف با توصيف تيلور در باب خودش است. كونولي تصور خودش از جنبه مناقشه برانگيز تيلور را نشان مي دهد و مسئوليت خطير صراحت سازي اختلافهاي بسيار زياد آنها انجام مي دهد. مضاميني كه كونولي مطرح مي كند پيچيده تر از آن هستند كه در اين جا قابل طرح باشند و خواننده اي كه علاقمند است بايد به دو كتاب اخير كونولي " چرا من سكولار نيستم؟" ( انتشارات دانشگاه مينسوتا) و " عصب شناسي سياست ( انتشارات دانشگاه مينسوتا) و همچنين كتابهاي تيلور با عنوانهاي " انواع دين تجديدنظر شده" ( انتشارات اكسفورد) ، " تصورات اجتماعي مدرن" ( دوك) و كتابي كه در اين مقال از آن ذكري به عمل آمد يعني : "مدرنيته كاتوليك؟" مراجعه كند. به صورت خلاصه اشاره خواهم كرد كه كونولي در اينجا مانند جاهاي ديگر بدرستي به تفسيرهاي افراطي و نا به هنجار از نيچه و فوكو اشاره مي كند. با اين همه تيلور در مقابل كونولي و گرايشهاي سكولار تكثرگرايي جدي كه وي نشان مي دهد مي تواسنت به صورت موجهي مدعي شود كه خود كونولي به صورت افراطي در فهمش از ارزشهاي مشخص كه افرادي غيرسكولار چون تيلور را نيز در برمي گيرد محدود است.
الشتين به مسير الهياتي متفاوتي از آنچه كر و مولهال و كونولي رفته اند گام نهاده است. او بر نظريه عمل تيلور دست مي گذارد تا گفت و گويي جالب را با وي در باب معماي ميان تسامح و تبليغ مذهبي به وجود آورد. وي اذعان مي كند كه تسامح واقعي خودش احساسي از ناخشنودي شبيه آنچه ما از تحميل ايمانهايي احساس مي كنيم به وجود مي آورد. و اين براي بسياري شبيه احساس تبليغ مذهبي است. تيلور بر اساس ديدگاه درستش تسامح جدي را تاييد مي كند ( معنايي از تسامح را كه تكثرگراست بدون آن كه تكه تكه باشد.) در اين راستا او فعاليت مذهبي را نيز مجاز مي شمارد و اين امكان و احتمال را به رسميت مي شمارد كه شهروندان بتوانند از طريق نواهايي كه مشي هاي غير قابل قياس زندگي را نشان مي دهند متقاعد شوند.
در مقاله آخر اما پينكارد كه يك محقق هگلي مشرب است تبييني از نظر تيلور در باب عامليت در جهان جديد ارايه مي كند. به صورت خاص پينكارد بر بنيانهاي هگلي كارهاي تيلور به عنوان يك مورخ فكري تاكيد مي كند و نشان مي دهد چگونه تيلور از هگل پيروي مي كند تا تناقض نماي كانت را در باب سوژه خودبنياد ؛ يعني كسي كه بايد در نور عقل قانون وضع كند و بدان عمل كند و نمي تواند محدود باشد حل كند. ( يعني اين خود بايد به نيروي اخلاقي فراسوژه اي در مورد هنجارهاي غير شخصي تحميل شده پاسخ دهد.) پاسخ تيلور به اين مشكل از طريق تمييز قايل شدن ميان سه مرز عقلانيت اخلاقي صورت مي گيرد ( همان چيزي كه تيلور سرچشمه هاي اخلاقي مي نامد) : آنها كه از خود عمل پيروي مي كنند و آنها كه از جهان طبيعي يا متني پيروي مي كنند و آنها كه از منابع الهياتي پيروي مي كنند. بنابراين تيلور به عنوان يك رئاليست فكري ميانه رو مطرح مي شود كه زمينه ميانه اي را بين حاميان طبيعت گرايي عقلانيت اخلاقي مدرن ( كانت و هم رايان وي ) با خوشبينان فرا رمانتيسيسم و آنها كه بر آنچه در روايت مدرن از دست رفته است تاكيد مي كنند ( افرادي چون مك اينتاير ) از آن خود مي كند. روايت پينكارد كاملا درست است اما وي بحثي در اين باب را كه چگونه تيلور تلاش مي كنند ميان اين سه مكتب جمع ايجاد كند ارايه نمي كند . بحثي از اين مولفه هگلي در دل كارهاي تيلور تصوير پيچيده تري از فهم تيلور در باب هويت مدرن ارايه مي كند.
يك انتقاد كلي از اين كتاب، سرشت متواضعانه تكراري فصول آن است. هر مقاله بدان سمت مي رود كه باز و باز از تيلور تمجيد كند و كمتر نكات انتقادي در اين كتاب به چشم مي خورد. خواننده اي كه با تيلور آشنايي ندارد اگر اين كتاب را بخواند تيلور را يك غول فلسفه معاصر در نظر خواهد گرفت. آنچه كارهاي تيلور را جالب توجه مي سازد صرفا اصالت مواضع اتخاذي از سوي وي نيست بلكه اين كه چگونه بسط اين مواضع به خوانندگان تنشهاي اخلاقي جدي تصور اجتماعي معاصر را نشان مي دهد به شمار مي آيد. اگر اين كتاب كمي انتقادي تر بود باعث مي شد اين تنش ها براي غيرمتخصصان بهتر آشكار شود. جدا از اين نكته، اين كتاب مجموعه خوبي براي دانشجويان فلسفه همه سطوح است؛ آنها كه به فلسفه معاصر علاقمند هستند.
نظر شما