پس از حضور یکروزه در دانشگاه سیستان و پس از آن نشست خبری با استاندار سیستان و بلوچستان و ابراز ناراحتی وی از اینکه فعالیتها و ظرفیتهای استان اعم از کشاورزی و میراث فرهنگی زیر سایه ناامنی ها در کشور دیده نمی شود و معرفی تواناییهای بالقوه استان که نیاز به سرمایه گذاری دارد به اصرار جمعی از خبرنگاران راهی شیرآباد شدیم. منطقه ای که به گفته مردم محلی جایی متفاوت نسبت به دیگر مناطق استان است.
پسر جوان نگاهمان می کند. نگاه نفرت آمیز. تنفر از کسانی که پا در محله شان گذاشته و مردم را دور خودشان جمع کرده اند. تنفر از آدمهایی که شاید در تصور آنها مرفه اند و در مقابل فقر کاری جز نگاههای ترحم آمیز و بازکردن دهانهای پرتعجب بلد نیستند. مرکز نشینانی که تنها یاد گرفته اند تصویر فقر را بی نقص ترسیم کنند بدون اینکه راهگشایی به سوی رفاه و زندگی باشند. پسر جوان فقط نگاهمان می کند. زیر نگاههای سنگینش خودم را خجالت زده پنهان می کنم و لا به لای جمعیتی که در بازارچه حلبی شیرآباد دورمان را گرفته اند گم می شوم.
اینجا شیرآباد محله ای زاغه نشین در شمال زاهدان است. مردی میانسال با دستش خیابانها و کوچه ها را نشانمان می دهد و دائم از خدماتی که در این منطقه کپر و حاشیه نشین انجام شده برایمان می گوید گویی از آمدن ما خبر داشته و متنی از تقدیر و تشکرها از مسئولان استانی، کشوری و... را آماده کرده است.
فاضلابهایی که از میان کوچه رد می شوند
از این جمع نمایشی جدا می شوم. پایم را در کوچه ای می گذارم، بوی تعفن فاضلاب که وسط کوچه همچون مردابی جمع شده را در چند قدمی ام حس می کنم. اینجا اولین چیزی که نظر هر تازه واردی را جلب می کند فاضلابهای میان کوچه و خیابان است. فاضلابهایی که از خانه ها بیرون می آیند و روزها و شاید هفته ها در آنجا باقی می مانند.
انواع حشره های مضر و خطرناک در اطراف این فاضلابها جمع شده اند. درست نزدیک بچه هایی که در کوچه مشغول بازی هستند.
از یکی از اهالی می پرسم که تا به حال برای حل مشکل فاضلابهایتان اقدام کرده اید؟ -" گفته ایم، آنها هم خودشان می دانند ولی تا به امروز اقدامی نکرده اند."
بیکاری و قاچاق مواد مخدر مشکل اول همه مردم شیرآباد
زنی از خانه بیرون می آید و با دیدن من در چارچوب در گم می شود. دنبالش می روم، در را می زنم و منتظر می مانم. بچه به بغل به استقبالم می آید. می گویم که خبرنگارم و آمده ام که مشکلاتتان را به گوش مسئولان برسانم. خنده ای تحقیر آمیز تحویلم می دهد و در حیاط خانه گم می شود و زنی دیگر را به استقبالم می فرستد.
" آمده ای که چی را ببینی؟ خوب نگاه کن ما اینجا فقیر و بیچاره ایم. مردهامان بیکارن. خانه هامان هم خشتی و گلین. آمده اید اینجا که چه بشود؟ فکر کردید مسئولای استانی نمی دونن که اینجا مردم بیچاره ان. فکر کردید نمی دونن اینجا اعتیاد هست. قاچاق مواد هست. می آیید که نشان دهید که ما بیچاره ایم، خب نشان بدهید بعدش چه می شود، مگه بار اوله که اینجا خبرنگار میاد؟"
با صدای گریه پسربچه به سمت حیاط خاکی کوچک که سقفی با حصیر کهنه دارد، بر می گردد، بچه را بغل می کند و به سمت اتاق کوچک می رود. با عصبانیت جواب سئوالهای نپرسیده ام را داده بود. دیگر دلیلی برای ماندن نمی بینم.
توی بازارچه حلبی و حصیری هنوز مردم و بچه های کوچک و بزرگ دور خبرنگاران جمع شده اند؛ چند نفری رو به دوربین با صداهای بلند اما رو به فریاد در حالیکه از عصبانیت چهره هاشان بر افروخته شده صحبت می کنند. روزنه ای برای بهبودی، امیدی برای بهتر شدن، راهی برای دیده شدن. عده ای هم از کنار جمع رد می شوند و با گویش محلی مصاحبه شوندگان را با خنده مسخره می کنند.
خبرنگاری از کسب و کار مردم شیرآباد می پرسد که همه می خندند." اینجا جوونها می رن از بازار میوه هایی مثل گوجه، سیب زمینی و خیار می خرند و می آیند اینجا می فروشند. بعضی هم صبح تا شب بیکارن. البته اینجا خیلی ها هم از افغانستان تریاک می یارن و می فروشن، خوب کار نیست باید چه کار کنن؟ اینجا همه جوانها بیکار هستند، اصلا در کل استان کاری برای جوانها نیست. نه کارخانه ای نه صنعتی نه کشاورزی خوب و پردرآمدی، آنقدر در این کوچه پس کوچه ها قدم می زنند تا به کار خلاف دچار می شوند. بعد پلیس می آید سروقتشان و چند وقتی نیستند تا دوباره آزاد می شوند." این را یکی از پیرمردها به لهجه محلی می گوید و با عصبانیت از جمع خارج می شود.
آب را با تانکر برایمان می آورند
مردی رو به دوربین هنوز گلایه می کند: " ما اینجا نزدیک به 300 هزار نفر جمعیت داریم اما آب شرب نداریم، باید منتظر باشیم که آب را با تانکر برایمان بیاورند و ما بخریم."
" همیشه شیرآباد همین طور بوده، تازه در این چند ساله بهتر شده پیش از این که اصلا آب هم نمی آوردند، اما ای کاش مسئولان استان یک فکری به حال آب و فاضلاب اینجا داشته باشند، تا کی باید چشم بدوزیم که تانکر آب بیاورد و ما به صف شویم تا آب بگیریم."
ازدواج دختران از سر اجبار
با یکی از خبرنگاران در کوچه های خاکی شیرآباد قدم می گذاریم. دختر نوجوانی با صورت سوخته و لباسهای محلی زرد رنگ از جلوی ما رد می شود. با هم سلام و احوال پرسی می کنیم. مردی میانسال با گویش محلی صدایش می زند. دخترک با عجله از ما دور می شود. برای اینکه حس غریبی را از بین ببریم به مرد می گوییم که با دخترتان می خواستیم درباره درس و مدرسه اینجا صحبت کنیم در جوابمان می گوید که " زنم است مدرسه نمی رود." می پرسیم که چند زن دارید؟ " دو تا، اینجا همه چند زن دارند."
یکی از مسئولان سفر برایمان توضیح می دهد که اینجا مردم به دلیل فقر و نداری دخترهایشان را به مردهای متاهل می دهند و ممکن است یک مرد دو تا سه زن هم داشته باشد. خیلی از این دخترها هم با یک مرد افغانی ازدواج می کنند و به افغانستان می روند. در کل چون اینجا شرایط مساعدی نیست خیلی زود دخترهایشان را شوهر می دهند.
درمانگاه داریم اما پزشک نداریم
کودکی با پاهای برهنه و صورتی سیاه در حالی که خیاری در دست دارد نگاهمان می کند. صورت کوچک و زیبایش را لایه های غبار و کثیفی پوشانده اند و روی موهایش مگسها جا به جا می شوند. تعجب نگاهش را با یک شکلات می خرم. خوشحال از من دور می شود.
در وانتی زنی افتاده و روی پاهایش پتو انداخته اند.عازم شهر است. از راننده که علت را می پرسیم می گوید: " اینجا ما یک درمانگاه داریم ولی دکتر نداریم. حتی دکتر عمومی هم نمی آید به خاطر همین اگر کسی مریض شد، باید به شهر برود."
شوذه ای توضیح می دهد که "اینجا پزشک نمی آید، چون خیلی از آنها می ترسند و خیلی های دیگر هم تمایلی به کار در این منطقه ندارند. به همین دلیل اگر کسی شب یا نیمه شب مریض شد باید خودمان را به بیمارستانهای اطراف برسانیم."
اینجا کودکان شیرآبادی با فقر قد می کشند و با آن در کوچه پس کوچه های محله اشان بازی می کنند، در جوانی با آن دست و پنجه نرم می کنند و در میان سالی با فقر خو گرفته و در پیری با آن همنشین می شوند و ... .
مسئولان برگزاری اصرار دارند که هر چه سریعتر از اینجا برویم. باید شیرآباد را تنها بعد از30 دقیقه بازدید ترک کنیم. فرصتی برای دیدن همه منطقه نیست یا شاید کسی جرات ندارد ما را در لایه های اصلی منطقه بگرداند چرا که فضای اینجا را برای هر اتفاق ناخوشایندی مساعد می بینند. داخل مینی بوس می شویم. جوان شیرآبادی در میان هیاهو و خنده هایی که بچه ها جلوی مینی بوس به راه انداخته اند همچنان با نگاه پراز نفرت بدرقه مان می کند. نگاههای سنگین شان را هنوز پشت سرم احساس می کنم.
از خودم می پرسم چرا باید مردمی در گوشه ای از ایران از امکانات اولیه همچون آب، مدرسه و بهداشت محروم باشند؟ چرا باید جوانان این منطقه کوچک سالهای سال به دلیل بیکاری و فقر ناشی از آن به قاچاق مواد مخدر رو بیاورند؟ چرا تنها در چند کیلومتری شهر سوخته به عنوان مهد تمدن شهرنشینی که هزاران سال پیش پیشرفته ترین اصول بهداشتی در آن رعایت می شده باید منطقه ای باشد که مردم بوی فاضلاب را استشمام کنند و از ابتدایی ترین حق خود یعنی آب آشامیدنی محروم باشند؟
در مسیر زابل دائم به این فکر می کنم که ای کاش نشست خبری استاندار بعد از بازدید از مناطق محروم صورت می گرفت تا می پرسیدم که در کنار همه اقداماتی که در استان صورت گرفته و اعتباراتی که برای دانشگاه صرف شده چرا چنین منطقه زاغه نشینی با این قدمت تاریخی دراستان وجود دارد. آیا واقعا امکان نداشت در همه این سالها اعتبار ویژه ای برای عمران و آبادانی این منطقه که دارای سکنه بیشماری است در نظر گرفته شود.
خبرگزاری مهر بر اساس رسالت حرفه ای و تکالیف قانونی خود آمادگی انتشار پاسخ مسئولان ذیربط به مشکلات مردم این را منطقه دارد.
ادامه دارد....
---------------------
فهیمه سادات طباطبایی
نظر شما