شلایرماخر و دیلتای تفسیر را از حوزه خاص وارد حوزه عام کردند و مارتین هایدگر و گادامر از این مرحله نیز فراتر رفتند و تفسیر را از معرفت شناسی به هستی شناسی منتقل کردند.
شلایرماخر مسئله تفسیر را از تفسیر متون خاص به کل عمل فهم و تفسیر و شرایط آن تعمیم داد. او تفسیر را شامل دو مرحله همبسته میدانست: اول، تفسیر دستوری که به معنای بررسی متن در قالب کلی زبان مربوطه و بدین ترتیب نشانگر زبانمندی فهم است؛ و دوم تفسیر روان شناختی یا فنی که به معنای بررسی متن در قالب کلی زندگی و اندیشه مؤلف و بدین ترتیب نشانگر فردیت مؤلف است.
درباره تفسیر روانشناختی باید افزود که شلایرماخر به طور اساسی روی نیت و منظور مؤلف تکیه نمیکرد و معتقد بود که مؤلف از آفریده خود بی خبر است و شناخت مفسر از مؤلف به مراتب بیش از شناخت مؤلف از خویشتن است.
هر چند شلایرماخر کل زندگی مؤلف را جایگزین نیت مؤلف کرد، باور او به معنای نهایی و اصلی متن مانع بزرگی بر سر راه گذار از نیت مؤلف بود. او به چند معنایی متن باور نداشت و هموراه در پی زدودن بد فهمی و رسیدن به فهم و شناخت درست بود.
هدف او بازسازی عمل مؤلف از طریق همدلی با او، و رسیدن به معنای اصلی متن بود. او علی رغم توجه به تفاوتهای فردی، به وجود نوعی طبیعت انسانی مشترک باور داشت، طبیعت مشترکی که ارتباط موفق را میسر میساخت. بر همین اساس بود که شلایرماخر میکوشید تا به اصول و قواعد روش شناختی عامی برای فهم دست یابد.
در نظر شلایرماخر، روش تفسیر یا تأویل در عمل روش مشترک کلیه علوم انسانی محسوب میشد. با این همه، او معتقد بود که فهم و شناخت ما از امور انسانی هیچ گاه به انتها نمیرسد و این فهم و شناخت همواره از پیشداوریها و شناخت قبلی ما متأثر است. او فهم و شناخت را فرایندی دوری (از کل به جزء و از جزء به کل رسیدن) میدانست، فرایندی که امروز "دور تفسیر یا تأویل" خوانده میشود.
دیلتای با نقد عقل تاریخی خود میخواست کاری را که کانت با نقد عقل محض در حوزه علوم طبیعی انجام داده بود، در حوزه علوم انسانی انجام دهد و برای این علوم بنیاد معرفتشناختی و روششناختی معتبری فراهم سازد.
او علوم انسانی را از علوم طبیعی جدا کرد و روش تفهم یا تأویل را به علوم انسانی و روش تبیین را به علوم طبیعی اختصاص داد. علاوه بر این او معتقد بود که متن یا پدیده مورد بررسی را باید در بافت بزرگتر کل تاریخ و زندگی در نظر گرفت. از نظر او اشتباه کانت در این بود که عقل محض را جدای از زندگی و تاریخ دیده بود. بدین ترتیب، دیلتای تأویل و تفهم را با تاریخ و زندگی در آمیخت.
با این وجود علی رغم باور به فلسفه زندگی و عقل گریزی بنیادی آن، دیلتای که از بینش اثباتگرایانه و طبیعتگرایانه زمان خود نیز متأثر بود، تأویل و تاریخ را به روان شناسی تقلیل داد.
او به طبیعت مشترک انسانی باور داشت و بر همین اساس معتقد بود که تأویل کننده یا مفسر از طریق همدلی با مؤلف میتواند عمل او را به طور دقیق و عینی بازسازی و دوباره تجربه کرده و به نیت و منظور او پی برد.
بدین ترتیب، دیلتای رابطه مفسر و متن را از رابطه ذهن و ذهن به رابطه ذهن و عین تقلیل داد. او هدف تأویل را دستیابی به نیت و منظور مؤلف میدانست و از این نظر کاملترین شکل تأویل شناسی عینی سنتی را عرضه کرد.
دیلتای مثل شلایرماخر به نحوی در پی دستیابی به اعتباری عینی برای تفسیر و تأویل بود و همچون او معتقد بود که تأویل کننده برای رسیدن به فهم و تأویل درست باید ذهن خود را پیشداوریها پاک سازد.
ولی به رغم این نگرش عینیتگرایانه، دیلتای با مطرح نمودن روش تفهم و تأویل کمک زیادی به دانشمندان علوم انسانی کرد.
شلایرماخر و دیلتای در حد تفسیر روانشناختی باقی ماندند و این هایدگر و گادمر بود که تأویل را به سطح هستی شناسی منتقل کردند.
نظر شما