به گزارش خبرگزاری مهر، دکتر بیژن عبدالکریمی در نشست روششناسی در علوم انسانی که در خبرگزاری مهر برگزار شد صراحتاً اظهار داشت: «عقلانیت علمی به طور کلی و علوم انسانی جدید، به منزلۀ بخشی از عقلانیت علمی، بههیچوجه در سنت تاریخی ما شکل نگرفته است و ما با عقلانیت علمی و علوم انسانی تجربی جدید تا حدود بسیار زیادی بیگانهایم. به همین دلیل است که ما شاهد ظهور تئوریها و پژوهشهای اصیل علمی در دیار خویش نیستیم».
دکتر عبدالکریمی که در نشست «جایگاه روششناسی در علوم انسانی»، در خبرگزاری مهر، و با حضور دکتر قاسم پورحسن، سخن میگفت، ابراز داشت: «مهمترین عامل و بنیادیترین دلیل تاریخی عدم ظهور عقلانیت علمی و عدم تکوین علوم انسانی در معنای جدید در دیار خودمان را باید عدم رشد و به تمامیت رسیدن عقلانیت متافیزیکی در سنت تفکر اسلامی دانست. علم جدید تنها در سنت تاریخی متافیزیک یونانی ظهور کرده و در هیچ یک از سنتهای نظری تاریخی دیگر، از جمله در سنت نظری تاریخی ما علم به معنا و مفهومی که در غرب ظهور پیدا کرده، شکل نگرفته است. البته در سنتهای تاریخی دیگر، در میان چینیان، مصریها و هندیها علوم به معانی دیگری وجود داشتهاند، اما علم به مفهوم علم جدید و رابطه خاصی که میان انسان یا سوبژه مدرن با جهان به منزلۀ ابژه شکل گرفت و اینکه انسان توانست طبیعت را به منزلۀ ابژۀ عقل و ارادة خود فهم کند، در میان فرهنگها و تمدنهای دیگر وجود نداشته است. کانت برای توصیف سرشت علم مدرن در کتاب «نقد عقل محض» مثالی میزند و میگوید تا قبل از ظهور علم جدید بشر به مانند کودکی بود که تاتی، تاتی میکرد و ریسمان هدایتش را طبیعت به دست میگرفت اما بشر دوره جدید، دیگر نه همچون یک کودک بلکه در مقام قاضی یا دادستانی است که گلوی طبیعت را میفشارد و از آن پاسخهای خودش را میطلبد».
روششناسی فلسفه جدید را جدی نمیگیریم
این استاد فلسفه، در پاسخ به پرسش از «اهمیت روش و متدولوژی در پژوهشهای علمی» و تلقی «عدم آشنایی درست و شایستة ما ایرانیان از اهمیت روش»، به عنوان یکی از مهمترین دلایل عدم ظهور حیات علمی حقیقی در جامعۀ ما، اظهار داشت: «نمیتوان مشکل مجامع شبهعلمی کشور، در فقدان برخورداری از حیات علمی واقعی، را صرفاً محدود به مسألۀ روش و عدم آشنایی یا عدم کاربرد روشهای دقیق علمی دانست. البته عدم توجه به مسألۀ روش، بهخصوص در حوزۀ علوم انسانی، خود مسئلهای است. اما به گمان بنده، موضوع بنیادیتر از صرف مسألة روش و متدولوژی است. اگر ما تمام سرمایههای ذهنی، مادی و معنوی خود را نیز مصروف آشنایی و آموزش روشها و متدولوژیهای علمی نیز بکنیم، کماکان حیات علمی، به آن معنا و مفهومی که در غرب وجود دارد، در جامعة کنونی ما شکل نخواهد گرفت. ما به روشهای علمی التفات نداریم، زیرا درک درستی از حیات و عقلانیت علمی در همة حوزهها، از جمله در حوزة علوم انسانی نداریم. ما به روشها و متدولوژیهای جدید کمتوجه یا اساساً بیتوجهایم، چرا که اصولاً خود علم جدید را در همة عرصهها از جمله در حوزه علوم انسانی جدی نمیگیریم. «روش» صرفاً یک مقوله از «حیات علمی» است اما دربرگیرندۀ همة عناصر قوامبخش آن نیست».
عبدالکریمی آنگاه تأکید کرد: «به هیچوجه سخنان او را نباید در سیاقی سیانتیستی و پوزیتیویستی درک کرد و نیز نباید نوعی تحقیر یا عدم درک اهمیت، شأن و عظمت علم جدید را از این سخنان نتیجه گرفت. با علم جدید، کرة زمین، براستی برای نخستینبار، به نحوی بسیار اساسی چهره عوض کرد. این علم قائم به روش و متدولوژی خاص آن است».
عبدالکریمی «روشآگاهی» را یکی از مشخصات دوره و علم جدید دانست و گفت: «بشر تا قبل از دوره جدید و شاید تا قبل از ماکیاولی در حوزۀ فلسفۀ سیاسی و تا قبل از دکارت در حوزه فلسفۀ محض بدین نحو برجسته بر اهمیت روش، وقوف و آگاهی نیافته بود. البته، متافیزیک و فلسفه بالذات و از همان آغاز تاریخ خود با مسئلۀ روش و روشآگاهی پیوند خورده است. تفکر متافیزیکی نحوۀ تفکری است که روشهای منطقی راهبر آن است و این نحوۀ تفکر منطقمدار نخستینبار با یونانیان و با ظهور عقلانیت متافیزیکی پا به عرصۀ وجود گذاشت. البته «روشآگاهی» در دورۀ جدید معنا و مفهومی مضاعف و خاص یافته است. یعنی علاوه بر تکیه بر منطق و روشهای منطقی، روشهای دیگری نیز برای مواجهه با پدیدارها و در اندیشیدن بر پدیدارها جستوجو میشود. در عرصۀ فلسفۀ سیاسی جدید، تکیه بر روشآگاهی توجه به این امر میدهد که در فلسفۀ سیاسی کلاسیک، مسئلۀ اصلی یافتن پاسخ این پرسش بوده است که چه کسی باید حکومت کند و در مقابل پاسخ داده میشده است: بهترین یا خردمندترین افراد، نژاد برتر، مردم و غیره. اما اگر بپذیریم که یافتن بهترین حاکمان، همواره آرزویی بیش نبوده است و حاکمان هیچگاه به اندازۀ کافی خوب یا خردمند نبودهاند، پس باید مسئلۀ اصلی فلسفة سیاسی را پرسش دربارۀ بهترین روش سیاسی و نه پرسش از بهترین حاکمان قرار دهیم تا در صورت به قدرت رسیدن بدترین و شریرترین افراد نیز، جامعه کمتر مورد آسیب و زیان قرار گیرد. بیتردید، یکی از پیشگامان عصر نو و بنیانگذار فلسفة سیاسی جدید ماکیاولی است. اصل اساسی تفکر ماکیاولی، که رهیافت مشترک و بنیادین همۀ فیلسوفان سیاسی جدید است، عبارت است از مخالفت با آرمانگرایی فلسفۀ سیاسی کلاسیک و دعوت به اینکه آدمی باید از بلندپروازیها و آرمانگراییهای فیلسوفان سیاسی گذشته دست بردارد و معیارهای خود را تنزل دهد تا تحقق نظم اجتماعی درست یا مطلوب ممکن گردد. به تعبیر دیگر، ما در عرصۀ حیات سیاسی و اجتماعی صرفاً تا آن اندازه که روشهایمان اجازه میدهد باید از آرمانها و فضایل سخن بگوییم.
فلسفۀ مدرن روشآگاه است
اما در فلسفۀ جدید نیز روش و روشآگاهی اهمیت فوقالعادهای مییابد تا آنجا که «متدولوژیسم» یا «قول به اصالت روش» را میتوان یکی از شاخصههای بنیادین فلسفۀ جدید برشمرد. در معرفتشناسی جدید گفته میشود ما صرفاً آنگونه شناسایی را میتوانیم معرفت بنامیم که اولاً، از روشی که به یاری آن این شناسایی برای ما حاصل شده است، آگاه باشیم. ثانیاً، به کمک آن روش بتوانیم درستی یا نادرستی آن معرفت را آزموده، مورد بررسی قرار دهیم. تا این حد اهمیت یافتن روش را برای نخستینبار در اندیشۀ دکارت، پدر فلسفۀ جدید، مییابیم. دکارت عالمانه و عامدانه با گذشته قطع رابطه کرد و به نفی اتوریتههای فکری پرداخت. او عزم خود را جزم کرد که گویی همه چیز را دوباره از نو آغاز کند و بر حجیت مرجعیتهای فکری گذشته (فیلسوفان/ کتاب مقدس/ کلیسا) اعتماد نکند. دکارت مصمم بود که فقط به عقل خویش و نه به حجیت گذشتگان اعتماد ورزد.
روششناسی جدید در کارهای دکارت برجسته است
به نظر عبدالکریمی دکارت مصمم شد که از خَلط امور واضح و بدیهی با امور ظنّی احتراز کند. دکارت فیلسوفان مدرسی را متهم به این میکرد که آنان امور محتمل و ظنّی را همچون امور قطعی و یقینی میانگارند. از نظر دکارت فقط یک نوع معرفت وجود دارد که شایستة نام معرفت است، و آن «معرفت یقینی» است. دکارت صراحتاً اعلام میکند: «هیچ دانشی را که بتوان دربارۀ آن شک کرد، نباید علم نامید». (اینها ویژگیهای نظام اپیستمیک جدیدی است که مظهر اعلای آن علم جدید است). لذا با دکارت تعریف تازهای از حقیقت، یعنی «حقیقت به منزلة یقین» ظهور مییابد. همین فهم از حقیقت روح روشآگاهی در فلسفۀ جدید است. همچنین دکارت بر آن بود که تصورات واضح و متمایز را اکتساب و با آنها کار کند، و نه چنان که فیلسوفان مدرسی (اسکولاستیک) را بدان متهم میکرد از اصطلاحاتی استفاده کند که فاقد هرگونه معنای واضح یا محتملاً اصلاً فاقد معنا باشند. به این اعتبار، دکارت را باید جز اسلاف فیلسوفات تحلیلی معاصر قرن بیست محسوب کرد. بدین ترتیب، برای دکارت وضوح و تمایز به منزلۀ معیار حقیقت/ یقین گشت. دکارت میخواست روش صحیحی برای پژوهش حقیقت بیابد و آن را بکار گیرد، روشی که وی را قادر میساخت حقایق را به نحوی معقول و منظم اثبات کند. غرض اصلی و اولیة دکارت، نیل به یک روش جدید برای نیل به حقیقت بود؛ و این آغاز متدولوژیسم یا روشگرایی و اصالت یافتن روش در دورۀ جدید است: یعنی بیش از آنکه مهم باشد چه میگویی، این نکته اهمیت دارد که با چه روشی به آنچه میگویی رسیدهای و بتوانی نشان دهی که با چه روشی به آنچه میگویی رسیدهای. دکارت میگوید: «اما در مورد همۀ عقایدی که تا آن زمان پذیرفته بودم، فکر کردم که هیچ¬کاری بهتر از این نیست که سعی کنم همه را به یکباره به دور افکنم تا بعداً یا عقاید بهتری را جانشین آنها کنم یا همان عقاید را پس از آن که با نظام عقل تطبیق کردم، حفظ کنم». (گفتار در روش، کلیات، فراز ششم) پس در دکارت حقیقت عبارت است از انطباق آموزهها با نظام عقلی؛ و این یکی دیگر از شاخصههای سوبژکتیویسم دورة جدید و همچنین روح اصلی متدولوژیسم است. کمال مطلوب دکارت از فلسفه (معرفت)، رسیدن به نظام واحد و منسجم از حقایقی است که با روش علمی اثبات شده باشد، یعنی حقایقی که دارای آنچنان ترتیبی باشد که ذهن از حقایقی که بالذات بدیهی (واضح و روشن و متمایز) است به حقایق بدیهی دیگر که مورد استلزام آن حقایق است، حرکت کند. این کمال مطلوب را در کجا میتوان یافت؟ در ریاضیات. دکارت هم در کتاب «گفتار در روش» و هم در کتاب «اصول هدایت ذهن» به صراحت دربارة تأثیری که علم ریاضی در ذهن وی داشته است، سخن گفته است و میگوید که او در اوان جوانی تحت تأثیر وضوح و یقینی بودن علوم ریاضی در مقایسه با سایر علوم و فنون دیگر قرار گرفته است.
این استاد دانشگاه تصریح کرد: از نظر دکارت، وضوح و یقینی بودن از خصوصیات ذاتی روش ریاضی است. لذا در دکارت ما شاهد ظهور نوعی Mathematicalism یا قول به اصالت ریاضیات هستیم، یعنی از پیش دکارت این امر را فرض گرفته است که همۀ علوم به یکدیگر شباهت دارند (این یعنی مونیسم معرفتشناختی) و روشی که در ریاضیات به کار میرود قابل اطلاق در همة علوم دیگر است (و این یعنی مونیسم روششناختی). پس از نظر دکارت، فقط یک نوع «معرفت حقیقی»، یعنی فقط یک نوع معرفت «یقینی و بدیهی» وجود دارد (مونیسم معرفتشناختی)؛ و بالاخره فقط یک علم (معرفت) هست، هر چند شعب و فنون مرتبط با یکدیگر دارد. از همین جهت فقط یک روش علمی میتواند موجود باشد (مونیسم روششناختی).
اما این تصور که همة علوم نهایتاً یک علم واحد یا اجزای یک نظام علمی و معرفتی واحد و مرتبط هستند و آن هم مساوی و مساوق با نظام فاهمۀ انسانی است، فرض بسیار سترگی است. دکارت نمیتواند برای این فرض بزرگ اقامۀ دلیل کند. او خواهان است که بگوید که صرفاً با کاربرد روش صحیح ساختن یک نظام واحد علمی امکانپذیر است. نظریۀ دکارت مبنی بر اینکه همه علوم نهایتاً علمی واحد هستند، و اینکه فقط یک روش کلی و عام علمی وجود دارد، بیتردید وی را از اصحاب ارسطو جدا میکند. ارسطو معتقد بود که موضوعات مختلف علومِ مختلف، مقتضی روشهای مختلف است. فیالمثل نمیتوان در علم اخلاق روشی را که متناسب با علم ریاضی است به کار برد. زیرا اختلاف موضوع علم مانع از تشبیه و همانندسازی علم اخلاق به علم ریاضی میگردد».
عبدالکریمی همچنین در نقد و بررسی متدولوژیسم دورۀ جدید اظهار داشت: «روشآگاهی و تکیه بر روش و متدولوژی یکی از مشخصات و ویژگیهای علم جدید است و این علم متناسب با مرتبهای خاص از مراتب هستی است. به بیان دیگر، مبانی علوم تجربی، خواه ناخواه، مبانی ماتریالیستیک است (یعنی صرفاً موجودات محسوس و ملموس یا قابل تجربة حسی را در حوزۀ تجربۀ ممکن، به تعبیر کانت، یا منحصراً جوهر ممتد و حرکت را در حوزۀ پژوهشی خویش قرار میدهد). یعنی روشهای مورد استفادۀ آن صرفاً قابل اِعمال بر موضوعاتی است که نهایتاً به جسم و جهان مادی قابل تأویل باشد. لذا با روشهای علوم تجربی و با علوم تجربی نمیتوان در همۀ موارد و موضوعات به پژوهش پرداخت. معرفت علمی و روشهای تجربی آن تنها بخشی از سطوح و مراتب هستی را در بر می گیرد، اما با علم و روشهای علمی نمیتوان تمام سطوح هستی را مورد تفکر و پژوهش قرار داد. حقیقت انسان (اگزیستانس/ دازاین/ قوة خیال استعلایی یا همان جانِ آدمی) و نیز وجود فینفسه حقایقی نیستند که بتوانند موضوع پژوهشهای علمی و روشهای تجربی آن قرار گیرند».
عبدالکریمی همچنین تصریح کرد: «ما علم بیمبنا و بیچارچوب نداریم. لیکن، مبانی تصوری و تصدیقی و چارچوب علم و پژوهشهای علمی امری نیست که بر اساس خود روشهای تجربی علمی حاصل شده باشد. نظام علمی مجموعهای از گزارههای ماتأخر است و تمام معرفتهای تجربی و ماتأخر، همانگونه که کانت نشان داد، مبتنی بر آگاهیهای محض و ماتقدم است. معرفت ماتقدم حاصل روشهای تجربی ما نیست و هر نوع معرفت تجربی مبتنی بر یک معرفت محض است. یک بیولوژیست با تشریح بدن انسان و با ترکیب مواد آزمایشگاهی تأثیر مواد را بر بدن بررسی می کند اما با هیچ روش بیولوژیستیک نمیتوانید به این پرسش که "حیات چیست؟" پاسخ دهید و فهم شما از اینکه حیات چیست تابعی از روشهای علمی نیست».
ما با مبانی علم جدید مشکل داریم
عبدالکریمی، در پاسخ به پرسش از «رابطۀ علم و ارزشها»، خاطرنشان ساخت: «علیرغم ساختار هرمنوتیکی و آکسیوماتیک علم جدید، مثل هر نظام علمی دیگر، و علیرغم وجود مبانی متافیزیکی خاص برای علوم جدید، از جمله علوم انسانی مدرن، بههیچوجه نباید نتیجه گرفت که نتایج علم تابعی از ارزشهای ماست. علم تجربی حاصل ارزشهای ما نیست. واقعیت در برابر فرضیات ما بیتفاوت نیست. ما در یک عالم ایدهآلیستی زندگی نمیکنیم. آری! جهان منحصر به آن چیزی نیست که علم جدید بیان میکند اما در همین حوزه واقعیتهای علمی نیز، جهان نسبت به فرضیههای علمی ما از خود عکسالعمل نشان داده، سرنوشت فرضیهها و درست و نادرست بودن آنها را نه ارزشهای ما بلکه خود واقعیت جهان تعیین میکند. این قول که علوم تجربی جدید، اعم از طبیعی یا انسانی، سرشتی غربی داشته، ما میتوانیم به تأسیس علوم تجربی جدید اسلامی بپردازیم، صرف نظر از بحث از امکان یا عدم امکان آن، از سرشتی آشکارا نسبیتاندیشانه، خودبنیادانه و نیهیلیستیک برخوردار است».
عبدالکریمی آنگاه ادامه داد: «ما باید هم اهمیت روشهای علمی را در پژوهشها و حیات علمی درک کنیم و هم باید به محدودیتهای این روشها اذعان داشته باشیم. ما روشهای علمی را برای حل مسائلمان به سهولت نمیتوانیم نادیده بگیریم و در همان حال نمیتوانیم انتظار داشته باشیم این روشها بتوانند به همة مسائل و پرسشهای ما پاسخ گویند. علم و روشهای علمی بههیچوجه نمیتوانند جانشینی برای «تفکر» باشند. ما باید نه علم جدید و دستاوردهای عظیم و شگرف آن را نادیده بگیریم و نه از آن یک ایدئولوژی و مذهب بسازیم. برای مثال، در خیلی از حوزهها بهویژه در حوزة تفکر فلسفی ما نمیتوانیم از الگوی معرفت علمی نسخهبرداری کرده، ارزش و اعتبار اندیشههای فلسفی را بر اساس کاربرد یا عدم کاربرد روشها و متدولوژیهای علمی بسنجیم. گادامر در کتاب «روش و حقیقت» تأکید میکند که به هیچ وجه حقیقت تابع روشهای ما نیست. اما باید توجه داشت که هایدگر و گادامر ما را دعوت به یک نوع فهم آنارشیستیک از علم (همچون فایرابند) نمیکنند و مراد از حقیقت در بحث از نسبت «روش و حقیقت؟» ذات حقیقت (الثیا) است نه فرضیههای علمی و حقیقت در معنای متافیزیکی آن، یعنی مطابقت گزارهها با امر واقع».
نویسنده کتاب «تفکر و سیاست» تصریح کرد: «ما با تفکر علمی آشنا نبوده، در این مورد غالباً دچار توهم هستیم و اساساً فهمی از حیات علمی نداریم. ما حتی در یک دوره یا پارهای از مواقف تاریخی خود حیات علمی (علم در معنای science و در معنایی که در دوره جدید ظهور یافته است) نداشتهایم. علوم انسانی جدید نیز مستقل از نگرش علمی معنا ندارد و چون حیات علمی نداریم درک درستی نیز از علوم انسانی تجربی جدید نداریم.
نویسنده کتاب «ما و جهان نیچهای»، با بیان اینکه ما با عقلانیت متافیزیکی مشکل داریم، افزود: «علیرغم تمام ادعاهایمان مبنی بر اینکه ما دارای سنت عقلی و فلسفی نیرومندی هستیم، باید اذعان داشته باشیم که سنت متافیزیک یونانی که در نیمۀ دوم قرن دوم هجری قمری همراه با نهضت ترجمه وارد جهان اسلام شد و این سنت در تعارض با دو سنت تاریخی عبری ـ سنتی که در آن سه دین بزرگ یهودیت، مسیحیت و اسلام شکل گرفتــ و سنت تفکر معنوی ایرانی - هندی (سنتی که در دورۀ اسلام خود را در جریانهای و گرایشهای عرفانی ما نمایان ساخت) قرار گرفت.»
نویسندۀ کتاب «هایدگر و استعلا» با بیان اینکه سه سنت تاریخی «دیانت عبری»، «حکمت معنوی و اشراقی ایرانی - هندی» و «متافیزیک یونانی» هر یک نظام وجودشناختی، معرفتشناختی و انسانشناختی متمایزی از یکدیگر داشته، لذا هر یک نظام epistemic خاص خود را شکل میدهند، اظهار داشت: «این سه سنت تاریخی در تاریخ ما و مشخصاً در دورۀ ظهور فرهنگ و تمدن اسلامی با هم امتزاج پیدا کرده، اضلاع گوناگون سنت نظری ما را شکل میدهند. اما در تاریخ ما، برخلاف غرب، این سنت متافیزیک یونانی نبود که غلبه یافته، هژمونی فرهنگ و تمدن را در دست گرفت».
آنگاه عبدالکریمی افزود: «حیات علمی، به معنای جدید کلمه، با سنت نظری تاریخی ما تا حدود زیادیــ و اگر چه نه به نحو مطلقــ مغایر است و با آن به سهولت جمع نمیشود. متأسفانه ما فهم روشنی از حدود و ثغور این نظامهای اپیستمیک سه گانۀ موجود در سنت تاریخی خود نداشته، آنها را با هم خَلط کردهایم؛ همان خلطی را که میان عقلانیت فلسفی یونانی و عقلانیت عبری داشتهایم. امروز نیز نظام اپیستمیک علمی (در معنای جدید کلمه) در یک فضای بسیار تیره و تار و ابهامآلودی مورد فهم و تفسیر ما قرار گرفته، بر آشفتگیهای پیشین ما افزوده است».
عبدالکریمی با تأکید بر نگاه پدیدارشناسانهاش، اظهار داشت: «یکی دانستن عقل ارسطو با عقل مسیح سادهاندیشانه است».
همچنین وی خاطرنشان کرد: در سنت نظری و تاریخی ما، به دلیل حاکمیت عقلانیت تئولوژیک، عقل خودبنیاد یونانی بههیچوجه به آن شأنی که در سنت بالذات متافیزیک غربی نایل شد، دست نیافت. اساساً در این گوشة تاریخ که ما در آن زیست میکنیم، عقلانیت متافیزیکی تمامیت پیدا نکرده، ما آن تحولات و همچنین امکانات براستی متعددی را که در تاریخ متافیزیک غربی شاهدش هستیم، در سنت فلسفی خود نمیبینیم».
این پژوهشگر فلسفه همچنین اظهار داشت: «نسبت عقل تئولوژیک ( عقل اصولی، فقهی و کلامی) با عقل متافیزیکی مثل نسبت یک لیوان آب با اقیانوس است و در سنت تاریخی ما، به دلیل حاکمیت عقل تئولوژیک، عقل یونانی تا سر حد عقل عرفی و عقل بومی، جغرافیایی و تاریخی (البته در معنا و مفهوم بسیار محدودی) تنزل مییابد. البته عقلانیت متافیزیکی نیز تاریخی است اما این عقلانیت، برخلاف عقلانیت تئولوژیک، به حیث تاریخی خویش خودآگاهی مییابد. به هر تقدیر، عقلانیت علمی و علوم انسانی جدید ثمرۀ عقلانیت متافیزیکیایی است که در سنت تاریخی ما آنچنان که باید و شاید بسط تاریخی نیافته است».
آنگاه عبدالکریمی، در ارتباط با وضعیت علوم انسانی جدید در کشور ما و مباحث پیرامونی آن چنین گفت: «علوم انسانی جدید به عنوان بخشی از عقلانیت علمی و ثمره و نتیجة عقلانیت متافیزیک یونانی، در کشور ما ظهور پیدا نکرده است. علوم انسانی جدید، انسانشناسی اسطورهای یا علمالنفس گذشتگان یا انسانشناسی دینی و فلسفی نیست و هنوز هم در قرن بیستویکم کسانی در جامعۀ ما وجود دارند که با انسانشناسی اسطورهای، دینی یا فلسفی میخواهند دونکیشوتوار به مبارزه با انسانشناسی علمی جدید بروند و هنوز مرز بندیها در ذهن ما روشن نیست؛ اما این سخن را بههیچوجه نباید به معنای دفاع مطلق از علوم انسانی جدید تلقی کرد. سخن تنها در این است که ما شناخت مناسبی از معنا و مفهوم علم جدید و علوم انسانی جدید نداریم و مرزها را آشفته کرده، مرز علم و غیرعلم را فرو میریزیم».
این استاد فلسفه، در پایان افزود: «نکاتی که ذکر شد، صرفاً اشاره به پارهای از دلایل نظری، معرفتی و تاریخی عدم ظهور عقلانیت و علم جدید در تاریخ ما بود. اما بیتردید، مسئله، دارای غموض، ابعاد و جنبههای دیگری نیز هست. رابطۀ ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی با حیات علمی ابعاد دیگری از مسئله است که در حوزههای مطالعات علوم اجتماعی، فلسفۀ علم، جامعهشناسی معرفت و جامعهشناسی علم مورد پژوهش قرار میگیرند. با این وصف، توجه به سنتهای تاریخی از اهمیتی خاص و ویژه برخوردارند، بیآنکه بکوشیم به نحوی تقلیلگرایانه با مسئلۀ عدم ظهور علم جدید و علوم انسانی جدید در تاریخ و دیار خود برخورد کنیم».
عبدالکریمی، به منزلة نتایج پایانی بحث خود دربارۀ روش و متدولوژیسم، چنین اظهار داشت: «روشآگاهی و تکیه بر اهمیت روش از شاخصههای عقلانیت جدید و عقلانیت علمی است. روشآگاهی امر بسیار مغتنمی است که سبب نیل به دستاوردهای بزرگ و شگفتانگیز علمی و تکنولوژیک گشته است. همچنین، در علوم انسانی و مباحث نظری مباحث روششناختی میتواند سد سکندری باشد در برابر هر گونه خرافه، ادعاهای گزافی و شارلاتانیسم علمی و نظری. تأکید بر اهمیت روش در علوم جدید به معنای مقابله با گزافی، منعندی و بولهوسانه تلقی کردن معرفت است. اما در همان حال، باید به محدودیتهای روشها نیز توجه داشت و اجازه نداد تا بر اساس متدولوژیسم به نوعی سیانتیسم و پوزیتیویسم غلطیده، بکوشیم به همۀ انحای معرفت صورت علمی و ریاضیاتی بخشیم.
نظر شما