احتمالاً هر یک از ما در دور و بر خودمان کسانی را میتوانیم بیابیم که به طرز عجیبی خرافاتیاند. کافی است در این میان، فردی چندان تعلق خاطر یا باوری به این خرافات نداشته باشد تا در همنشینی با این خرافاتیان نه فقط تا مرز جنون پیش رود، بل حتی در دام مغالطه انگیزه و انگیخته نیز گرفتار شود.
در این مغالطه فردی که در صدد نقد عقیده و نظر فردی دیگر بر میآید، به جای آنکه به محتوای آن موضوع و دلایل طرح شده بپردازد و استدلال مدعی را بررسی کند، به خاستگاه آن عقیده، رأی و انگیزههایی که در پس پشت آن قرار دارد، میپردازد.
البته شکی نیست که انگیزههای روانی، تعلقات خاطر به تفکرات یا گرایشهای خاص و بسیاری موارد دیگر از این دست در شکلدهی به باورهای آدمیان دخیلند. آنچنانکه به درستی بر این نکته میتوان تأکید کرد که اندیشه بی توجه به تاریخ آن چیزی کم خواهد داشت. فلسفه همچون علم شیمی نیست که فردی میتواند شیمیدان بزرگی باشد اما ضرورتاً قرار نیست تاریخ این علم را هم به درستی بداند و در باب آن مداقه کرده باشد.
بنابراین اندیشهها در بسترهای فرهنگی، تاریخی و اجتماعی خاصی که در آنها قرار دارند، شکل میگیرند و تعلقات، انگیزهها و امیال آدمیان بسیار بیشتر از آنچه میتوان تصور کرد بر آنها مؤثرند؛ اما توجه صرف بر این مسایل و رها کردن محتوای اندیشه، دلایل طرح شده و استدلالهایی که ارائه میشوند، احتمالاً به همان میزانی به بی راهه میانجامد که چسبیدن به صرف محتوا و دلایل و استدلالها و چشم پوشیدن از بسترها و تعلقات و انگیزهها.
با این اوصاف اگر چه فردی ممکن است خرافاتی باشد اما نمیتوان گفت که وی هر چه میگوید ناموجه و غیر قابل قبول است. شاید در چنین شرایطی شنیدن سخن و بررسی آن، پیش و بیش از آنکه در باب گوینده قضاوتی کنیم و تصمیمی بگیریم، اولیتر باشد، ور نه همواره میتوان نه فقط با اتهام خرافاتی بودن، بل با هزار و یک انگ و برچسب دیگر هر سخنی را و هر فردی را رد و انکار کرد.
اینکه مارتین هایدگر در حزب ناسیونال سوسیالیسم آلمان عضو بوده و بر سینه خود نشان "نازی"ها را میزده است، یا استالینیسم تبار خود را به نظرات کارل مارکس بر میگرداند، یا بنیادگرایانی چون القاعده، آموزههای دینی را دستآویز خود قرار میدهند، به این معنا نیست که اندیشههای هایدگر و مارکس را باید یک سره به زبالهدان تاریخ روانه کرد و وقعی هم به آموزههای دینی ننهاد.
این مغالطه را میتوان همچون آفتی در نظر گرفت که همواره در طول تاریخ بشر وجود داشته است و صورت نوین آن را میتوان در منازعه مدرنها و پسامدرنها نیز ردیابی کرد. آنجا که برخی از مدرنها صرفاً میکوشند تنها به عقل اکتفا کنند و یکسره از بسترها و انگیزههای دخیل در موضوع مورد بحث خود در میگذرند و از سوی دیگر پسامدرنهایی هستند که همه چیز را به انگیزهها و خود فرد برمیگردانند و کمتر به انگیختهها توجه میکنند.
این مغالطه اما از مغالطات بسیار معمول و شایعی است که در زندگی روزمره هر فردی میتواند رخ دهد؛ تا آنجا که گاه حتی این مغالطه امری پذیرفته شده تلقی میشود. در حالی که این افراد کمتر توجه میکنند که صحت و اعتبار یک عقیده را محتوا، دلایل و استدلالهای طرح شده تعیین میکند و نه شخصیت و انگیزههای فردی که بر آن عقیده است.
گویی اگر شخصی موقعیت مناسب و قابل قبولی به لحاظ علمی و اجتماعی نداشته باشد یا بتوان ایراد و نقصی در وی نشان داد، آنگاه محال خواهد بود که وی حرف حساب در چنته داشته باشد یا اصلاً بتواند دلیل و استدلالی در تأیید و به پشتوانه سخنانش مطرح کند.
حال آنکه انگیزه، هدف و عقیده گوینده یک سخن هر چه باشد و گوینده هر ویژگی مثبت یا منفی که داشته باشد، نخست باید به نقد انگیخته، یعنی به نقد سخن یا عمل او پرداخت و دلایل و استدلالهای وی را بررسی کرد.
صورت آشکار این مغالطه را همچنین میتوان در منازعات سیاسی و نیز در پروندههای قضایی مشاهده کرد. آنجا که در یک محاکمه بیشترین تأکید بر انگیزهها و نیات فرد میشود، بیآنکه شواهد و ادله مورد بررسی دقیق قرار بگیرند یا در یک مناظره سیاسی که به جای سخن گفتن از واقعیات موجود، صرفاً پای انگیزهها و گرایشهای حزبی و طبقاتی طرف مقابل به میان کشیده میشود.
نظر شما