ما معمولاً میپنداریم که آدمیان چنان که معتزله و دکارت گفتهاند به تساوی از عقل بهره دارند و از ظاهر قولشان در مییابیم که همه مردم یکسان فکر میکنند و همه مطالب را یکسان میفهمند. به عبارت دیگر از سخن از حیث ظاهر مشترک و قابل تفسیر معتزله و دکارت این نتیجه را میگیرند که هر علمی را هر وقت در هر جا بهر کس میتوان آموخت.
ملاحظهای هم اگر در این میان پیش میآید و پذیرفته میشود، این است که درجه هوش مردمان متفاوت است. کسانی که کم هوشند مطالب علمی را فرا نمیگیرند و درک نمیکنند اما هوشمندان در فهمیدن و یاد گرفتن محدودیتی ندارند. چیزی که این توهم را به یکی از شایعترین مسلمات مبدل کرده است، یکی دانستن ساختار فهم آدمی با اشکال قیاس منطق ارسطویی و به خصوص با شکل اول قیاس صوری است.
منطق ارسطویی که میزان فهم انگاشته شده است و میشود صورتی از فهم است که دو هزار سال در عالم علم ملاک بوده و هنوز هم مرجعیت و اعتبار دارد و بسیار کسان آن را ملاک مطلق تمییز درست از نادرست میانگارند. در عظمت منطق ارسطو تردید نمیتوان کرد، اما اینکه این منطق عین ساختار ذهن و فهم همه آدمیان در همه زمانها است، از جمله مسلماتی است که باید درباره آن اندیشید، ولی بدانیم که بحث در مسلمات آسان و بی خطر نیست.
از سی چهل سال پیش تاکنون من هر وقت قصد کردهام در باب قیدها و محدودیتهای فهم و اینکه همگان همیشه همه چیز را یکسان درک نمیکنند، چیزی بنویسم، هنوز باب سخن را نگشوده به عقل ستیزی متهم شدهام. اینکه نگذاریم کسی سخنش را بگوید و او را به ستیزهگری (یا هر چیز دیگر) متهم کنیم، از بدترین انحاء ستیزهگری است. منطق ارسطو، منطق عالمی است که در آن آدم و عالم با هم تناظر و تناسبی دارند و هر چه در آن است در این هم هست و حداقل اینکه آدمی به قدر طاقت خود جهان موجود را در مییابد و علم و دریافتش عین خارج است.
ما هنوز یادگار اندیشه ارسطوئی و بسیار چیزهای دیگر از عالم قدیم را در خاطره تاریخی و در عالم خود داریم و معمولاً قضایا و حوادث و اقوال را با همان منطق تفسیر میکنیم. اکنون اینجا در برتری این منطق بر آن منطق بحث نمیکنیم. آنچه مسلم است اهمیت و عظمت کار ارسطو را به هیچ وجه نمیتوان انکار کرد.
مطلب دشواریاب و قابل تأمل این است که علم و فلسفه جدید به گزارش مطابق با واقع و آنچه هست کاری ندارد. فرمول نسبیت اینشتین و جاذبه عمومی نیوتون گرچه گزارشی از امر موجود است، هیچ یک حکمی مطابق با واقعیت خارج نیست زیرا در خارج توان 3 و 2 و نسبت مستقیم و معکوس وجود ندارد. اینها معانی منطقی و ریاضی است که در آنها و با آنها جهان موجود آماده تصرف و تسخیر میشود.
در فلسفه جدید هم دیگر نمیگویند حقیقت مطابقت با واقع است هرچند که عقل عادی و رأی همگانی معمولاً علم را گزارش واقعیت میداند و البته گزارش واقع با حکم مطابق با واقع یکی نیست.
متقدمان یا درست بگوئیم فیلسوفان جهان قدیم گر چه رسیدن به علم مطابق با واقع را ممکن میدانستند به موانع و محدودیتهای فهم و عواملی که ما را به خطا میاندازد، بیتوجه نبودهاند. آنها مخصوصاً تصریح و تأکید کردهاند که همگان استعداد درک معانی فلسفه ندارند. ملاصدرا از قول ارسطو نقل کرده است که برای رسیدن به درک معانی فلسفه، باید از فطرت اول به فطرت ثانی رفت، یعنی با عقل مشترک و فهم همگانی به درک معانی فلسفه نمیتوان نائل شد.
فلسفه از آغاز درک همگانی را ناقص و نارسا و محدود میدانسته است. اگر به کتابهایی که در جدل و خطابه و سفسطه نوشته شده است، رجوع کنیم بسیاری از موانع و عوامل صورتبندی ادراکها را میتوانیم بشناسیم. اکنون نیز همه آن موانع و عواملی که فیلسوفان گذشته گفتهاند، همچنان موجود است و بسیاری از آنها قوت و شدت بیشتر پیدا کرده و موانع و عوامل تازه بر آن افزوده شده است.
در آغاز دوره جدید فرانسیس بیکن از بتهای چهارگانهای سخن گفت که ما را از درک حقیقت باز میدارد. کارل مارکس طرح درک طبقاتی و علم و ایدئولوژی بورژوانی را پیش آورد. کی یرکگارد هوای ادراک و فرهنگ زمان خود را خفقانآور دانست و هیدگر تاریخ ما بعدالطبیعه را تاریخ غفلت وجود نامید. فوکو از قدرت کلمات (گفتار) و عینیت علم و قدرت گفت و در آثار خود نشان داد که در زمان ما قدرت به صور مختلف و منجمله بصورت علوم انسانی چگونه در همه جا و همه چیز نفوذ کرده است و کار نظارت بر همه چیز را انجام میدهد. ما اکنون در اینجا به شأن نظارت علوم انسانی کاری نداریم و برای پی بردن به اهمیت موقع و مقام این علوم در عالم خودمان شاید به شناخت شأن نظارت هم چندان نیاز نداشته باشیم.
علوم به طور کلی و از جمله علوم انسانی و اجتماعی از دو طریق با ما نسبت پیدا کردهاند. یکی نسبت مستقیم که با آموزش آنها حاصل شده است. این نسبت مراتب یا صورتهای متفاوت میتواند داشته باشد. جهان در حال توسعه ناگزیر باید علوم انسانی و اجتماعی پدید آمده در غرب را بیاموزد. در این آموزش دشواری بزرگ که کمتر به ادراک درآمد و در میآید این بود و این است که مطالب این علوم با فهم بالقوه و با زبانی که هنوز با علم آشنا نبود و نیست، دریافت شده است و میشود.
ما وقتی به تاریخ آشنایی خود با علوم انسانی و اجتماعی رجوع میکنیم، احساس میکنیم که شاید ترجمههای اولین آثار روانشناسی و جمعیتشناسی و اقتصاد برای خوانندگانش الفاظی بوده است که معانی آنها در متن به دشواری فهمیده میشده است، یا درست بگوئیم این ترجمهها هنوز متن نبوده است که بتوانیم از فهم و فهمیدن آن بگوئیم. البته این امکان را هم میتوان در نظر آورد که در جایی زبان بالنسبه زود با معانی علوم تازه وارد آشنا شود و این علوم جایی در زبان مردمی که آن را فرا میگیرند، پیدا کند. در این صورت چه بسا که راه پژوهش و مشارکت در پیشبرد علم گشوده شود.
نسبت دیگر که البته به تناسب فهم و درک علوم و در جریان آشنایی با آنها صورت میبندد نسبتی بیواسطه و غیر مستقیم است. در این نسبت علم در نظام زندگی وارد میشود و با وجود ما در میآمیزد. این نسبت گر چه از نسبت اول منفک نمیشود و غالباً فرع برآن است اهمیت و تأثیرش قابل قیاس با تأثیر آموزش و درک مفاهیم و معانی نیست.
علوم و نظریهها صرفنظر از اینکه آموخته میشوند و در آنها پژوهش صورت میگیرد و حتی در روابط و مناسبات و عالم زندگی مردمان وارد میشود، گاهی در باز و بسته شدن روزن و دریچه فهم و ادراک ما و حتی در صورتبخشی آن اثر میگذارد.
مثالی بیاورم. در همان زمان که نظریه تطور انواع مطرح شد، بعضی از فضلای قوم گزارشی از آن در زبان فارسی نوشتند و البته کسانی نیز با آن مخالفت کردند. شاید مشهورترین مخالفت، مخالفت سیدجمالالدین اسدآبادی در مقاله «رد مذهب نیچری» و رد شیخ محمدرضا نجفی اصفهانی باشد. سید در این مقاله نظریه تطور لامارک را رد کرده است. قبل از آن در سال 1287 ق میرزا تقیخان انصاری معلم دارلفنون در کتاب جانورنامه گزارشی از نظریه تطور انواع داروین آورده است. بعدها هم کتابهایی نوشته شد و در آنها کوشش شد که تقابل داروینیسم با اعتقادات دینی را منتفی بدانند. اینکه در دانشگاهها و مؤسسات پژوهشی در باب نظریه تطور چه پژوهشهایی صورت گرفته است و حتی مسئله نسبت میان نظریه تطور و اعتقادات دینی مردمان یک مطلب است و ورود تعبیر و مفهوم و معنی تکامل به عنوان یکی از مسلمات در زبان و گفتار مردم مطلب دیگری است.
ما اکنون تکامل و پیشرفت را در زمره مسلمات میدانیم. مسلمات قضایای اثباتشدهای هستند که در زمانی در جایی مورد قبول قرار میگیرند. این قضایای اثبات نشده و غالباً اثبات نشدنی هرچه باشند فهم و درک و علم و عمل ما را مشروط میکنند و حتی گاهی آنها را تعین میبخشند، اما ما که کمتر به زبان فکر کردهایم شاید ندانیم که مردم قضایا را با مسلماتشان که در زبان تعیّن مییابد، میفهمند.
تا دویست سال پیش مفهوم و لفظ پیشرفت در زبان ما نبود و منورالفکرها نمیدانستند بجای پروگره در زبان فارسی چه لفظی بگذارند. در نوشتههای آخوندزاده پروغره و بور و غره بجای پروگره آمده است. اگر میفرمائید لفظ ترقی در زبان سابقه دارد، درست میگوئید اما ترقی هرگز به معنی پیشرفت در فرهنگ جهان جدید نبوده است. ما اکنون لفظ و معنی پیشرفت را بدون چون و چرا پذیرفتهایم و بر اساس آن تصمیم میگیریم و مسائلمان را طرح و حل میکنیم.
درست بگویم ما جهان و کار جهان را با این معانی و از طریق این معانی میفهمیم و از این حیث میان سنتی و متجدد، دیندار و بیدین، سوسیال دموکرات و لیبرال دموکرات و تحصیلکرده و غیرتحصیلکرده چندان تفاوت نیست. این مسلمات گاهی پایه و اساس و مرجع ایدئولوژیها هستند و میتوانند وجه مشترک آنها باشند.
یک جامعهشناس گفته است انقراض شوروی شکست یک ایدئولوژی نبود، بلکه شکست مدرنیته (تجدد) بود. او راست گفته است زیرا مارکسیسم هم مثل دیگر ایدئولوژیها برای تحقق اصل پیشرفت در تجدد به وجود آمده بود و برای بقای آن میکوشید. درست است که اصول تجدد در همه روی زمین یکسان اعتبار ندارد و کلمات در زبان توسعهیافته و توسعهنیافته معنی و قدرت واحد و یکسان ندارند، اما بهر حال اصول و مبانی تجدد در همه جا جزئی از وجود و فاهمه مردمان شده است.
اینجا دیگر مقام بحث نیست. نظریه تطور و تصور پیشرفت هر چه بوده و از هر جا آمده، معنی مجمل آن با وجود مردمان در آمیخته و نظام فهم آنان را صورت بخشیده است. پس وقتی میگوئیم اصل تکامل و تطور و مفهوم پیشرفت در زبان خطایی ما حکم مسلمات دارد، دیگر مهم نیست که در دانشگاه و در کتابها نظریه تطور را بپذیریم یا نپذیریم و فیلسوف پست مدرن در باب پیشرفت چه بگوید.
ما امور و مطالب را با مسلماتمان در مییابیم. پذیرفتنها و نپذیرفتنهای اهل علم اگر اثری هم داشته باشد این اثر مدتها در حاشیه عالم زندگی مردمان باقی میماند. از پسیکانالیز فروید و بطور کلی از تمامی علوم انسانی و اجتماعی هم بعضی مشهورات به نحوی در عالم ما وارد شده و اثری در قوه فهممان گذاشته است.
وقتی در تاریخ علم جدید بطور کلی و در علوم انسانی مخصوصاً تحقیق میکنیم و از منشاء غربی این علوم میگوئیم و مخصوصاً وقتی در مورد این علوم چون و چراهایی داریم باید بدانیم که با آنها چه نسبتی داریم و آیا از مسلمات این علوم چیزی در جان و فکر ما خانه نکرده است.
معمولاً بیتوجه به این قبیل معانی مطالبی از این قبیل پیش میآورند که این علوم مادی است و غرب انسان را چنانکه باید نشناخته است و نمیشناسد و... اولاً این تعابیر و عبارتها دقیق نیست، ثانیاً چه بسا که جان گوینده دهها سال با مبادی همین علوم «مادی انسان ناشناس» مصاحب بوده است و اگر واقعاً وجوهی از این مبادی به صورت مشهورات و مسلمات در هوای ادراک مردم منتشر باشد، مشکل است که از تأثیر آنها بتوان برکنار ماند. پس بجای اینکه مدام به رد و نفی این قول و آن قائل بپردازیم و از درست بودن و نادرست بودن نظرها بگوئیم، بهتر است اندکی به خود و به هوای فهم و ادراک خود بیندیشیم.
با آمدن علم (و نه صرفاً علوم انسانی) همه عوالم و فرهنگهای قدیم و نگاه ساکنان آن به عالم و آدم و مبداً عالم و آدم دگرگون شده است. اگر ما این معنی را در نمییابیم یک وجهش این است که میپنداریم که آدمی موجودی معلق در فضاست که همیشه در همه جا به همه چیز میتواند علم پیدا کند و بر همه کار تواناست و عالم و هر چه در آن قرار دارد، وسائلی است برای او و در اختیار او؛ علم و تکنولوژی هم وسیله گذران زندگی و تابع و محکوم حکم فاهمه همیشه ثابت نوع بشرند.
برای اثبات این داعیه دلایل روشن هم ذکر میشود. از جمله روشنترین دلایل این است که ما با ملاکهایی که داریم قادر به تشخیص حقیقتیم و درستی و نادرستی قضایای علم و زندگی را با تحقیق خود در مییابیم و آنچه را که با موازین و قواعد روشن بدست آمده است، میپذیریم و نادرستها را رها میکنیم.
در مورد اشیاء تکنولوژی هم هیچ نیازی به استدلال نیست، زیرا در این که اشیاء تکنیک وسایل زندگی هر روزی ما هستند کسی تردید ندارد و اقامه دلیل بر وسیله بودن آنها بیوجه و زائد است. این قبیل دلایل سطحی، نادرست نیست اما ربطی به مطلب ندارد زیرا کسی نمیگوید که علم، علم ما نیست و ما اشیاء تکنیک را مصرف نمیکنیم، بلکه مسئله این است که آیا فهم عالم تکنیک با فهم عالم قبل از تکنیک و با عالم توسعهنیافته و در راه توسعه یکی است.
گفتیم که متقدمان به درک حقیقت ثابت مطابق با واقع اعتقاد داشتند و البته از محدودیتها و موانع درک و علم هم بیخبر نبودند. چنانکه فارابی نه فقط بطور کلی از امکان خطا و شرایط رسیدن به حقیقت میگفت بلکه اجمالاً به این نظر رسیده بود که هر مردمی زبانی را میفهمند و همه مردم گوششان به زبان برهان باز نیست. او مدینهها و عوالم زندگی را بر حسب زبان فهمشان که زبان خطابه و جدل و برهان است، تقسیم کرده بود و شاید زبان هر مدینه را معرف ذات و ماهیت آن مدینه میدانست.
در دوره جدید و در قرن هیجدهم که فکر تاریخی به وجود آمد، کانت از پدید آمدن عقل نقاد خبر داد که آن را در ابتدا عقل منورالفکری هم خواند و میتوان آن را عقل جهان متجدد خواند. این عقل، عقلی است که به نظر کانت آدمی به مدد آن میتواند حدود علم و عمل را بشناسد و خود و جهان خود را اداره کند. البته برای ما مشکل است تصور کنیم و در نظر آوریم. این عقل پیش از کانت (پیش از قرن هیجدهم) نبوده است، اما با این پیشآمد چه کنیم که عقل جهان متجدد که عقل نقاد بود اکنون در معرض نقد گروه بزرگی از فیلسوفان و صاحبنظران مطالعات فرهنگی قرار گرفته است.
این عقل دیگر در جهان توسعهیافته حافظ و ضامن نظم و صلاح حاکم در قرون هیجدهم و نوزدهم نیست و البته عقلی که در وطن خود دچار ضعف و قصور شده است، در بیرون خانه و در جهان توسعه نیافته که در ابتدا نیز چندان توانا و کارساز نبوده است باید علیلتر و ناتوانتر باشد. با این عقل مشارکت در پیشبرد علوم انسانی بسیار دشوار است، اما بنیانگذاری علم دیگر عقل دیگر میخواهد. عقل دیگر را کجا باید جست؟
در تاریخ تفکر هر تحولی مسبوق به تحقیق درباره امکانها و شرایط درک و دریافت و فهم بوده است. سقراط و سنت اوگوستین و فارابی و بیکن و دکارت هر کدام در صدر تاریخ قدیم و قرون وسطی و اسلامی و جدید سعی در شناسایی فهم و عقل زمان خود کردند و ابتدای کارشان نشان دادن موانع و مشکلات راه علم بود. اگر بخواهیم موانع و عوائق و محدودیتها و مقتضیات و شرایط فهم را به صورتی بسیار کلی طبقهبندی کنیم، آنها را در ذیل سه عنوان میتوان قرار داد:
1- موانع طبعی و مزاجی و نفسانی
همه مردم طبع و مزاج خاص دارند. چنانکه یکی فیالمثل ذوق دینی و عرفانی دارد و دیگری شاید در عین پایبندی به مناسک هرگز درد دین و دینی بودن را حس نکرده باشد. حتی در فلسفه که مجال بحث عقلی است، صاحبان فلسفه و کسانی که اهل بحث و نظرند، کمتر بر اثر بحث و استدلال به فلسفه مدعی و مخالف میل میکنند.
کسی که در فلسفه مزاج راسیونالیست دارد، به سخن صاحبنظری که در راسیونالیسم چون و چرا دارد گوش نمیکند و فلسفه خوانده فاضلی که مزاجش خشک و سرد است فلسفههای امثال سهروردی و کی یرکگارد و نیچه و هیدگر را کمتر میخواند و اگر بخواند همان که خود میخواهد و میتواند از آنها در مییابد. این معنی را با مراجعه به کتابهای تاریخ فلسفه به خوبی میتوان دریافت.
مورخان فلسفه، فلسفهای را که به آن علاقه دارند با خوشحالی و گشادهرویی شرح میدهند و چون به فلسفهای میرسند که آن را نمیپسندند، چهره درهم میکشند و با بیمیلی چند صفحهای که عیوسشان هم در آن پیداست، مینویسند تا رفع تکلیف کرده باشند. به اهل عمل و سیاستمداران کاری ندارم. فقط میگویم سیاستمداران بزرگ هم مثل شاعران و فیلسوفان بنده طبع نمیشوند، اما در سیاست رسمی طبع بیش از هر حوزه دیگر دخیل است و البته طبع را با آموزش و پرورش چنان که باید نمیتوان تغییر داد. کسانی که طبع و خوی استبدادی دارند، ممکن است رسوم و قواعد و اصول دموکراسی را بیاموزند و حتی بپسندند و ستایش کنند اما در عمل مستبد میمانند. اگر بزرگان اهل نظر و عمل بر طبع فائق میآیند عامه مردم هر مطلبی را کم و بیش با میزان طبع و مزاج خود در مییابند.
2- موانع اجتماعی و فرهنگی
شرط و مانع دوم شرط فرهنگی و اجتماعی است. مردمان اعتقادات و آداب و زبان و ادبیات خاص دارند و وقتی با گفته و نوشتهای مواجه میشوند که با اصول و مبادی فرهنگ و اعتقاداتشان نمیخواند معمولاً آن را بیمعنی میدانند و اگر هم بی معنی ندانند از عهده فهمش بر نمیآیند. هر نظر و رأی هر جا و هر وقت به هر کس عرضه شود مورد توجه و اعتناء قرار نمیگیرد.
فلسفه یونانی که به عربی و فارسی و لاتینی ترجمه شد، در ترجمه تغییرهای بسیار پیدا کرد و آنچه مثلاً به عالم اسلام آمد فقط در ایران و اندک مدتی در مغرب عالم اسلامی مورد توجه بود و در بسیاری از مناطق جهان اسلام به آن هیچ اعتنا نشد. توجه استادان فلسفه اسلامی دویست سال اخیر به فلسفه جدید اروپائی هم ناچیز بوده است. در علوم هم خیلی دیر به مرحله پژوهش رسیدیم و در مدتی بیش از صد سال مدارس عالی ما به آموزش اکتفا میکردند و به پژوهش اعتنایی نمیشد. وجهش این است که وقتی چیزی از یک عالم به عالم دیگر میرود، باید شرایط استقرار و دوام آن فراهم شود.
یک تاریخ با کنار هم گذاشتن مجموعهای از علوم و اعتقادات و آداب و هنرها ساخته نمیشود، بلکه عقاید و آراء و آداب و رسوم زندگی باید با هم در تلائم باشند. تأمل در تاریخ دویست ساله تجددمأبی ما این معنی را به خوبی روشن میکند. در این تاریخ آراء و رسوم و حتی فلسفه و علوم اجتماعی با احتیاط و آهسته و پاورچین پاورچین آمده است.
حتی سیاحان و مأموران سیاسی ما، رسوم سیاسی غربیها را در ابتدا عجیب تلقی کردهاند. آنها با عینک فرهنگ خود به چیزها نگاه میکردند در حقیقت همه، همه چیز را از طریق فرهنگ خود میبینند و در مییابند. ما نه فقط قالبها و قلّابهای فهم خود را از فرهنگ و جامعه میگیریم، بلکه چشم و گوشمان هم به موافقت با فرهنگ میبیند و میشنود.
3- موانع تاریخی
شرط سوم شرط تاریخی است. مراد از شرط تاریخی این نیست که ادراکها و اعمال ما تابع مقتضیات و حاصل و نتیجه شرایط اجتماعی و زمانی است. به اثر شرایط اجتماعی و فرهنگی و این که آن شرایط به نحوی در گفتار و اعمال مردمان ظاهر میشود، قبلاً اشاره کردیم. اینها در حقیقت سایه تاریخ و ظاهر آنند.
تاریخ اینجا در نظر من به معنی گشودگی و فروبستگی افق آینده است. در این گشودگی بر حسب امکانهایی که در افق پدیدار میشود، علم و فرهنگ و هنر و سیاست و قوانین پدید میآید و متحقق میشود و اگر افق بسته یا تیره باشد هیچ چیز تازه به وجود نمیآید و آنچه هست دستخوش آشوب و پریشانی میشود. فهم در برابر افق گشوده تاریخ امکاناتی را مییابد که گوئی با آنها از پیش آشنا بوده است. اما وقتی افق تیره باشد، فهم درمیماند و هیچکاره میشود. هرچند که ممکن است داعیه حل همه مسائل داشته باشد.
تاریخ تجدد که اکنون پشت سر همه اقوام جهان قرار دارد، تاریخ پانصد ساله هنر و فلسفه و علم و تمدنی است که مدتها گمان میرفت علم و تمدن مطلق است و هنوز هم بسیاری از مردمان چنین میاندیشیند و با مبادی و قواعد مشهور و منتشر آن فکر میکنند. این علم و تمدن هر چه بود و هست اکنون جهانی شده است.
جهانیشدن به این معنی است که تجدد آینده مردم سراسر روی زمین است. اکنون همه مردم جهان تجددمآب شدهاند البته مردم مناطق آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین افق تاریخ تجدد را هرگز ندیدند و تاریخ غربی را به آزمایش درنیافتند، بلکه جلوههایی از فرهنگ و تمدن غربی را دیدند و به آن رغبت پیدا کردند. به تدریج که نظم و قاعده و رسوم و نحوه زندگی و اشیاء مصرفی تکنولوژیک غربی در سراسر جهان مقبول میافتاد، فهم مردمان هم دگرگون میشد.
در این دگرگونی فهم قدیم کم و بیش در حجاب میرفت و چیزی که جایش را میگرفت، روگرفتی از فهم تجدد بود. علم و تکنولوژی و سیاست و فرهنگ جدید با این فهم و همراه با آن بسط و انتشار یافت. قبلاً به اصول تجدد و مخصوصاً به اصل پیشرفت و نفوذ آن در فهم مردمان اشاره شده است. این اصل و دیگر اصول را غربیها در آغاز تاریخ تجدد به آزمایش جان یافته بودند. اما دیگران آنها را از غربیها شنیدند.
اکنون آنچه از تاریخ غربی در همه جا وجود دارد و جهانی شده است، مراتبی از علم و تکنولوژی و سیاست و صنعت فرهنگ است که پشت سر اقوام جهان در حال توسعه و نه پیش روی آنان قرار دارد. فهم هم با این امور و با وضع آنها اعم از منظم و پریشان و پیشرفته و از راه مانده، مرتب و متناسب شده است. ما بیهوده میان فهم و جهان زندگی خود فاصله و جدایی قائلیم. فهم ما همین جهان ماست. اگر جهان پریشان باشد، فهم پریشان است.
وقتی فهمها اینهمه قید و محدودیت و شرایط دارد و پیوسته به جهان است، چگونه میتوان یک نظم و رسم و شیوه فکر و عمل و زندگی را ترک کرد و نظم شیوه دیگر برگزید؟ چون در تاریخ این تحول روی داده است، باید راه دگرگون کردن یک نظم را از تاریخ آموخت. مثلاً اکنون که در میان ما مسئله رد و قبول علوم انسانی و اجتماعی و دگرگون کردن آنها مطرح است، باید دید که پیش از این تحول در تفکر و علم و اعتقاد و فرهنگ چگونه صورت گرفته است. تحولات بزرگ تاریخی معمولاً تحولی در وجود انسان بوده است. چنانکه پیامبران هم جان مردمان را برای آموختن کتاب و حکمت از آلایشها پاک میکردند.
برای قدمگذاشتن در راه تحول در علوم انسانی و اجتماعی هم باید از عادات فکری و زبان خشک پر تصنّع رسمی آزاد شد.وقتی انتخاب میان چیزهای موجود دشوار است در انداختن طرحهای تازه باید دشوارتر باشد. البته اگر به فهم تازهای رسیده باشیم، مشکلی نخواهیم داشت. اگر این فهم به وجود آمده باشد، وجودش با تحولی که در علم پدید میآید، اثبات میشود. اما به هرحال فهم متعلق به جهان از قدیم رانده و از جدید مانده نه فقط قادر به تأسیس علم نیست، بلکه در کار هر روزی هم در میماند.
ظاهراً این سخن، سخن یأس و بدبینی است. گویی هیچ امیدی نیست و ناگزیر باید در جهانی که تقلید ناقصی از عالم غربی است، روزها و شبها و هنوز را تکرار کرد. تذکر را با بدبینی اشتباه نباید کرد، چنانکه به غفلت هم نام خوشبینی نمیتوان داد. پیداست که به بدبینی و ناامیدی نباید تسلیم شد اما وجود آن و نفوذش در جانها و روانها را انکار نباید کرد، زیرا بعضی نشانههای آن در وجود همه ما کم و بیش پیداست. مهم این است که برای نجات از یأس و بدبینی فکری بکنیم و چارهای بیندیشیم.
ریشه یأس در کجاست؟ این یأس یک حالت صرفاً نفسانی نیست، بلکه احساسی است که از درون وجود ما برمیخیزد. ما شعائر دینی و ماثر تاریخی داریم و به آنها وابستهایم. همچنین بیآنکه به روشنی بدانیم به اصول و قواعد مدرنیته بستگی پیدا کردهایم. اینها با هم مسانخت ندارند و در وجود مردمان تعارضها پدید میآورند، ولی این تعارضها به ضرورت در فهم رسمی ظاهر نمیشود. چنانکه ممکن است در مقام علم و نظر یا به حکم اعتقاد دینی داروینیسم نادرست و باطل دانسته شود، اما اصلی را که داروین آورده است و با آن فاصله میان انسان و حیوان برداشته شده و معنی مرگ و زندگی انسان تغییر کرده است هم در زبان و علم و هم در عمل و نحوه زندگی مورد قبول قرار گیرد.
ما معمولاً اگر زیستشناس و روانشناس نباشیم، کلودبرنار و بیشا و داروین و فروید را نمیشناسیم و نمیدانیم چه کردهاند و چه کفتهاند. اما اینها مظاهر تلقی جدید از وجود انسان و مقام او در جهان طبیعی و آورنده معانی جدید برای سلامت و بیماری و زندگی و مرگ هستند. این تلقی، تلقی یک شخص یا یک گروه نیست بلکه دید یک جهان است. این دید در کار و آموزش و اقتصاد و به خصوص در بهداشت و درمان و پزشکی در سراسر روی زمین تعیینکننده و رهآموز شده است.
علوم انسانی و اجتماعی شاید بیشتر از زیستشناسی آثار و رسوبهائی در وجود ما داشته باشند. البته میتوان آراء و اقوال علوم انسانی را به این عنوان که ایدئولوژیکند نفی کرد، اما با حضور و وجود مبادی مشهورشان در روح و فکر و تن خود چه کنیم. قرار دادن ایدئولوژی مطلوب و مقبول در برابر علوم اجتماعی و انسانی یک اقدام صرفاً سیاسی است که اگر اثری داشته باشد، اثرش زودگذر است.
برای رهایی از ناامیدی و بدبینی داعیهها را باید کنار گذاشت و در کار و بار خود نظر کرد و دید که چه میکنیم و حاصل کارمان چیست و برای رهایی و آزادی از قیود و اغلال و ساختن عالمی که در آن بتوان اندکی آسود، چه میتوانیم و باید بکنیم. پیداست که تحول در علوم اجتماعی بدون فرا گرفتن و فهمیدن علوم اجتماعی موجود و مشارکت در پژوهشهای این علوم پدید نمیآید.
در این مرحله نیز باید پژوهش و کار شناخت را از خود و جامعه خود آغاز کنیم. اگر از وضع آموزش و پرورش و نظام اداری و اشتغال و بیماری و بیمارستان و صلاح و فساد و قاچاق و دروغ و ریا و جرم و قضا و بازار و صنعت و تجارت بپرسیم، شاید بتوانیم تفاوت میان مسائل اصلی و مسائل فرعی و تبعی را دریابیم یا لااقل توجه کنیم که مسائل محدود به سیاست و اختلافهای سیاسی و عادات فرهنگی نیست.
اتفاقاً برای ورود به ساحت علم باید از زبان رسمی و اختلافهای سیاسی و سودای بیش از حد فهم دانستن عادات فرهنگی آزاد شد. مسائلی که منشاءشان اختلافهای سیاسی و احساسات اخلاقی است، کمتر حل میشوند و با اشتغال به این مسائل راهی به علم هم نمیتوان یافت. در طی دویست سالی که علم جدید را فرا میگرفتیم و در طی فرا گرفتن و استقرار آن به مشکلات بسیار برخوردهایم، آن مشکلات را به چیزی نگرفتهایم.
در تاریخ هر وقت تحولی در علم روی داده این تحول مسبوق به پرسش از موانع و دشواریهای فهم بوده است. ما هم برای برداشتن موانع راه باید به خود و آنچه بر سر فهم و عقلمان آمده است باز گردیم و بدانیم که برای هموار شدن راه علم و ورود به مرحله تحقیق در علوم انسانی فهم باید آزاد شود. فهم موجود حتی اگر صاحبانش مخالف علوم اجتماعی موجود باشند، زبان و فهم بنیانگذار نیست. بزرگترین دلیل این قول اینست که بیتوجه به مسائل داعیهها را تکرار میکنیم. داعیه داشتن عیب نیست اما وقتی دهها سال یک داعیه تکرار میشود و کمتر اثر و ثمر دارد، باید تحقیق کرد و دید که چرا کار مشکل شده است.
تحول علوم انسانی و خواست آن امر مهم و بزرگی است. این تحول نشدنی نیست اما شرایط آن باید فراهم شود. زمان پست مدرن مجال مناسبی برای فراهم شدن این شرایط است اما این زمان گرچه مطلق بودن فهم مدرن را بیاعتبار کرده است اما قدرت و شیوع و غلبه آن را نیز که تا دهههای اخیر بحثی از آن نمیشد، نشان داده است.
در این یادداشت من قصد موافقت و مخالفت با رأی و قول و داعیههایی نداشتهام بلکه به اجمال و اختصار و اشاره بسط و نفوذ فهم تجدد و اقتضاهای آن به خود و همکارانم تذکر دادهام. در این تذکر هیچ رأی و نظری تأیید یا تکذیب نشده است. من خواستهام بپرسم و بدانم که ما تا چه اندازه از عوامل نفسانی و فرهنگی و تاریخی دخیل در فهم خود باخبریم. شاید این عوامل چندان که به آنها اهمیت میدهند، مهم نباشد. اما گاهی به امور بیاهمیت هم باید اندیشید. وقتی همواره به امور بسیار مهم میاندیشیم شاید از متن زندگی بیرون رانده و دور شویم و باز هم داعیهها را تکرار کنیم.
اولین آزمایش فهم اینست که در کار«چه باید کرد»ها به آنچه نباید کرد بیندیشیم و در جهان انکار قدرت اشخاص و گروهها در جانب اثبات بیچون و چرا سوژه (فاعل شخصی و اجتماعی --- و عمل) نباشیم. نمیخواهم بر اوضاعی که در اندیشه پست مدرن تصور شده است صحه بگذارم ولی ما در بیست سال اخیر در قیاس با تمام آشنایی قبل از آن با تجدد کتاب در فلسفه و علوم انسانی ترجمه کردهایم. زبان ترجمه همه این کتابها خوب نیست و نمیدانیم آیا فلسفه و علوم انسانی با زبان ما انس و الفت خواهد یافت یا نه ولی بهرحال ما کم و بیش این کتابها را میخوانیم.
ترجمه کتاب و کتاب خواندن قابل ستایش است اما معلوم نیست که تا چه اندازه این کتابها با نظر انتقادی خوانده میشود. ظاهر اینست که نه به زبان چندان توجه داریم و نه هنوز اهل نقد و نقادی شدهایم. پس به وضع خود بیندیشیم. کار ما نباید این باشد که بگوئیم چه چیزها را دوست میداریم و چه چیزها را نمیپسندیم. زمان پست مدرن فهمها را نسبی انگاشته است و به هیچ فهم و درکی اصالت نمیدهد...
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
آنچه در بالا آمد متن سخن اول شماره 34 خبرنامه فرهنگستان علوم به قلم دکتر رضا داوری اردکانی است که با اجازه ایشان در خبرگزاری مهر بازنشر شده است.
نظر شما