درناها ...
چند خيابان آن طرف تر
عكست را زده اند به ديوار فرهنگسرا
چه طور ممكن است به زمين آمده باشي ؟
ترسيدم نگاهت را جعل كرده باشند
اما صدا ، صداي خودت بود ...
بريده بريده :
" شما با خانمان خود بمانيد
كه ما بي خانمان بوديم و رفتيم! "
***
و حالا
چند خيابان اين طرف تر
مي آيند ، مي روند ، مي خورند ، مي خوابند
ما عقربه هاي ساعت را
با طناب مي كشيم
تا صبحمان شب شود و شبمان نيمه شب
آن وقت
فال حافظ بگيريم
و درحياط خلوت كلمه نفس بكشيم
***
بزرگراه زندگي شلوغ است
دختر سرگردان فصل ، گل مي فروشد ، سيگار تعارف مي كند
و هنوز ، چراغ قرمز است ...
بوق مي زنند ، بوق ، بوق ...
باز هم بوق !
دلم براي " شيخ فضل الله " مي سوزد كه هرروزخدا ، بايد اين هياهوي زميني را ببيند
***
گفتم " حافظ "
عميق تر نگاه كردي ...
نگاه ، بازهم نگاه
به فكر اين مردمم
مردمي كه حتي ديگر با طنزهاي " عبيد " و " ايرج ميرزا " هم نمي خندند
اما با شعرهاي تو صادقانه گريه مي كردند
اينجا فقط بوق مي زنند ، بوق !
آئينه بغل ، جريمه ، گواهينامه ، تصادف ، اف ...
چراغ " سبز " است
اما سرخي چشمهاي تو اجازه عبور نمي دهد!
در اين فكرم
كه مي خواستي " درناها " را به ما معرفي كني
خودت هم درنا شدي !
***
حالا دوباره صبح است
شش روز است كه از طبقه چهارم يك بيمارستان
صداي سرفه نمي آيد
بازهم چهارراه و ميدان و بزرگراه
و شيخ شهيد كه نگاه بيدارش ، نگران نسل هاست
مبادا خنده هامان را هم با وقت گرينويچ تنظيم كنيم
اين بزرگراه ، بوي بيداري مي دهد...
***
چند خيابان آن طرف تر، عكست را زده اند به ديوار فرهنگسرا ، شاعر!
باز هم بوق مي زنند ...!
اين روزهاي آخر ، دائم زمزمه مي كردي
چهار طبقه
چهار طبقه به آسمان نزديك ترشده بودي
و ما در صفحات نيازمندي روزنامه هاي پايتخت
در به در ، به دنبال يك جفت كليه مي گشتيم ...
و حالا
ازپشت ديوار فرهنگسرا ، پچ پچي مي شنوم
يادواره ، كنگره ، جشنواره و ... !
من مي گويم
فقط بايد از مسجــــد محلــه مـدد خواست
ختم قرآن تو را شادتر مي كند
" جشنواره وحي " با شكوه تر است !
حميد هنرجو
3/7/83
نظر شما