به گزارش خبرنگار مهر در مشهد، امروز عابر مجاوری هستی که عطش، وجودت را خسته کرده . می خواهی سبک باشی مثل قدیمترها. به قلبت مراجعه می کنی، پناه همیشگی را نشانت می دهد. از شهر آهن و فولاد و کینه خسته ای. انگار سنگینی سختی تنت را آزار می دهد ...دیریست پریشانی.
باور داری اگر دلت را میهمان دعا سازی، رخوت گناه، قطره قطره خواهد پوسید. نزدیکتر می شوی برگهای یاس، دلت را به بهار می رساند. پلی سیمانی دستش را دراز می کند تا سفینه سبز صعود تو شود. باز هم می روی و جانت سرشار از طلب و تمناست. می خواهی پرواز کنی.ما نذر کردی پیاده به پای بوسی بروی.
حالاچقدر بهتر شدی وقتی همراه دسته های عزاداری غریب الغربا گام بر می داری اما هنوز تشنه ای، به مقصد که می رسی آرام می گیری.
گردونه ای از تسکین و اوج تو را روشن می سازد. طاقی سرشار از رنگ و صفا به استقبالت می آید. خودت را در جمعیت رها می کنی به قطره ای می مانی در اقیانوس نیلی آرزو و می بینی که بوی بهشت می آید.
چادرت را محکم می فشاری. امروز چادرهای بسیاری به قصد مناجات گره می خورند. از سقاخانه طلا که می گذری دیگر تشنه نیستی. حضور سبزی دورت هاله می بندد. قلبت غوغا می کند. هنوز به پنجره فولاد نرسیده ای، گلهای سلام و ادرکنی لبانت را سوسنی می کند.
گاههای کوتاهی دستانت را به لطافت تسکین می چسباند و تو لطیف می شوی. گونه هایت گر می گیرند و در شیار اشکهایت یاس می روید و تو آنقدر می گویی، می گویی، می گویی تا خیابان دلت از دلتنگیها خلوت می شود. می شنوی: "ای علاج دل، ای نامیرا ....مرا دریاب." و تو باز اشک می ریزی و باور می کنی و پس از آن، جام آبی از دریای استجابت می نوشی.
تسکین که می گیری پنجره را به دستی دیگر می سپاری. چشمهایت جلای عشق گرفته اند. به کاشیهای فیروزه خیره می شوی و در باغچه دلت شقایقهای سرخ می روید.
بار دیگر به امواج می پیوندی. این بار کبوتر می شوی. سبزفام و منبسط. از شوق پرواز لحظه ای اوج می گیری. از دریچه تنگ "خودت" رها می شوی و در این همه اهتزاز روحانی بال بال می زنی. دوباره دلت برای امامت تنگ می شود، باز می گردی. گامهایت بوسه بر خاک دوست می زنند. به یاد آهوان گرفتار و ضمانت امامت دوباره اشک می ریزی. اما این بار از هر ناله ات، زنبقی زیبا می شکفد. خودت را ملامت می کنی و به دل می گویی: "چرا زودتر از این شبنمی نشده و پناه نیاورده بودی؟" چلچراغهای سپید، حلول معجزه را به یادت می آورند. سراسر شوق و بی کرانه می شوی.
***
بسیار گریسته ای اما هنوز سپید نیستی. داخل می شوی و قدمهایت بوی سیب می گیرند. نزدیک ضریح، کبودیت رنگ می بازد و مثل آیینه های دیوار پاک می شوی.
نوازش بوسه ات را به ضریح می رسانی و دعا می کنی، امن یجیب می خوانی و صمیمی می شوی. امامت را از وجودت فریاد می زنی و نفس که می کشی گلاب و نور، دلت را زنده می سازد. نوای نقاره ها پندار پاک شدن را در تو آوا می کند. دیگر در تنگنای خودت اسیر نیستی و به ضمانت امامت رها شده ای. صدای بالهایت را می شنوی.آرام می گیری و گوشه ای انیس قرآن می شوی. زیارتنامه می خوانی و پشیمان که می شوی، ملکوت را می بینی.آ
نقدر سبک شده ای که دوست نداری،آن مامن امن را رهاسازیاما باید بروی. روبروی امامت دوباره نذرت را از دل می گذرانی. می گویی:"ای امام بزرگوارم،ای انیس دلهای تنگ، ای ضامن گناهکاریمان به درگاه خدا، دلم را پاک نگاه می دارم بی سیاهی گناه و سستی تا هر جمعه به دیدارت بیایم.
***
حرفهایت تمام می شود. نذرت را زمزمه می کنی. با سلامی به نجابت سعادت، از امامت خداحافظی می کنی. گلهای ریز صورتی-گلهای رضامندی به چادرت می نشینند. سپید می شوی عین دلهایی که امروز میهمان رضا بودند. به خانه ات باز می گردی و به خانه دلت نیز... .
.........................................
گزارش :عزت خیابانی
نظر شما