به گزارش خبرنگار مهر در اصفهان، هنوز هم کلاس درس، بوی معلمهای کودکیمان را میدهد، یاد روزهایی که با لبخندش اولین الفبای زندگی را آموختیم واژههایی که دلهایمان را دریایی میکرد و لبریز از آرامش.
او همچون کوه استوار از حوادث روزگار ایستاده بود و روی دل سیاه تخته سیاه به ما سپیدی میآموخت و همچون ابر، باران پر شکوه معرفت بر چمنهای دشت دانش آموختگی فرو میریخت.
آن روزها که کتاب کودکی کبری گم میشد برای خیلی از ما مشق زندگی بود، آن روزها مثل امروز که اردیبهشت با یادش جان میگرفت تا خورشید نگاهش گرمابخش وجودمان باشد و حرارت کلبه سرد یأس و نا امیدی و ارمغان شور و شعفمان.
آن روزها که غنچههای توی باغچه، دسته گل میشد تا زیباترین لبخند را بر لبهای شمع سوزان کلاس بنشاند.
شاید برای نصر اصفهانی که خودش معلم جوان 20 سال پیش است هنوز هم آن غنچهها و گلبرگهایی که توی دستهای کودکان آن دوران خنده را به او هدیه میداد لحظههای دلنشینی است، او حالا بازنشست شده اما هیچوقت از یاد گذشته دور نیست و همواره با آنها زندگی میکند.
خاطراتش را با یکی دو تا جمله شروع میکند و قبل از اینکه بتواند احساسش را بیان کند اشک امانش را میبرد: "دانش آموزی داشتم که وضع مالی آنچنانی نداشت و همین باعث شده بود که خیلی گوشه گیر شود همیشه توی خودش بود، توی دنیای خودش و هیچوقت نتوانسته بودم به دنیای کودکیش راه پیدا کنم.
اوایل دهه 60 بود و هفته معلم هم با حال و هوای خودش شروع شده بود بچهها به تناسب وضعیت مالیشان چیزی هدیه آورده بودند زنگ پایان کلاس که خورد خدیجه خودش را به من رساند چیزی را با شتاب به من داد و با سرعت رفت، بهت زده شده بودم کادوی کوچکی بود که به دقت با ربان قرمزی پیچیده شده بود نتوانستم بر کنجکاویم فایق آیم به همین خاطر سریع بازش کردم عروسک پارچهای دست ساز کوچکی بود با یک دست نوشته نا خوانا که به معلم تقدیم کرده بود همان جا گریه افتادم و با اینکه سالها از آن دوران میگذرد، هنوز هم این با ارزشترین هدیهای است که در روز معلم گرفتهام، شاید مقدسترین چیزی که از احساسات یک کودک 10 ساله نشأت میگرفت.
برای خیلی از ما آن روزها که تختههای فانتزی و مدادهای رنگارنگ نبودند و تنها با یک مداد سیاه و قرمز مشق میکردیم روزهای با طراوتی بود برای ما که بزرگ شدیم و حالا از عطر طراوت آن روزها و لحظههای ابهام و زیبایی بخش خانه وجودمان دیگر بهره نمیبریم .حالا آن کلام روح بخش و دلنشین تو ای معلم موسیقی دلنوازی است که بر گوش جانمان نشسته و آهنگ زندگی را برایمان نغمه سرایی کرده است. حالا به آن دستها که به ما سپیدی آموخت ایمان آوردهایم آن دستها که از گل بوسههای گچ گرفته و شمع وجودش از نیروی ایمان وانسانیتش شعله ور است.
اینها را همه میتوان در خطوط چهره ثریا مرادی که 30 سال عمر را پای تخته سیاه صرف کرده ببینی او اکنون مدیر یک دبیرستان غیر انتفاعی است و در وصف این روزها میگوید: بهترین خاطره از معلمم این است که توانست درس شجاعت و سربلندی را به من یاد بدهد. او که علم آموزی و صبر ایمان را از پیامبران به ارث برده و به حقیقت وارث زیباییها بر گسترهی گیتی است.
او که به قول خودش برای روزهای درس و مدرسه و معلمهایش دلش تنگ خواهد شد میگوید: این سالهای آخر نمیدانم چطور مهربانی و لطف معلمهایم راکه سرشار از عشق و یقین بودند را سپاس بگویم من در مقابل این همه عظمت و شکوه نه توان سپاس است و نه کلام وصف.
چه عصر دیجیتال باشد و چه کلی دفترچه رنگی و یا کاهی، الفبای زندگی اولین چیزی است که با نگاه معلم و عشق او پیوند میخورد. او که جواهر کلامش را بر سطحی از تاریکی میپاشاند تا معرفت بگستراند و بهار را بی درنگ هدیه کند.
برای ستاره دزفولی که سالهاست در لباس معلمی خدمت میکند: "معلم یعنی آنکه قلم دردست میگیرد و بر لوح دلها نقش ها میزند از بهترین یادها و نامها. نقشی از آب، نقشی از گل محمدی، از پدر، از مادر، از آبی آسمان و نقشی ماندگار از خدا."
به گفته او این اولین معلمش بوده که توانسته به او یاد بدهد که با توشهای از علم و ایمان میتواند در مقابل وجدانش سربلند باشد :"وقتی اولین معلمم توشهای از قلم و علم را به من هدیه کرد توانستم با اسلحه ایمان به جنگ هوای نفسم بروم و توانستم خودم را در کسوت بزرگترین وارث پیامبر(ص) ببینم گرچه هنوز نتوانستهام دینم را ادا کنم".
اکنون ای معلم سالها کودکیم رساترین فریاد، فریاد توست که بر بام جانها آواز میدهی و کام پروانهها سرشار میشود از حقیقت و جام درختان سیراب از طراوت و جان متعلمان لبریز از تازگی، بازی گوی و میدان و عاطفه و کتاب، زمزمه تو مقدسترین ترانه است در گوش پیچکهای عاشق تا گرم و سبز و سیراب، از منبر صنوبرهای استوار بالا روند تا جایی که با دستان خویش یک تکه آفتاب بردارند و برای همیشه نور در کوله بار نهند و من تو را میبینم که با وسواس و دغدغه تمام این عبور سرشار را میپایی.
ای معلم سالهای عطوفتم اول از آب شروع کردی یعنی نم نم، به من آموختی آموختن دریا را ، گفته بودی به من آیینه سه بخش است ولی سنگ صد بخش نموده است همین معنا را .قصهی بابا و وفاداری او را زمزمه کردی که نان آورد و با لبخندت الفبا را یاد گرفتم و با مهربانیات نوشتن را آغاز کردم. با نوازش دستان گرم و پرمهرت خواندن را یاد گرفتم،الف-ب-پ... بابا آمد، آب، ...
ای شمع سوزانم که میسوزی تا من بمانم! دستان مهربانت را می فشارم وجود تو بود که من قد کشیدم و قلم را در دست گرفتم و خواندن و نوشتن را آغاز کردم، تو برایم ذوق کردی و خندیدی، تا من شاد شوم و بزرگ ....
نظر شما