پیام‌نما

وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ‌اللَّهِ جَمِيعًا وَ لَا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ‌اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَ كُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ‌اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ * * * و همگی به ریسمان خدا [قرآن و اهل بیت (علیهم السلام)] چنگ زنید، و پراکنده و گروه گروه نشوید؛ و نعمت خدا را بر خود یاد کنید آن گاه که [پیش از بعثت پیامبر و نزول قرآن] با یکدیگر دشمن بودید، پس میان دل‌های شما پیوند و الفت برقرار کرد، در نتیجه به رحمت و لطف او با هم برادر شدید، و بر لب گودالی از آتش بودید، پس شما را از آن نجات داد؛ خدا این گونه، نشانه‌های [قدرت، لطف و رحمت] خود را برای شما روشن می‌سازد تا هدایت شوید. * * * معتصم شو به رشته‌ى يزدان / با همه مردمان با ايمان

۲۹ آبان ۱۳۸۳، ۱۱:۳۳

به مناسبت روز جهاني فلسفه

مقام فلسفه در تفاهم ملل؛ جستاري از دكتر كريم مجتهدي

مقام فلسفه در تفاهم ملل؛ جستاري از دكتر كريم مجتهدي

خبرگزاري "مهر"- گروه دين وانديشه : جستار زير نوشته دكتر كريم مجتهدي استاد فلسفه دانشگاه تهران است كه از سوي ايشان در اختيار گروه دين و انديشه خبرگزاري "مهر" قرار گرفته است .

موضوع بحث، در اينجا در واقع رابطه فلسفه با امكان ايجاد تفاهم ميان فرهنگ ملل مختلف است . تعريف فلسفه به عنوان حب حكمت كه در واقع نوعي وفاداري به روح حقيقت جويي است تا حدودي روشن است كه ضمن تغذيه نشاط ذهن، آن را نيازمند شناخت افكار ديگران مي كند. منظور اين كه عشق به حكمت در فراز و نشيب تحقق يابي و براي غناي امكان خود، متوسل به محاوره مي شود و محاوره الزاما جنبه تقابلي به معناي منفي كلمه را ندارد و يا اگر گاهي نيز چنين است، باز دوستداري حكمت ذاتا همان تبادل نظرها و عشق به تفاهم است. ولي به هر ترتيب تفاهم انواع و اقسامي دارد و نحوه تفاهم فلسفي بايد از بقيه متمايز گردد. در اين مورد به ناچار بايد به نكاتي توجه بكنيم.

تفاهم ممكن است نوعي توافق بر اساس سود متقابل و انتفاع باشد، نوعي حركت در جهت نفع مشترك، اعم از اين كه حق و حقيقتي در آن مورد نظر باشد يا نه ، مانند مشاركت مالي و يا نوعي قرار داد اقتصادي و يا صرفا تحميل آن و يا مثلا توافق در همكاري، تنظيم دو اشتغال مثلا همكاري گچ كاري با بنا در كارهاي ساختماني... .

تفاهم از لحاظ علمي بيشتر وحدت نظر و توافق ذهني است به نحوي كه يكي از مميزات شناخت علمي را همين دانسته اند. اين وحدت نظر معمولا جنبه شخصي و سليقه اي ندارد، حداقل از لحاظ موضوع تحصلي، ذهن در اين وحدت آزاد نيست و نمي تواند آن را انكار نمايد. علم، اختيار شخصي و سليقه اي را نفي مي كند و به نحوي قانون علمي سعي دارد راه تفكيك من و تو را بنندد.

تفاهم فلسفي گاهي ممكن است با تفاهم علمي خلط شود ولي از لحاظي كاملا با آن تفاوت دارد. فلسفه عين تفاهم و توافق نيست بلكه بيشتر دعوت به تفاهم است، زيرا آن مستلزم نوعي تجسس مستمر است، نوعي گفت وگو كه گاهي نتيجه نهايي آن هميشه به حالت تعليق در مي آيد كه ادامه آن محفوظ نگه داشته شود، بهترين نمونه آن را مي توان در محاورات افلاطون يافت. در اين آثار تفاهم در جهت ارتقاي ذهن است و نوعي همراهي براي سير در مراتب و مدارج شناخت ديده مي شود. اگر در نزد افلاطون اين محاوره جنبه جمعي دارد و در نزد فلاسفه ديگر گاهي ظاهرا جنبه فردي پيدا مي كند، ولي گويي باز هميشه نوعي گفت وگو - اعم از خارجي يا دروني - مطرح است. مثلا در تاملات دكارت، مخاطب به معنايي شخص ديگر نيست بلكه صرف مطلق يعني خداوند است. دكارت تصور مي كند يا حقيقت مطلق در حد فاهمه انساني سروكار دارد و كمال خداوندي ضامن نحوه، شناخت اوست.

در مورد دين باز تفاهم صورت ديگري پيدا مي كند و الزاما علمي و يا فلسفي نيست. تفاهم در ميان دو هم كيش، نوعي اتحاد روحي تام و به معنايي بدون گفت وگو و بدون امكان ايجاد شك در مسائل زير بنايي است، در آن، نوع تعهد ذاتي مشترك بر اساس تعبد و يادر هر صورت براساس ريشه و حياتي ديده مي شود، اگر تعقل در واقع انكار نمي شود ولي در هر صورت اين تعقل نهايتا مبتني بر وحي است و فقط در موارد فرعي موضع گيري و جدل ممكن مي گردد. حتي اگر از گفت وگوي ميان اديان صحبت به ميان آيد، آنگاه در واقع، مسال ديني را در حد فلسفه مورد بحث قرار داده ايم نه در حد دين، متكلم بيشتر در مقابل منكران متوسل به فلسفه مي شود، همانطوري كه نمونه هاي تاريخي آن نه فقط در دوره هاي اول پيدايش مسيحيت و يا اسلام به خوبي ديده مي شود، بلكه تا به اين روز هم در واقع چنين است، در قرون وسطاي غربي صريحا گفته شده است كه فلسفه كنيزك كلام است كه دال بر همين معني است . البته برخلاف نظر گروهي از متخصصان، توسل به فلسفه در نزد متكلمان قديم، دليل بر عدم اهميت فلسفه در نزد آنها نبوده است، بلكه بر عكس آنها فلسفه را حربه موثري مي دانسته اند و به نحوي بر قدرت آن معترف بوده اند. درست است كه امروز در اثبات حقانيت نظرها بيشتر متوسل به علوم جديد مي شوند، ولي به هيچ وجه نبايد فراموش كرد كه به هر ترتيب علم نيز فقط در تاريخ حركتي خود صورت صحيح خود را نمايان مي سازد و از اين لحاظ با صراحت مي توان گفت كه بايد فلسفه را آينده علم به حساب آورد نه گذشته آن، در هر صورت مصرف كردن علم با پيش بردن آن فرق دارد، مرعوب شدن در مقابل علم، دليل بر امكان كسب آن نيست. علم بدون تفكر معناي ماحصل ندارد. علم زده بودن يا عالم و دانشمند بودن دوتاست. گروهي از متفكران رومي، فلسفه را آلماماتر، يعني غذاي مادري (شيرمادر) فرهنگ مي دانستند، معلوم است كه بدون اين شير مغذي اوليه، تجليات علمي و فرهنگي چه صورتي پيدا مي كند.

منظور اين كه مساله تفاهم به معناي عميق و اصيل كلمه فقط از لحاظ فلسفي مي تواند مطرح شود، چون فلسفه چيزي جز جست وجوي امكان تفاهم نيست، حتي اگر اين تفاهم به عينه هيچ گاه به نحو تام حاصل نيابد. نفس جست وجوي متقابل تفاهم، خود اصالت تفاهم را نمايان مي سازد و هر تحميل و اجحاف را بر كنار مي نهد، چه تفاهم تحميلي، تفاهم نيست، تفاهم با ديگري الزاما قبول افكار ديگري نيست، بلكه فقط تصور امكان نظرگاه و موضع ديگري است، قبول امكان تفكري است كه به نحوديگري تحقق پيدا مي كند. اين تفاهم قبول آزادي فكري به همان اندازه براي ديگري است كه براي خود است.در تفاهم فلسفي آزادي فكري يك طرف، آزادي ذهني ديگري را محدود و مقهور نمي كند بلكه گويي اين دو دست، دست به دست و با هم آزاد مي گردند. البته از طرف ديگر بايد دانست كه فلسفه ذهن را از آينده نگري محروم نمي كند و واقع بيني را با محصور شدن با اشياء و مقهور گرديدن توسط آنها خلط نمي نمايد. از اين لحاظ فلسفه نه فقط آزادي ذهن، بلكه به معناي عين آزادسازي ذهن است و هرچه فرهنگي كه فاقد اين معني باشد، نه فقط از جنبه هاي منفي خود ناآگاه است، بلكه نيست به جنبه هاي اصيل و مثبت خود نيز دچار غفلت شده است.

در فلسفه در واقع چون تفاهم جنبه جست وجو دارد، در نتيجه جستجوي تفاهم جنبه توسعه پيدا مي كند و بيشتر بسط فهم مورد نظر قرار مي گيرد. در فلسفه، تفاهم نوعي كوشش براي بسط و توسعه نفس فاهمه است و به همين دليل هيچ رشته اي به اندازه فلسفه، در مسائل آموزشي سخن اول و آخر را نمي زند. فلسفه در آموزش در درجه اول اهميت قرار دارد و جامعه اي كه در آن به فلسفه اهميت داده نمي شود، در واقع از آموزش خلط معني كرده است و ره به جايي نمي برد، همين طور كه عملا  تجربه نيز به خوبي اين معني را نمايان مي سازد.

به هر ترتيب تفاهم فلسفي با هر نوع تباين فرق دارد و به هيچ وجه نوعي اتحاد براي رسيدن به اهداف واحد انتفاعي نيست. از اين لحاظ تفاهم فلسفي را با ايده لوژي به معناي سطحي كلمه نيز نبايد اشتباه كرد، خاصه اگر اين ايدئولوژي در جهت استراتژي سياسي قرار گيرد. جريانات تاريخي قرن بيستم به خوبي جنبه تحريفي ايده اولوژي ها را نشان داده است و عملا ثابت شده است كه آن نه فقط اسباب پيشرفت مادي و روحي جوامع بشري را فراهم نمي آورد، بلكه خود انحطاط است و يا در هر صورت موجب ركود مي شود افزون بر اين مي توان گفت: كه آن به جاي اينكه منجر به استقلال ذهن و قدرت تعمق شود، به نحوي بازدارنده تفكر است، ايده اولوژي هميشه جنبه تفتيش دارد حتي اگر در آن ادعا به پرورش افكار بشود. ايده اولوژي موجب پيدايش شناخت كاذب است و در آن عميقا جهل مركب برجهل بسيط فائق مي آيد. كاملا تفكر از استقلال ذهن و امكانات آزاد آن تغذيه مي كند، در صورتي كه بناي ايده اولوژي معمولا بر تحميل گذاشته مي شود و افراد فقط بدان تثبيت مي كنند، بدون اينكه با جان و دل بدان بپيوندند.

با آنچه گفته شد، ايد ئولوژي را نه فقط با فلسفه بلكه با ايمان و اعتقاد ديني نيز نبايد خلط كرد. اعتقادات ديني به نحوي در نزد انسان جنبه ما تقدم دارند ما با فرهنگ ديني خود متولد مي شويم و بر اساس آن پرورش مي يابيم، دين ما را در سنت فرهنگ روحي ريشه اي ما قرار مي دهد و اگر قوم و يا در هر صورت جامعه اي وفادار بماند، اين حالت روحي در نهاد افراد آنها جامعه خود جوش و طبيعي مي شود و در واقع نه فقط حالت طبيعت ثانويه بلكه همان حالت طبيعت اوليه را نيز پيدا مي كنند.

توافق ها در دين بسيار دروني است و حتي مي توان گفت كه شخص ريشه عميق فرهنگي خود را در واقعيت ناخودآگاه ضمير خود باز مي يابد و اين ناخودآگاه عين آگاه انضمامي و واقعي اوست و با خودي كه در اثر تهاجم تحميلي به وجود آمده و كوچكترين خودباوري در آن ديده نمي شود، فرق بسيار دارد. يكي از فاجعه هاي بزرگ فرهنگي در جهان امروزي نه فقط ناشناخته ماندن هويت اصلي وزير بنايي انسانهاست، بلكه تحريف آن و تظاهر به صورتي از آن است كه صرفا جنبه لفظي و متحول پيدا كرده است، چه هويتي كه شخصيت را انكار كند، هويت نيست، بلكه آن دو فقط به مدد يكديگر مي توانند برقرار بمانند و استمرار پيدا كنند. هويت نيست، ايراث است و شخصيت ابداع، هويت حافظه است و شخصيت اراده، اگر گذشته را فراموش بكنيم، آينده را هم از دست خواهيم داد. براي اينكه شخصيت فرهنگي پايدار باقي بماند، هم حافظه لازم است و هم اراده.

از طرف ديگر مسلم است كه تفاهم در اعتقاد ديني غير قابل انكار است. ولي در عين حال نفس اين تفاهم حالت قومي دارد و به نحوي امتي رااز امت ديگر جدا مي نمايد، البته بهتر است بگوئيم ملتي را از ملت ديگر. اين جدايي الزاما جنبه نفاقي ندارد. ديندار واقعي به اديان ديگر هم احترام مي گذارد، بدون اينكه آن دين ديگري را در خور پذيرش بداند. از اين لحاظ همانطوري كه اشاره كرديم، معناي گفتگو ميان اديان معناي ما حصلي ندارد و يا اگر واقعا بخواهيم براي اين نوع گفتگو حقيقي قائلم بشويم، بايد آن را نهايتا از نوع گفتگوي فلسفي بدانيم.

تعهد ديني البته كاملا موجه است و نبايد آن را نوعي تعصب منفي تلقي كرد ولي در اين زمينه از ابتدا، هر نوع گفتگوي زيربنايي مسدود مي شود، گوئي در هر صورت موضع طرفين از ابتدا، مسلم است، بدون اينكه البته اين جنبه به زبان آورده شود. منظور اينكه طرفين به نحو ضمني مي پذيرند كه موسي به دين خود، عيسي به دين خود، در صورتي كه در فلسفه، گفتگو و جستجوي تفاهم از ابتداء به نوع ديگري است. به ترتيب سهم فلسفه در تفاهم ملل بنيادي مي تواند باشد، خاصه، همانطوري كه گفتيم. چون آن بيشتر در جهت صرف تبادل نظر و بسط و توسع نفس فاهمه و تعالي آن، فعاليت مستمر دارد.

 

 

کد خبر 131096

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha