پیام‌نما

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا * * * * قطعاً کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام داده اند، به زودی [خدای] رحمان برای آنان [در دل ها] محبتی قرار خواهد داد. * * مؤمنى را كه هست نيكوكار / بهر او مهر مى‌دهد دادار

۴ مرداد ۱۳۹۰، ۱۳:۰۰

حیات در ممات/

کودکانی که با قبرشویی بزرگ می‌شوند/ تجربه اندوه برای لقمه ای نان

کودکانی که با قبرشویی بزرگ می‌شوند/ تجربه اندوه برای لقمه ای نان

قم- خبرگزاری مهر: آنان از مرگ چیزی نمی‌دانند و گاهی با تعجب به گریه و زاری دیگران مات و مبهوت نگاه می‌کنند. نگاه‌های بچه‌ها را دنبال می‌کنم تا به پسر بچه‌ای می‌رسد که در نهایت رفاه به سر می‌برد و اطرافیان منتظرند تا خواسته‌هایش را برآورده کنند.

به گزارش خبرنگار مهر، وقتی این بچه‌ها به جلو می‌روند و تقاضای شستن قبر را می‌کنند تا پولی به دست آورند با نهایت منت و از خود راضی بودن یک اسکناس را از خود دور می‌گیرند و به آنان می‌دهند. از دست‌هایی خود را دور می‌گیرند که با وجود کوچکی شان خیلی بزرگند و زودتر از بقیه بچه‌ها مرد شده‌اند.

می‌خواهم از کودکانی بنویسم که از راه شستن قبرها روزی می‌خورند؛ گونه‌های آفتاب سوخته، لب‌های خشکیده با موهایی ژولیده و دستانی که طعم سرما و گرمای روزگار را پیش از موعد تجربه کرده‌اند.

کودکانی که شاید بزرگترین آرزویشان سوار شدن بر یک ماشین مدل بالا یا خواب راحت روی یک بالش نرم باشد. بچه‌هایی که به جرم تقدیر و سرنوشت گرفتار قبرشویی شده‌اند.

با چشم‌های معصومشان چشم به راه پولی هستند که از جیب‌های تنگ و تار عنکبوت بسته عده‌ای در می‌آید که حتی وقتی سکه‌ای ناچیز را می‌دهند صدقه سر خود و بچه‌هایشان می‌کنند.

نه لطفی و نه دستی مهربان که از سر محبت نوازشگر سر آنان باشد اما آنها باز خدا را شاکرند.

گاهی به خود می‌گویم شاید خداوند دردها را بر اساس ظرفیت آدم‌ها قسمت کرده شاید هم از سر ناچاری باشد، نمی‌دانم. بچه‌هایی که در تابستان دست‌هایشان را نور بی رحم خورشید سرسختانه می‌سوزاند و در فصل زمستان، سرما بر آنها تازیانه می‌زند.

دست‌هایی که مظلومانه روی آتش برافروخته در یک حلبی گرم می‌شوند و شاید تنشان هم آن جا روی سنگ‌های سیاه و سرد آرام گیرد و با سپیده صبح بر می‌خیزند و به کار مشغول می‌شوند. کاری که نه کار است و نه بیکاری و نه می‌تواند درمان و مرهمی بر درد‌هایشان باشد.

نمی‌دانم آیا در خانه کسی منتظرشان هست؟ آیا نوشیدنی گرمی دارند و یا وسیله گرمایشی که کنارش لحظه‌ای بیاسایند؟ وقتی این بچه‌ها سر بر بالش می‌گذارند آیا گریه‌های آهسته شان را کسی می‌شنود؟

با دیدنشان سؤال‌های زیادی به ذهنم می‌رسد سؤال‌هایی که برایشان جوابی ندارم، حتی طاقت ندارم که از آنان درباره زندگی‌شان بپرسم. در فکر این کودکان چه می‌گذرد چه کسی به فکر آینده آنان است.بین این‌ها و آن‌هایی که در کاخ‌ها زندگی می‌کنند چه تفاوتی از لحاظ آدمیت هست؟

با آدم‌هایی که تنها مشکلشان بالا بردن مدل ماشین و به رخ کشیدن خانه‌هایشان است و آنان که به خیال خام خود در ثواب غوطه ورند و در سال چندین بار به سفرهای زیارتی می‌روند.

آنان که با داشتن هکتارها زمین، کارتن خواب‌ها وکودکان کاررا فراموش کرده‌اند و می‌گویند دارندگی و برازندگی، بی‌تردید مرگ را از یاد برده‌اند.

وقتی به چشمان قرمز و پاهای سیاه شده آنان در سرمای زمستان نگاه می‌کنم از خودم خجالت می‌کشم ما باید باور کنیم که همه انسانیم و تفاوتی در اصل وجودی ما نیست.

ما آدم‌ها باور ندارم که روزی می‌میریم، اگر این حقیقت را قبول می‌کردیم چقدر خوب بودیم.

داستان دخترک کبریت فروش را دوران کودکی خوانده بودم، دختری که از شدت سرمای زمستان و نخریدن کبریت‌هایش توسط آدم‌ها می‌ترسید دست خالی به خانه برود و روی برف‌ها در خیابان جان داد.

تا وقت هست باید کاری کرد. بیایید مهربان‌تر باشیم. اگر سفره‌ها را بازتر کنیم جابرای دیگران پیدا می‌شود.اگر دست‌ها را گشاده‌تر سازیم زمین گسترده است. باید مرهمی بر دردهای هم باشیم ودست‌های خشن، پر زور و سیلی زننده گرما و سرما را از صورت زیبای کودکان برداریم گورستان، قبرستان و یا اسم جدید آن به عنوان آرامستان تنها جای مرده‌ها نیست، بلکه جای عبرت آموزی برای زنده‌ها نیز هست. انسان باید عبرت‌های خوبی هم از این گشت و گذار بگیرد و به آن عمل کند.

اما گاهی علاوه بر عبرت‌ها، صحنه‌هایی در قبرستان قابل مشاهده است که دل هر انسانی را می‌لرزاند. کودکانی که باید به فکر بازی، درس و شادی باشند حالا با یک بطری آب و جاروی کوچک هر کجا فرد یا افرادی را سر قبری می‌بینند می‌آیند و قصد دارند قبر بشویند.

قبر می‌شوید، انگار سال‌هاست که اهل کار است اگر چه سنی ندارد هفت سال، هشت سال یا 9 سال اما مانند مردان 30 ساله به فکر معاش است.

چرا کودکان باید به جای درس و بازی و شادی در قبرستان غم و‌اندوه را تجربه کنند آن هم نه یک روز نه دوروز بلکه مدت‌های مدیدی است که آنان ساکن قبرستان شدند و با قبرها خو گرفتند و با غم و‌اندوه روزگار را سپری می‌کنند.

جز این که فقر در خانه‌های آنان ریشه دوانده و خانواده‌ها مجبورند برای مقابله با آن از کودکان خود نیز بهره گیرند جواب دیگری ندارد.

چهره تکیده آنان غمی بزرگ را در آنان هویدا می‌کند. لباس‌هایی مندرس و بدون پوشش لازم برای محافظت ازگرماو سرما دل هر بیننده‌ای را به درد می‌آورد.دست‌های کوچک آنان زود زمختی را تجربه کرده و چهره آنان داستانی از فقر و بدبختی را برای انسان‌ها حکایت دارد.

در ابتدای زندگی دست‌های کوچک خود را به کارهایی می‌سپارند که جای تأمل دارد این گونه نشانه‌ها حکایت از فقر در جامعه ما دارد وقتی به محله‌های حاشیه نشین برویم و زندگی کودکان را در کنار فاضلاب‌ها ببینیم وقتی وارد خانه‌های بسیار کوچک آنان شویم که حتی امکانات اولیه را ندارد اما چند خانوار در آن زندگی می‌کنند آن وقت معنی دلیل حضور این کودکان در قبرستان را می‌فهمیم.

آنان تنها قبر می‌شویند پول ناچیزی می‌گیرند چقدر خوشحال می‌شوند اگر چه نمی‌دانند که در این زمانه پول به سختی به دست می‌آید و به راحتی از دست می‌رود اما شاید دردی را از خود یا خانواده شان دوا کند.

آرزوهای آنان زیباست: پول را برای خواهرم کفشی می‌خرم تا پیش دوستانش خجالت نکشد، برادرم نحیف شده شاید با این پول بتوان چیزی خرید تا او از این حالت درآید.

مادرم مریض است او تا نیمه شب خیاطی می‌کند دیگر چشم‌هایش هم به خوبی نمی‌بیند شاید این پول‌ها کمک کند تا او را به مطب یا درمانگاه ببرم، پدرم از کار افتاده شاید بتوانم نان آور کوچکی شوم و گوشه‌‌های از خرجی خانواده را تأمین کنم.

آنان صورت خود را با سیلی سرخ نگه می‌دارند و زندگی را به سختی می‌گذرانند.

مسئولیت ما در قبال چنین افرادی و چنین کودکانی چیست ما چکار کردیم آیا بی تفاوتی از ما پذیرفتنی است؟ قبرستان جای عبرت است، اگر بخواهیم عبرت بگیریم اگر بخواهیم تغییر کنیم و متحول شویم اگر بخواهیم از دایره غافل بودن خارج شویم.

قبرستان جای تفکر است جایگاه همه ما آن جاست اما مرگ را برای همسایه می‌دانیم و خود را با هزاران آرزوی بی حاصل گول می‌زنیم و چشم خود را بر روی واقعیت‌ها می‌بندیم.

هنوز در قبرستان نگاهم به کودکان است که مدام دبه‌های خود را پر از آب می‌کنند و به دنبال قبری می‌گردند تا آن را بشویند و از این طریق فقر را برای لحظه‌ای از خود بپوشانند.

همچنان صدای آنان از هر گوشه قبرستان می‌آید که به دنبال بازماندگان صاحب قبری می‌گردند تا قبر را بشویند روزی دیگر را بگذرانند روزی تکراری که تنها صدای ناله و گریه از آن بلند است.

در گوشه‌‌های از قبرستان تعدادی از این کودکان در حال صحبت هستند نمی‌دانم چه می‌گویند اما حدس می‌زنم آنان از مقدار درآمدی که کسب کردند می‌گویند از غم‌هایشان می‌گویند از مصرف این پول می‌گویند و آنقدر می‌گویند تا غصه‌ها نیز که درد مشترکی برای همه آن‌هاست به شیرینی تبدیل شود.

آنان خوشحالی خود را زمانی می‌دانند که یک شب یک غذای سیر بخورند، میوه را لمس کنند، درغذاهایشان گوشت معنی پیدا کند آن وقت عید آنان است عیدی که تنها در خانه محقر آنان معنی پیدا می‌کند.شب جمعه است و هجوم مردم برای فاتحه خوانی بر سر قبر نزدیکانشان به گلزار شهدا به قدری زیاد بود که یک نفر در را می‌بست و عده‌ای خارج می‌شدند و بعد عده‌ای دیگر وارد می‌شدند.

با خود گفتم مردگان هم در دین اسلام تنها نیستند و چه جایگاه و منزلت والایی دارند و مردم آنها را مرده نمی‌پندارند و تنها نمی‌گذارند.

دو پسر بادکنک فروش کنار هم ایستاده بودند و به خانمی‌که فکر می‌کنم مادرشان بود و بادکنک‌ها را باد می‌کرد و دست آنها می‌داد می‌گفتند که متصدیان قبرستان به آنان گفتند که از اینجا بروید مگر جا قحط است که اینجا ایستادید.

در گوشه‌های از گلزاردو پسر کم سن و سال کنار هم ایستاده بودند که از چهره‌شان فقر داد می‌زد یکی بادکنک می‌فروخت و دیگری کنارش ایستاده بود.ودبه وجاروی شکسته‌ای به دست داشت.

گفتم: قبر می‌شوری؟

گفت: آری.

گفتم: من نمی‌خواهم قبری بشویی می‌خواهم با تو صحبت کنم.

بادکنک فروش گفت: جارو هم دارد. انگار بودند کسانی که قبرها را با دست‌های نازکشان می‌شستند یا برای کسی مشتری پیدا می‌کردند و درصدی می‌گرفتند.

پسری که با او صحبت می‌کردم دوستش را دید مثلا طوری که من متوجه نشوم سینه به سینه او زد که من فکر کنم اتفافی به هم برخورد کرده‌اند و انگار در گوش او گفت: خوب پول می‌دهد. 

پسرک دمق شد، نگاهم به لباس‌هایش بود بلوز زرشکی با شلوار کردی مشکی که بسیار خاکی بود بر تن داشت

گفتم: چقدر می‌گیری قبر را بشویی؟

گفت: هر چی بدی.

گفتم: مثلا چند؟

گفت: هر چی دادی دادی.

گفتم: قیمت ندارد؟

گفت: نه.

گفتم: اگه خیلی کم بدم؟

گفت: بده، عیبی نداره.

چقدر مظلوم بود قیافه اش بیش از همه مرد شده بود و رفتارش مردانه.

دستان پینه بسته و زمخت، چین‌های روی دستش در10 سالگی نمایان شده بود و به وضوح دیده می‌شد با سری‌تراشیده و گرد، صورتش گویی ورم داشت، کبودی و قرمزی در هم آمیخته و صورتش را ساخته بود.گفتم با این سن کم چرا کار می‌کنی؟ یکدفعه نگاهش جای دیگری می‌رود انگار غمی بزرگ در چهره اش نمایان شد.

گفت: ما باید کار کنیم اگر کار نکنیم خرجی مان را از کجا بیاوریم.

گفتم: دلت این جا نمی‌گیرد؟ حوصله ات سر نمی‌رود؟

گفت: چرا از این جا اصلا خوشم نمی‌آید اما مجبورم باید کار کنم اگر ما کار نکنیم خانواده مان نان ندارند بخورند.

مانده بودم چه بگویم، گفتم مدرسه هم می‌روی؟

گفت: بله، کلاس چهارمم.

گفتم: می‌شود یک قبر بشویی از پشت عکس بگیرم،عکس را هم نشانت می‌دهم.

گفت: نمی‌شه.

من هم اصرار نکردم از او خیلی سؤال داشتم اما مزاحمش نشدم چون ساعت‌های پایانی کارشان بود و صدای اذان در قبرستان پیچیده بود و فرصت برای کسب درآمدش کوتاه بود.

گفتم: معمولا چند بهت می‌دهند؟

گفت: 100 تومن.

به خاطر وقتی که در اختیار من قرار داده بود، پول بیشتری به او دادم و گفتم بیشتر می‌خواهی؟

گفت: نه.

رفتم تا بقیه آنها را پیدا کنم.

به انتهای قبرستان رسیده بودم اینجا عبرت گاه است تکیه بر نرده‌های پایانی دادم آسمان را می‌دیدم داشت سیاه می‌شد.

با خود فکر می‌کردم روزی گذر من هم به اینجا‌ها خواهد افتاد، خدایا من چه دارم؟

ابرها یکی در میان، سیاه و خاکستری می‌شد اما بچه‌ها هنوز به هر طرف می‌دویدند.

مردم زیادی با شنیدن اذان از قبرستان خارج شدند و عده‌ای نیز به سمت راست قبرستان رفته و برای نماز جماعت آماده می‌شدند.
خیلی خلوت شده بود، لامپ سبز بالای گنبد مخروطی فیروزه‌ای امامزاده علی بن جعفر دل را آرام و چشم‌ها را به سمت خود معطوف می‌کرد و فقط در قبرستان آرامش را آنجا پیدا می‌کردی آن جا که دست‌ها رو به خدا بلند بود یعنی در قلب تپنده قبرستان، در صحن امامزاده با فرش‌های قرمز قدیمی اش و نور سبزی که از لابه لای قفلک‌های ضریح به بیرون می‌آمد.

در این جا هم عده‌ای برای کارهای دیگر آمدند حتی در قبرستان با وجود این که پای خود را شاید از روی ده‌ها قبرمرده عبور می‌دهیم، چشم بصیرت ما باز نمی‌شود.

اینجا هر کس به حالی است یکی تنها نشسته و دعا می‌خواند، یک زن و مرد جوان سر قبری بلند بلند گریه می‌کنند، عده‌ای سر قبری که هنوز سنگ قبر ندارد پارچه‌ای مشکی‌انداخته و رویش خرما و میوه چیده‌اند و چندین شمع را روشن کرده و ساکت نشسته‌اند.

کاسبی بچه‌ها در این مکان دردناک است.

آن‌ها نمی‌فهمند چه شغلی دارند فقط خوشحالند که شغل دارند و برای حفظ آن تلاش می‌کنند آنها قبرها را می‌شویند اما نمی‌دانند چه کسی در آن است.

در سیاهی قبرستان هنوز دستان کوچکشان نوازشگر سنگ قبرها می‌شود.

هوای سرد بر صورت و دستانشان تازیانه زده و آنها انگار سردی هوا را دیگر متوجه نمی‌شوند و شاید سردی آدم‌هایی که از کنارشان بی توجه عبور می‌کنند برایشان بیشتر و سخت‌تر باشد.

فکر می‌کنم کودک بادکنک فروش هم می‌خواهد با او صحبت کنم بلوز سفید یقه مردانه پوشیده، او خیلی منظم و پاکیزه است.

به او گفتم: خیلی وقت است که بادکنک می‌فروشی؟

گفت: سه چهار سال، است.

گفتم: چند سالت است؟

گفت: 13سال.

گفتم: 13 سال، چهار سال سابقه کار در قبرستان.

خوشحال می‌شود با خنده می‌گوید: آره مگه چیه، با چشم و سر به دوستش اشاره می‌کند و می‌گوید: اون هم همین طوره.

گفتم: درآمدت چطور است؟

ـ بستگی به جمعیت دارد اگر خیلی باشد تا 10ـ12 هزار تومان دارم.

اگر نه؟

7 ـ 8 هزار.

خوب است؟

ـ آره خوب، خرجی خودم را خودم می‌دهم الان مثلا رشته ام کامپیوتر است با همین کاری ـ که می‌کنم یک کامپیوتر قسطی خریدم.
عالیه، معدلت چند شد؟

ـ 19

 با این که کار هم می‌کنی، معدلت خیلی خوب است.

ـ خنده عمیقی می‌کند، بله کار هم می‌کنم، درس هم می‌خوانم.

وقتی نگاهش می‌کنی مشخص است که چه با آبرو زندگی می‌کند و چه متشخص با مردم سخن می‌گوید و از همه مهم‌تر چقدر به شغلش علاقه دارد و در تمام طول صحبت ندیدم مستقیم به من نگاه کند.

پسر بچه اولی که جارو و دبه نداشت دنبال من می‌آید او وسیله‌ای در دست نداشت انگار از دوستانش قرض می‌گیرد یا با دست کار می‌کند پشت سر من می‌آید به گونه‌ای که جلب توجه کند که با او هم صحبت کنم.

بلند می‌گوید: آره منم کار می‌کنم. دوست داشت حرف بزند.

می‌ایستم، بر می‌گردم یک دفعه پشت من قرار می‌گیرد یک نان ساندویچی خالی در دستش است کمی عقب می‌رود نان در گلویش می‌ماند با فشار آن را پایین می‌برد.

از او می‌پرسم: تو هم کار می‌کنی؟

ـ بله من هم کار می‌کنم.

چند وقت است که کار می‌کنی؟

ـ من پنج سال است.

مگه چند سالته؟

ـ 13 سال، از هشت سالگی کار کردم سه سال اول، هم میوه فروشی کردم هم قبرشویی.

از هشت سالگی کار کردی؟

ـ مگه چیه ما همگی کار می‌کنیم.

چقدر درآمد داری؟

ـ شانسی، یک موقع یکی می‌یاد، 2 هزار تومن می‌ده.

همیشه که این طور نیست.

ـ نه یک بار یک نفر به یکی از بچه‌ها 20هزار تومن داده، یک دفعه خدا می‌خواد.

خدا رو چقدر دوست داری؟

لبخند ملیحی می‌زند، خدا رو خیلی، خیلی خدا رو دوست دارم.

مدرسه هم می‌روی؟

ـ آره، کلاس دوم راهنمایی ام.

معدلت چند شد؟

ـ دروغ چرا، 15 شدم. باز عقب‌تر می‌رود آنقدر از من با فاصله ایستاده که صدایش را واضح نمی‌شنوم کمی جلوتر می‌روم او عقب فقب داخل باغچه رفته و دستش را به درخت گرفت، در جایم ایستادم.

چند خواهر و برادر داری؟

ـ چهار تا برادر دو تا خواهر.

همه کار می‌کنید؟

ـ آره پدرم چاه کن است اما درآمد آن چنانی ندارد، برادرهایم هم، همه از من بزرگترند و چاه کن شدند.

تو چرا نشدی؟

ـ من نمی‌خواستم، من کار دارم.

این کار را دوست داری؟

با‌تردید به اطراف نگاه می‌کند و می‌گوید: آره.

چون دوستانت هستند؟

ـ آره.

از پایین زانو تا روی شکمش پراز خاک است از بس خود را روی قبرها‌انداخته و آنها را شسته، خودش کمکم می‌کند: مدرسه صاحب الزمان می‌روم.

ـ نزدیک جمکران است؟

ـ نه، زند آباد (یکی از مناطق فقیر نشین و حاشیه‌ای قم) است. از آن جا هر روز می‌آیم تا این جا.

ـ خودت، تنهایی؟

ـ آره من چند ساله که راهم اینجاست این جا کار می‌کنم دیگه خودم می‌یام.

ـ از کمیته یا بهزیستی هم پول می‌گیرید؟

کمی مکث می‌کند: چی؟

دوباره تکرار می‌کنم.

ناراحت می‌شود دست‌هایش را روی جیب‌هایش می‌گذارد و می‌گوید: من خودم روزی 20ـ30 هزار تومن تو جیبم دارم اون وقت برم از بهزیستی پول بگیرم؟ خودم همیشه جیبام پره، من کار می‌کنم محتاج اونا نیستم.

ـ روزی چند در می‌آوری؟

ـ معلوم نیست 15،10.5 هزار تومان.

ـ واقعا؟

ـ آره.

ـ نه این حد‌ها هم نیست.

ـ باور کن اون می‌تونه، اون که بزرگتره بعضی وقتا می‌تونه، خیلی در می‌یاره (با دست اشاره کرد به پسری که دور ایستاده بود).
تو چی؟

ـ من، بیشتر از 20 هزار تومن نشده.

ـ بعضی مردم میدن، خوب پول میدن.

نانش رو به اتمام است، خودش در باغچه، هوا تاریک و بیشتر مردم رفتند.

از او هم تشکر و خداحافظی کردم خیلی خوشحال شد که با او صحبت کردم و خداحافظی کرد و با صدای فردی که دنبال قبرشوی می‌گشت مرا تنها گذاشت و همراه آن فرد رفت و من دور شدن او را مشاهده می‌کردم و برایش دست تکان می‌دادم.

انسان می‌خواهد دست‌های اینان را ببوسد این دست‌ها خیلی محترمند. واقعا بچه‌ها پاک، معصوم و صادقند قدیمی‌ها راست گفتند که حرف راست را باید از بچه شنید، همگی آنها تقریبا یک حد درآمد را گفتند.

آنها مانند ما آدم بزرگ‌ها نیستند هنوز با دروغ و دغل آشنا نشده‌اند.

در قبر‌ستان راه می‌رفتم تا یکی دیگراز آنان را ببینم؛ روی پله سه پسر بچه کوچک داشتند پول‌های مچاله شده را از جیب‌ها در می‌آوردند و روی هم صاف می‌کردند ومی شمردند دبه‌ها را هم هر کدام به گوشه‌‌های پرت کرده بودند و همه حواسشان به پول‌ها بود کمی نگاهشان کردم از پشت سرشان رفتم و به صحبت‌هایشان گوش دادم از آنها پرسیدم: درآمد امروز خوب بود؟

خندیدند انگار برایشان رضایت بخش بود.

پرسیدم: چقدر بود؟ گفتند: نمی‌دانیم، هنوز کامل نشمرده‌ایم.

از آنها پرسیدم: می‌خواهید کار بهتری داشته باشید؟

گفتند: کو کار؟ کار بهتری سراغ داری بگو برویم.

گفتم: بچه‌ها! اگر رئیس جمهور را ببینید به او چه می‌گویید؟ یکی از آنها گفت: می‌گم به ما کار بده اگه کار بهتری سراغ داره به ما بگه.

گفتم: بچه‌ها من گزارش می‌نویسم اگر بخواهید صدایتان را به گوش مسئولان می‌رسانم.

همگی به یک باره گفتند: نه نه نگو، این کار را هم از ما می‌گیرند. سر را پایین‌ انداختم و در فکر فرو رفتم و من هم ادامه ندادم.
.........................................

گزارش از فاطمه محمدی

کد خبر 1364191

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha