خبرگزاری مهرـ گروه فرهنگ و ادب: «آنجا که برفها آب نمیشوند» اولین رمان از سهگانه کامران محمدی است که جلد دوم آن با نام «بگذارید میترا بخوابد» به زودی به بازار میآید. محمدی کارشناس ارشد روانشناسی است و به این مطلب در معرفی نامه نویسنده به قلم خودش در ابتدای کتاب هم اشاره شده است. بنابراین طبیعی است که مخاطب انتظار داشته باشد با یک اثر روانشناختی روبرو باشد. این انتظار با پیشروی در خوانش رمان تبدیل به یک باور میشود و باعث میشود تا خواننده احساس کند، برای درک کامل این رمان باید از علم روانشناسی بهرهای برده باشد.
این رمان متن روان و به نسبت خاصی دارد. برخی از جملات و عبارات در سطور داستان تکرار میشوند که مشخص است هدف خاصی از تکرار آنها در القا و انتقال مفهوم، وجود دارد. این رمان در 3 فصل نوشته شده است که به ترتیب عبارتند از: تنهایی، فراموشی و مرگ. این 3 فصل در واقع 3 روزی هستند که داستان رمان در آنها شکل میگیرد.
همانطور که اشاره شد زبان این رمان ساده ولی خاص نویسندهاش است. مثلا بکارگیری تعبیر سیاه سیاه برای موهای نرگس و چند سطر بعدتر برای چشمان او. یا جملاتی مانند «چشمهایش را چقدر دوست داشت. داشت؟» که تکرار فعل جمله به صورت سوالی در چند جای دیگر رمان هم به چشم میآید و نشاندهنده ذهنگرا بودن متن است. نمیتوان این رمان را کاملا درونگرا دانست اما وجود چنین عواملی تا حدی درونگرایی و تمایل به بکارگیری ادراک ذهنی را در این رمان نشان میدهد.
فصل یا روز اول داستان همانطور که تنهایی نام دارد، به معرفی شخصیتهای قصه و نشان دادن تنهایی آنها اختصاص دارد. در این فصل، شخصیتهای قصه دو به دو یا چند به چند، در عین با هم بودن در واقع تنها هستند. این شاید قصه همه آدمهایی باشد که نویسنده روانشناس دوست دارد، قصهشان را بگوید. تقابل دو نسل متفاوت از جامعه هم در این فصل هم در فصل سوم نشان داده میشود که در فصل اول سهم این تقابل بیشتر نمایان است. به عنوان مثال نوع ایجاد علاقه و جذب شدن در وجود فریبا یا حورا به عنوان مادر و دختر، یکی از عوامل نشان دادن این تقابل است که در فریبا یعنی نسل پیرتر، حیا و محافظهکاری بیشتری دیده میشود.
گذشته آدمهای تنهای قصه هم در روز اول تا حدی تصویر میشود. پیشینه حضور در جبهه و شیمیایی شدن، رابطه نرگس و ریبوار یا فریبا و میکاییل تا حدی در قاب روز اول رمان به تصویر کشیده میشود. اما نویسنده همه گذشته را در روز اول، لو نمیدهد چون برای ایجاد جذابیت و کشاندن مخاطب به دنبال خود، باید قسمت یا حقیقتی از داستان را در مقاطع بعدی فاش کند، که همین کار را هم کرده است و از تکنیک تاخیر به خوبی در این جهت بهره گرفته است.
راوی دانای کل در فصل اول رمان، مشخص نمیکند که عشقی بین شخصیتها ایجاد شده یا نه. آدمهای قصه در این بخش به یکدیگر فکر میکنند و بیشتر همین فکر کردن است که زندگیشان را به یکدیگر وصل میکند. ارتباط این آدمها از طریق فکر کردن به یکدیگر تداوم میآید، که این فکر کردن و بررسی آن هم به همان جنبههای نقد روانشناختی برمیگردد و بحث مفصلی میطلبد.
یکی از نکات این رمان، جملات خاصی است که در متن وجود دارند و خارج از دایره روایت داستان بیان میشوند. این جملات به گونهای هستند که به نظر از زبان راوی اثر بیان نمیشوند و نویسنده هنگام نوشتن این جملات از جلد راوی بیرون آمده و خود خودش است. «مرگ انسانها را شبیه هم میکند»، «انگار مرگ همه چیز را بزرگ و سنگین میکند»، «زنهای کرد مظلومترین موجودات زمیناند»، «مردها گریهشان را میگذارند برای آخر راه»، «تنها مرگ زیبایی عشق را آشکار میکند» و ... جملاتی هستند که جنسشان با جنس روایت رمان، تفاوت دارد و به صورت تلنگری خارج از دایره داستان بیان میشوند.
این جملات هم به حیطه نقد روانشناختی شخصیتها برمیگردد. اشاره به نمونههایی که به نقد روانشناختی برمیگرد به دلیل تاکید بر این حقیقت است که در این رمان مسائل ادبی و ظرایف زبانی با روانشناخت کاراکترها در هم تنیده و نقد هر یک مستلزم نقد و بررسی دیگری است.
داستان کشش نسبتا خوبی دارد. اما قصه جذابیت خود را از جایی نشان میدهد که روژیار با ریبوار تماس گرفته و میگوید ابراهیم نیامده و دختر فریبا تصادف کرده است. این بخش تقریبا معمایی که تقریبا در فرازهای پایانی رمان است، ضربان کار را بالا برده و باعث میشود در این قسمت، مخاطب به جای این که به واکاوی ذهنی شخصیتها بپردازد، کمی هم به دنبال داستان باشد. البته از این به بعد درباره شخصیت رسول و ابراهیم ابهامی به وجود میآید که چند بخش جلوتر نویسنده آن را برطرف میکند.
روز دوم رمان هم که فراموشی نام دارد، به نظر یادآور این حقیقت است که همه انسانها رازی دارند. اما توجیه نامگذاری روز سوم به نام مرگ، شاید این باشد که پایان راه همه مرگ است. اما پایان این رمان به نظر کمی زود رها میشود. آیا فقط ریبوار است که میمیرد و جمع شخصیتهای تنهای قصه را تنها میگذارد یا اصلا نمیمیرد؟ ورود فریبا به بخشی در بیمارستان که ریبوار در آن بستری است، نشاندهنده رضایت فریباست اما این که در فصل سوم یعنی فصل مرگ، بیان میشود که حال ریبوار بدتر از دفعات قبل است و دوست دارد که دارو و دستگاهش را قطع کنند، کاملا تداعیگر مفهوم مرگ بوده و شائبه مرگ ریبوار را القا میکند.
از طرفی حورا که جوان است، از تصادف جان سالم به در برده و به هوش میآید. ابراهیم هم که برای حورا خودش را به جای رسول یعنی برادر مردهاش جا زده، به هوش آمده و خود را به عنوان رسول میشناسد و روژیار یعنی همسرش را نمیشناسد. شاید بتوان این گونه تلقی کرد مرگ در پایان داستان، گریبان ریبوار را میگیرد که به نرگس یعنی عشقش کمک نکرد و در برخورد با فریبا هم پا پیش نگذاشت و چون دیگر انگیزهای ندارد بنابراین مستحق مرگ است، چون زندگی برای زندههاست. القای چنین مفهومی به جملهای برمیگردد که از قول ابراهیم بیان میشود و مربوط به نقش خاطرات گذشته در زندگی امروز آدمهاست.
بخش بیستم در فصل سوم رمان، زمان نتیجهگیری و جمعکردن دامن داستان است که با یکسری جملات خاص یا به تعبیری کلیدی همراه است. مثلا: «مردها تنها در مواجهه با زنها، واقعیتشان را بروز میدهند اما واقعیت وجود زنها را هیچ وقت نمیتوان دریافت. حتی زنها خودشان نیز بسیاری وقتها درک کاملی از آنچه هستند یا میتوانند باشند ندارند و گاه خودشان را هم غافلگیر میکنند.»
سرما و برف یکی از عواملی است که در پسزمینه داستان، سردی روابط انسانهای قصه با یکدیگر را نشان میدهد و در القای فضای سرد میان انسانها عامل کمکی بسیار خوبی است. تا جایی که حافظه یاری میکند، خورشید یا گرما نقشی در این رمان ندارد و بیشتر قابهای داستان در برگیرنده زمین برفی یا بارش دانههای سفید برف است.
توجه به عنوان کتاب یعنی «آنجا که برفها آب نمیشوند» میتواند حاوی مفهوم مدینه فاضله برای حورا که جوان جمع است، باشد زیرا در گفتگویی که روژیار و فریبا دارند، روژیار میگوید با این سردی هوا، برفها آب نمیشوند. فریبا هم میگوید: «چه بهتر. خدا کند تا مرخص شدن حورا آب نشوند.» و آب نشدن برفها به صورت یک آرزو بیان میشود.
«آنجا که برفها آب نمیشوند» قسمت اول از یک سهگانه است که نویسندهاش مدعی است از نظر داستانی ربطی با دو قسمت دیگر این سهگانه ندارد ولی از جهت مفاهیم پایهای و بنیادی، این سه کتاب به هم مرتبط خواهند بود. در اولین کتاب از این سهگانه، مفهوم بر مسائل زبانی و ادبی غلبه دارد. البته از زبان هم غفلت نشده و کتاب، زبان پیراستهای دارد اما کسی که کتاب را میخواند ناخودآگاه به جای بررسی داستان و نوع روایتش، اول به سراغ آدمهایش میرود و به آنها و روایتشان فکر میکند. چون هر چه باشد نویسنده اثر یک روانشناس است و انسانها و افکارشان را خوب میشناسد.
----------------------------------
صادق وفایی
نظر شما