آيا سياست مىتواند اخلاقى باشد؟ و آيا بايد چنين باشد؟ يا آن كه اين دو، به دو حوزه متمايز تعلق دارند؟ اين پرسش از آن جا اهميت مىيابد كه اخلاق در پى حقيقت باشد، حال آن كه هدف سياست تأمين مصلحت است و در موارد متعدد حقيقتجويى با مصلحتخواهى ناسازگار است. مسئله نسبت اخلاق با سياست، به دوره خاص يا تمدن معينى منحصر نبوده و در همه تمدنها كسانى به اين مسئله پرداخته و كوشيدهاند درباره امكان سازگارى يا ناسازگارى آن دو موضعى را اتخاذ كنند. اين مسئله «از مسايل اساسى فلسفه سياسى است كه مرز نمىشناسد و در همه تمدنها مطرح شده است».
نسبت اخلاق و سياست، صرفاً مسئلهاى نظرى و آكادميك نيست كه منحصر به حلقههاى درسى باشد، بلكه نتايج عملى گستردهاى دارد كه ماحصل آن پايبندى يا عدم پايبندى دولت به اصول اخلاقى است. اگر ادعا شود كه اخلاق و سياست از يكديگر جدا هستند، لازمهاش اين است كه انتظار پايبندى به اصول اخلاقى را از دولت نداشته باشيم و عملكرد آن را بر اساس معيارهاى اخلاقى نسنجيم و تنها معيار را كارآمدى بدانيم. اما اگر ادعا كرديم كه دولت بايد اخلاقى باشد، آنگاه بايد در مواردى كه ميان اصول اخلاقى و منافع دولتى تعارضى پيش مىآيد، تكليف خودمان را روشن كنيم. «كدى» يكى از محققان معاصر اين وضع را تصوير، و جدايى اخلاق از سياست را اعلام مىكند. وى در مقالهاى با نام «سياست و مسئله دستهاى آلوده» مىكوشد تا اين واقعيت تلخ را اثبات نمايد كه سياست با پاكدامنى سازگار نيست و هر كه مىخواهد به عرصه سياست وارد شود، بايد هر گونه بدنامى، رذالت، تباهى و آلودگى را بپذيرد، چرا كه اقتضاى سياست و وضعيت بشر چنين است و نمىتوان از آن گريخت: «اگر اين به معناى دستهاى آلوده باشد، در آن صورت صرفاً ناشى از وضعيت بشرى است ».
تعبير «دستهاى آلوده» را مايكل والزر در دهه هفتاد ميلادى وارد ادبيات سياسى كرد. مقصود از اين اصطلاح، آن است كه دولتها گاه به دلايل متعددى به خصوص در شرايط جنگى ناگزير از اتخاذ رويهاى مىشوند كه با عميقترين اصول اخلاقى ناسازگار است و عملاً به زير پا نهادن آن اصول مىانجامد.
در اين جا صورتهاى مختلف نسبت ميان اخلاق و سياست را بررسى كرده، موضعى را كه از دلايل نيرومندترى برخوردار است، بر مىگزينيم.
(الف) نظريه جدايى اخلاق از سياست
گوهر اصلىِ اين نظريه آن است كه بايد ميان قواعد اخلاق و الزاماتِ سياست تفاوت قائل شد و براساس واقعيت و با در نظر گرفتن منافع و مصالح، به اقدام سياسى دست زد. براساس اين رويكرد كه گاه واقعگرايى سياسى نيز ناميده مىشود، توجه به اخلاق در سياست، به شكست در عرصه سياست مىانجامد، زيرا مدار اخلاق حق و حقيقت است، حال آن كه غرضِ سياست، منفعت و مصلحت مىباشد. اخلاق از ما مىخواهد تا حقيقت را - گرچه بر ضد خودمان باشد - بگوييم، حقكشى نكنيم، با انسانها همانند ابزار رفتار نكنيم، همواره پايبند عدالت باشيم، دروغ نگوييم، از فريبكارى بپرهيزيم، حقايق را پنهان نكنيم و... . حال آن كه لازمه سياست دست شستن از پارهاى اصول اخلاقى است و اساساً هرگونه اقدامِ سياسى، با اخلاقستيزى و زير پا نهادنِ فضايل اخلاقى آغاز مىشود و بدونِ «دستهاى آلوده» هيچ فعاليتِ سياسى ممكن نيست. از اين منظر، سياست چيزى جز عرصهاى براى كسب، توسعه و حفظ قدرت نيست و اينها تنها با فدا كردنِ اصول اخلاقى حاصل مىشود. در پس هر اقدام سياسى، انبوهى از فضايلِ له شده اخلاقى به چشم مىخورد.
توكوديدس (يا توسيديد)، سردار نظامى و مورخ يونانى قرن پنجم قبل از ميلاد، نتيجه مشاهدات و تأملات خود را در كتابى با عنوان «تاريخ جنگ پلوپونزى» به يادگار گذاشته است. در اين كتاب شاهد نظرگاهى هستيم كه به صراحت از جدايى اخلاق از سياست دفاع مىكند: آتنيان چون شهر مِلوس را محاصره مىكنند، نمايندگانى جهت مذاكره با مردم آن شهر مىفرستند و در آنجا گفت وگوى بلندى ميان دو طرف در مىگيرد كه گوهر اين نظريه را به نيكى نشان مىدهد. آتنيان كه در موضع قدرت قرار دارند، قرارداد هم پيمانى خود را با اهالى ملوس شكسته، از آنان مىخواهند تا تسليم قواى آتن شوند، اما چون اعتراض ايشان را مىشنوند و سخن از اخلاق به ميان مىآيد، آنها گفت و گو از اخلاق و تمسك به آرمانهاى اخلاقى را در عرصه سياست نادرست دانسته، به قدرتطلبى - كه گوهر سياست است - استناد مىكنند. آنان در دفاع از اين نظر مىگويند: به حكم قانون كلى و ضرورى طبيعت، هميشه قوى بر ضعيف حكومت مىكند. ما نه اين قانون را خود وضع كردهايم و نه نخستين كسانى هستيم كه از آن پيروى مىكنيم. اين قانون پيش از ما وجود داشت و پس از ما نيز تا ابد به اعتبار خود باقى خواهد ماند. همچنين به نقل از او، كلئون كه از با نفوذان آتن و هواخواه خشونت در سياست بود، طى سخنانى مىگويد: منافع دولت ما اجازه نمىدهد كه به حال ديگران دل بسوزانيم يا تسليم استدلالهاى دلانگيز شويم يا به سخن كسانى كه ما را به رفتار نيك فرا مىخوانند، گوش دهيم. اين سه عيب بزرگ با منافع دولتى بزرگ سازگارى ندارند.
آموزه جدايى اخلاق از سياست، نزد ماكياولى گونه صريح ترى به خود مىگيرد. اين متفكر در نوشته معروف خود «شهريار» بر نظريه جدايى اخلاق از سياست تأثير گذاشته است. او نه تنها بر اين دوگانگى پاى مىفشارد، بلكه به حاكم يا شهريار توصيه مىكند كه «براى تحكيم قدرتِ خويش هر محذور اخلاقى را زير پا بگذارد . ماكياولى گرچه اخلاق را لازمه زندگى افراد مىداند، پايبندى به آن را براى شهريار خطرناك مىشمارد و از خطر تقوا برحذر مىدارد و مىگويد: هر كه بخواهد در همه حال پرهيزگار باشد، در ميان اين همه ناپرهيزگارى سرنوشتى جز ناكامى نخواهد داشت، از اينرو شهريارى كه بخواهد شهريارى را از كف ندهد، مىبايد شيوههاى ناپرهيزگارى را بياموزد و هرجا كه نياز باشد به كار بندد.
وفادارى و درستْپيمانىِ شهريار مطلوب است، اما دريغ كه روزگار با درستْپيمانىِ هميشگى سازگارى ندارد: آزمونهاى دوران زندگى، ما را چنين آموخته است كه شهريارانى كه كارهاىِ گران از دستشان برآمده است، آنانى بودهاند كه راست كردارى را به چيزى نشمردهاند و با نيرنگْ، آدميان را به بازى گرفتهاند و سرانجام بر آنان كه راستى پيشه كردهاند، چيره گشتهاند».
براى دستيابى به پيروزى دو راه وجود دارد: قانون و زور. قانون مخصوص انسان، و زور از آنِ جانوران است و چون راه نخست همواره پاسخگو نيست، شهريار بايد راه دوم را نيز بياموزد: شهريار مىبايد بداند چگونه هر دو سرشت را داشته باشد، زيرا كه با يكى از اين دو پايدار نمىتواند بود؛ پس اگر بنا است كه شهريار شيوه ددان را بياموزد و به كار بندد، مىبايد هم شيوه روباه را بياموزد و هم شيوه شير را، زيرا شير از دامها نمىتواند گريخت و روباه از چنگال گرگان... بنابراين، فرمانرواى زيرك نمىبايد پايبندِ پيمانِ خويش باشد هنگامى كه به زيان او است و ديگر دليلى براى پايبندى به آن در ميان نيست... از همين روزگار نمونههاى بىشمار مىتوان آورد و نشان داد كه چه بسيار پيمانها و عهدها كه از بدعهدىِ شهرياران شكسته و بىپايه گشته است و آنان كه روباهى پيشه كردهاند، از همه كامياب تر برآمدهاند. اما مىبايد دانست كه چگونه ظاهرآرايى كرد و با زيركى دست به نيرنگ و فريب زد و مردم چنان سادهد لاند و بنده دم كه هر فريفتارى همواره كسانى را تواند يافت كه آماده فريب خوردن اند.
اين توصيههاى صريح و بىپرده ماكياولى، بسيارى را برآشفت و عدهاى به نقد آراى او پرداختند، از جمله مىتوان از فردريك دوم، ولىعهد كشور پروس، نام برد كه رسالهاى با نام «رد بر ماكياولى» نوشت و در آن گفت: «غرض از نوشتن اين رساله، دفاع از بشريت است در برابر آن ديو؛ آن دشمن سوگند خورده بشريت ». هرچند خود او پس از آن كه به قدرت رسيد، همه توصيههاى ماكياولى را مو به مو به كار بست. خلاصه، چنين رويكردى به سياست، موجب رويگردانى بسيارى از افرادِ متدين و اخلاقى از آن شده، زيرا اين باور كه سياست ماهيتاً نيازمندِ جدايى از اخلاق است، ريشهدار شده است، به گفته امام خمينى (ره) ، كار به جايى رسيده بود كه بيشتر اهلِ علم و مقدسان اين باور را پذيرفته بودند كه: « دين عليحده است و سياست عليحده است». حتى اگر مىخواستند از كسى غيبت كنند، او را «سياسى» مىخواندند.
(ب) نظريه تبعيت اخلاق از سياست
ديدگاه تبعيت اخلاق از سياست عمدتاً نتيجه رويكرد ماركسيست - لنينيستى به جامعه و تاريخ است. از ديدگاه ماركسيستى، تاريخ چيزى جز عرصه منازعات طبقاتى نيست؛ طبقاتى كه بر اثر شيوه توليد زاده مىشوند و پس از مدتى در دل خود، ضدِ خويش را مىپرورند و سپس نابود مىشوند و جاى خود را به طبقه بالنده اى مىدهند كه ضدِ خود را مىپرورد. بدينترتيب، طبقهاى كه همساز با تاريخ حركت كند انقلابى، و طبقهاى كه در برابر رشد نيروهاى توليد مىايستد، ضد انقلابى است. هر طبقه مناسبات خاصِ خود را توليد مىكند كه رو بناىِ جامعه و بازتابِ وضعيتِ توليدِ اقتصادى است. از اين منظر هيچ چيز مطلق نمىباشد و همه چيز، از جمله مفاهيم اخلاقى، هنر و حتى علم طبقاتى است.
آخرين مرحله تاريخ، مرحله سرمايهدارى است كه در آن، شيوه توليد، جمعى و مالكيت ابزار توليد، خصوصى مىباشد. اين تعارض موجب پيدايش طبقه جديدى به نام «پرولتاريا» مىشود كه عامل توليد است، ولى مالك ابزار توليد نيست و به تدريج از سرمايهدارى دست خواهد كشيد و جامعه را به سوى سوسياليسم - كه مرحلهاى گذرا مىباشد - و در نهايت، به كمونيسم هدايت خواهد كرد. در اينجا مبارزه طبقاتى به پايان مىرسد، چون جامعه به دو طبقه تقسيم نمىشود و شيوه توليد و مالكيت ابزارِ توليد، هر دو، جمعى است.
ماركسيسم - لنينيسم، مبارزه براى پيروزىِ پرولتاريا را اجتنابناپذير، و انقلاب را حتمى مىدانست و هرگونه حركتِ اصلاحى در جهت بهبود وضع معيشتىِ كارگران را نادرست مىشمرد. اين ديدگاه، جامعهشناسى خاصى را پديد آورد كه صفت علمى بدان افزود و مدعى شد كه سه اصل را ثابت كرده است : 1 - نابودى مطلقِ جامعه موجود، يگانه راه انجام هر اصلاحِ اجتماعى اساسى است؛ 2 - هيچ چيزى بيش از اين عمل خشن نه مورد نياز است و نه بايد در نظر گرفته شود، زيرا هرگونه برنامهريزى براى جامعه نو، كارى غيرعلمى است و 3 - براى به دست گرفتن زمامِ قدرت به شيوه انقلابى، رعايت هيچ قيد و بند و محدوديتى جايز نيست، زيرا: الف) اين جريان به لحاظ تاريخى، حتمى و اجتناب ناپذير است و بنابراين، بيرون از كنترل انسانى مىباشد و ب) اخلاق و حقيقت و امثال آن صرفاً پديدههاىِ متفرع از منافعِ طبقاتى است و لذا، تنها معناىِ علمىِ اخلاق، حقيقت و عدالت و غيره پيشبردِ آن دسته از منافعِ طبقاتى است كه علم ثابت كرده رو به صعود و چيرگى است. عملِ خشن انقلابى هرگونه اخلاق، صداقت، صحت و عدالت را به يگانه معناىِ علمىِ پذيرفته شده دربرمىگيرد.
براساس اين آموزه، اخلاق و ديگر مظاهرِ اجتماعى تابعِ بىقيد و شرطِ سياست و عملِ انقلابى هستند و ارزش خود را از آن مىگيرند و بهوسيله آن توجيه مىشوند، حال آن كه خودِ عمل انقلابى و سياست به توجيه اخلاقى نياز ندارد. لنين خود به هنگام بحث از اخلاق مىگويد: «اخلاقِ ما از منافع مبارزه طبقاتى پرولتاريا به دست مىآيد.»، «براى ما اخلاقى كه از خارجِ جامعه برآمده باشد، وجود ندارد و يك چنين اخلاقى جز شيّادى چيزى ديگر نيست.» و «هنگامى كه مردم از ما درباره اخلاق سؤال مىكنند، مىگوييم كه براىِ يك كمونيست، كلِ اخلاق در رابطه با آن نظم و ديسيپلين آهنين و در مبارزه آگاهانه عليه استثمار معنا مىيابد. » سارتر اين نگرش را به خوبى در نمايشنامه «دستهاى آلوده» خود به تصوير كشيده است. هوده رر كه يك كمونيست كهنهكار و فعال سياسى است، در برابر ديدگاه آرمانگرايانه هوگو كه وسايل نامشروع را براى كسب قدرت نادرست مىداند، هر وسيلهاى را براى به قدرت رسيدن مجاز دانسته، نظرگاه خود را درباره نسبت اخلاق و سياست چنين بيان مىكند: «من هر وقت لازم باشد دروغ هم مىگويم و هيچ كس را هم تحقير نمى كنم. دروغ را من اختراع نكردهام. دروغ در يك جامعه طبقاتى متولد شده و هر كدام از ما از وقتى به دنيا آمدهايم، آن را به ارث بردهايم. براى از بين بردن طبقات بايد از تمام وسايل استفاده كرد.» و چون هوگو اعتراض مىكند كه: «هر وسيلهاى مشروع نيست» ، پاسخ مىدهد: «هر وسيلهاى مشروع است، به شرط اين كه قاطع و مفيد باشد» .
تفاوت اين آموزه با آموزه جدايىِ اخلاق از سياست، آن است كه اين آموزه اساساً هيچ اصالتى را براى اخلاق قائل نيست. ماكياولى اگر گاه شهريار را ناگزير از ارتكاب اعمالِ مغاير اخلاق مىدانست، با اين حال اخلاق را اصيل تلقى مىكرد و اين گريز از اخلاق را تنها از روى اضطرار مجاز مىشمرد. اما اين آموزه هيچ عمل انقلابى را مغايرِ اخلاق نمىداند، بلكه بر آن است كه هرچه حزبِ كمونيست - كه نماينده پرولتاريا است - انجام دهد، عينِ اخلاق و فضيلت مىباشد و اين، به معناى اخلاقستيزى و سلاّخىِ اخلاق است. لنين خودْ نحوه حاكميتِ حزب كمونيست را اينگونه اعلام مىكند: ديكتاتورىِ پرولتاريا اصطلاحى علمى است، دالِ بر طبقه مورد بحث و شكلِ خاصى از اقتدارِ دولت كه ديكتاتورى خوانده مىشود؛ به معناى اقتدارى كه نه بر قانون، نه بر انتخابات، بلكه مستقيماً بر نيروىِ مسلح بخشى از خلق بنياد مىشود.
(ج) نظريه اخلاق دو سطحى
اين ديدگاه كه اخلاق دو آليستى يا دوگروانه نيز ناميده مىشود، كوششى براى حفظ ارزشهاى اخلاقى و پذيرش پارهاى اصول اخلاقى در سياست است. بر اساس اين ديدگاه، اخلاق را بايد در دو سطح فردى و اجتماعى بررسى كرد. گرچه اين دو سطح مشتركاتى دارند، لزوماً آنچه را كه در سطحِ فردى اخلاقى است، نمىتوان در سطح اجتماعى نيز اخلاقى دانست؛ براى مثال، فداكارى از فرد، حركتى مطلوب و اخلاقى قلمداد مىشود، حال آن كه فداكارىِ از دولت به سود دولت ديگر چون برخلاف مصالحِ ملى است، چندان اخلاقى نيست. فرد مىتواند دارايى خود را به ديگرى هديه كند، اما دولت نمىتواند درآمد ملىِ خود را به دولتى ديگر ببخشد. از اين منظر، اخلاق فردى براساس معيارهاى مطلقِ اخلاقىِ سنجيده مىشود، در صورتى كه اخلاق اجتماعى تابعِ مصالح و منافعِ ملى است. در تأييد اين ديدگاه گفتهاند كه: حيطه اخلاق فردى، اخلاق مهرورزانه است، اما حيطه اخلاقِ اجتماعى، اخلاق هدفدار و نتيجهگرا مىباشد.
نتيجه چنين نظريهاى، پذيرش دو نظام اخلاقىِ مجزا مىباشد. انسان به عنوان فردْ تابع يك نظام اخلاقى است، حال آن كه اجتماع، نظام اخلاقى ديگرى دارد. اصولِ اين دو اخلاق نيز مىتوانند با يكديگر متعارض باشند؛ براى مثال، افلاطون دروغ گفتن را براى فرد مجاز نمىداند و دروغگويى فردى را قابل مجازات مىشمارد، حال آن كه معتقد است حاكمان حقِّ دروغ گفتن را دارند و مىگويد: اگر دروغ گفتن براى كسى مجاز باشد، فقط براى زمامدارانِ شهر است كه هر وقت صلاحِ شهر ايجاب كند، خواه دشمن خواه اهل شهر را فريب دهند، اما اين رفتار براى هيچ كس مجاز نيست و اگر فردى از اهالىِ شهر به حكام دروغ بگويد، جرم او نظير يا حتى اشد از جرم شخصِ بيمارى است كه پزشكِ خود را فريب دهد.
طبق اين ديدگاه، نه تنها برخى رذايل اخلاقى حاكمان مجاز است، بلكه ممكن است بهگفته افلاطون، «شريف» به شمار آيد. برتراند راسل نيز به چنين دوگانگى در اخلاق معتقد است و خاستگاه اخلاقِ فردى را باورهاى دينى، و اخلاق مدنى را سياسى مىداند و مىگويد: بدون اخلاقِ مدنى، جامعه قادر به ادامه زندگى نيست؛ بدون اخلاقِ شخصى، بقاى آن ارزشى ندارد، بنابراين براى اين كه جهان، خوب و خواستنى باشد، وجود اخلاقِ مدنى و شخصى، هر دو، ضرورى است.
البته آنچه راسل تحت عنوان «اخلاق اجتماعى» مطرح مىكند و وجودش را براىِ بقاى جامعه ضرورى مىشمارد، بيشتر همان قواعدى است كه اغلب براى حُسن اداره جامعه وضع مىشود، نه اخلاق به معناى مجموعه قواعد رفتارى مبتنى بر ارزشها. مارتين لوتر - بنيانگذارِ آيينِ پروتستانيسم -، پل تيليخ، راينهولد نيبور، ماكس وبر و هانس مورگنتا را از طرفدارانِ اين ديدگاه دانستهاند.
ماكس وبر، جامعهشناس و متفكر قرن بيستم، طى خطابهاى معروف بهنام «سياست به مثابه حرفه» ، نظرگاه خود را در باب نسبت اخلاق و سياست بيان مىكند. او بر ضرورت اخلاق و سياست اخلاقى تأكيد مىنمايد، اما بر آن است كه اخلاق سياسى از اخلاق فردى جداست. وى مىگويد: «اخلاقيات، كالسكهاى نيست كه بتوان آن را بنا به ميل و بسته به موقعيت براى سوار يا پياده شدن متوقف ساخت. با اين حال، بر اين نكته اصرار مىكند كه ما داراى دو نوع اخلاق عقيدتى و اخلاق مسئوليتى هستيم. در سياست تنها مىتوان اخلاق مسئوليتى را بهكار بست، زيرا در آن، « سازش ميان اخلاق عقيدتى و اخلاق مسئوليتى امكانپذير نيست». علت اين ناسازگارى، آن است كه اخلاق عقيدتى مطلق و آرمانى است. حال آنكه اخلاق مسئوليتى مشروط، واقعگرايانه و عينى مىباشد. بدينترتيب، ماكس وبر معتقد است كه در سياست نيز بايد تابع اخلاق بود؛ اخلاقى خاص، عينى، مشروط و نتيجهگرا. با وجود اين، گاه اساساً «سياستگذارى معاملهاى اخلاقى نيست و هرگز هم نخواهد بود». و اين مسئله گوياى تعارضى است كه وى بهرغم پايبندى به اخلاق نتوانست آن را برطرف سازد. از اين رو، مسئله اخلاق دو سطحى با تقرير وبر نيز راه به جايى نمىبرد.
( د) نظريه يگانگى اخلاق و سياست
طبق اين نظريه اخلاقْ سياست فردى و سياستْ اخلاق جمعى است. اخلاق و سياست هر دو از شاخههاى حكمت عملى و در پى تأمين سعادت انسان هستند. تا آنجا كه طبق نظر خواجه نصيرالدين طوسى، سياست فنى معرفى مىشود كه «براى تحقق زندگى اخلاقى پرداخته شده است » . بنابراين، نمىتوان مرز قاطعى ميان اخلاق و سياست قائل شد و هر يك را به حوزهاى خاص منحصر ساخت، همچنين اين دو نمىتوانند ناقض يكديگر باشند. از جمله وظايف سياست پرورش معنوىِ شهروندان، اجتماعى ساختن آنان، تعليم ديگر خواهى و رعايت حقوق ديگران است و اين، چيزى جز قواعد اخلاقى نمىباشد. فرد در حيطه زندگىِ شخصى، همان فردِ در عرصه زندگىِ اجتماعى است. گرچه مىتوان از اصولى كه حاكم بر جمع و قواعد زندگى جمعى است نام برد، چنان نيست كه اين اصول بر خلافِ اصولِ حاكم بر زندگى فردى باشد؛ براى مثال، هميشه فردِ آزاد مسئول رفتار خويش است. اين مسئوليت در حالت جمعى - گرچه ممكن است كمى ضعيفتر باشد - نيز وجود دارد و كسى نمىتواند مدعى بىمسئوليتى در جمع شود و نتايج رفتارش را به عهده نگيرد.
اين ديدگاه، نظام اخلاقى را در دو عرصه زندگى فردى و اجتماعى معتبر مىشمارد و معتقد است كه هر آنچه در سطحِ فردى اخلاقى مىباشد، در سطح اجتماعى نيز چنين است و هر آن چه در سطحِ فردى و براى افراد غيراخلاقى باشد، در سطح اجتماعى و سياسى و براى دولتمردان نيز غيراخلاقى است؛ براى نمونه، اگر فريبكارى در سطح افراد اعمال بدى است، براى حاكميت نيز بد به شمار مىرود و نمىتوان آن را مجاز به نيرنگ بازى دانست. اگر شهروندان بايد صادق باشند، حكومت نيز بايد صداقت پيشه كند، از اين رو هيچ حكومتى نمىتواند در عرصه سياست، خود را به ارتكاب اعمال غير اخلاقى مجاز بداند و مدعى شود كه اين كار لازمه سياست بوده است. كانت مىكوشد اين نظريه را بر اساس قاعده اخلاقى مطلق يا بايسته تأكيدى خود تبيين كند. از اين منظر، تنها آن فعلى اخلاقى خواهد بود كه عموميت يافتن آن مشكلى ايجاد نكند و به اصطلاح خود شكن نباشد. طبق اين اصل، براى نمونه، خشونت يا فريبكارى هنگامى اخلاقى است كه به صورت قاعدهاى عام درآيد و در عين حال مشكلى پيش نياورد. وى با اعتقاد به « سازگارى سياست با اخلاق مطابق با مفهوم استعلايى حقوق عمومى» اين اصل را چنين به كار مىگيرد: «هر ادعايى در خصوص برخوردارى از يك حق، مىبايد واجد صفت عموميت باشد»، لذا هنگامى مىتوان سياستمداران را مجاز به عملى دانست كه پيشاپيش اين حق، براى همگان پذيرفته شده باشد.
جمع بندي
از ميان نظريههاى چهارگانه مذكور كه مىكوشند نسبت اخلاق و سياست را بازنمايند، تنها نظريه چهارم قابل دفاع است. نظريههاى سه گانه نخست در نهايت حاكميت را مجاز مىدارد تا به بهانه الزامات خاص سياسى، اصول اخلاقى و حقوق شهروندان را زير پا گذارد و عملاً راه را براى هرگونه سركوبى فراهم سازد و آن را به دليل ضرورتهاى ويژه سياسى موجه جلوه دهد. تنها نظريهاى كه مىتواند مانع زيادهخواهى حاكميتها شود، تأكيد بر اصل ضرورت سياست اخلاقى است.
سياست يكى از عرصههاى اجتماعى است و نمىتوان آن را از ديگر اجزاى جامعه جدا دانست و براى آن قواعدى تجويز كرد كه در تضاد با ديگر بخشهاى جامعه باشد. فارغ دانستن سياست از اخلاق به معناى آن است كه دولت مجاز باشد همه تعهدات حقوقى و سياسى خود را زير پا گذارد و شهروندان آزاد را به بردگانى در خدمت خود تبديل كند. تكيه بر نظريه يگانگى اخلاق و سياست به معناى ناديده گرفتن دشوارىهاى خاص عرصه سياست نيست، اما اين دشوارى نمىتواند به معناى حذف اخلاق از عرصه سياست باشد. اگر اخلاق را از سياست جدا دانستيم، در آن صورت هرگونه تقلب انتخاباتى، زير پانهادن تعهدات و وعدههاى انتخاباتى مجاز خواهد بود و ديگر نمىتوان دولتى را به دليل چنين خطاهايى محاكمه كرد و يا حتى مقصر دانست و اين، بازى اى است كه ورود به آن بسيار خطرناك است.
دشوارى ديگر اين باور آن است كه هيچ معيار بيرونى وجود ندارد تا نشان دهد چه الزاماتى در سياست وجود دارد كه بر اساس آنها، در مواردى خاص از اصول اخلاقى تخطى كرد و اين جاست كه خود سياستمداران هر جا خواستند مىتوانند به بهانه ضرورتهاى سياسى، شهروندان خود را فريب دهند و به سود خود و بر خلاف منافع و خواستههاى شهروندان خويش عمل كنند.
منبع : نسبت اخلاق و سياست؛ بررسى چهار نظريه / سيد حسن امين ( با تليخيص )؛ فصلنامه علوم سياسي ، شماره 26
نظر شما