خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: یوسف علیخانی، نویسنده در یادداشتی که در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده، خاطرات خود را از سیمین دانشور به رشته تحریر در آورده است. متن این یادداشت به شرح زیر است:
همیشه عادت به نوشتن با من بوده. چه زمانی که خوابهایم را مینوشتم و چه زمانی که در بازار قزوین کار میکردم یا ساکن کوی دانشگاه تهران بودم یا خانه مجردی، سربازی و ...
دو سال گذشته جدا از این که با افشین نادری، روستا به روستا میرفتیم و قصه جمع میکردیم در الموت، من خسته و کوفته از پیاده رویهای دو ساعته و سه ساعته و بعد گوش دادن گاهی به قصههای تکراری راویان تازه در روستای جدید، مینشستم به نوشتن لحظه به لحظه آنچه به سرمان میآمد از حرکتمان از تهران به قزوین و بعد به الموت و بعد روستا به روستا و آدمها و سکنات و برخوردها و ... گویی عکس میگرفتم و حالا که نگاه میکنم، میبینم بیش از 400 صفحه خاطرات سفر دارم از بیش از 65 روستا که البته به دلیل پادردهای مداوم من، این طرح فعلاً مسکوت مانده تا شاید مرحله سوم را پیش ببریم ...
بگذریم، ببخشید که حرف حرف میآورد و خوراک آدمیزاده حرف است و مخصوصاً آدمهایی مثال نویسنده تادانه که آدم حرافی در جمع نیست، بالتبع حالا که سکوت هست و خودش و این درخت روبهرویی و زیر سایهاش نشسته، کلمات را میریزد اینجا و شما به بزرگواری خودتان ببخشید.
اما قصدم از این مقدمه بلند چه بود؟
بسیاری اوقات به سفری میرویم، به جایی میرویم، با کسی حرف میزنیم، واقعه جالبی را میبینیم و یا ضربه روحی روانی خاصی به ما دست میدهد، پیشنهاد میکنم در این مواقع حتما بنویسید. نگویید که حالا یک سفر است، مثال باقی سفرها. جایی است مانند بقیه جاها. آدمی است مانند دیگر آدمها و ...
بنویسید که بعدها با گذشت زمان پی خواهید برد که گنجینهای دارید که کسی ندارد جز تنها شما و آنها که داستان مینویسند میبینند که چه گنجینهای به دست دارند و آن میتوانند کرد که دیگران نتوانند.
اما باز قصدم از نوشتن این دو مقدمه مفصل چه بود؟
از مرداد 82 تا تیر 83 درگیر صفحات ادبیات روزنامه جام جم شدم. بعد از 68 شماره، راهم را کج کردم به جامجم آنلاین. به بخش ترجمه. کاری که پنج سال پیش از این که بیایم به جام جم، در گروه ماهواره روزنامه انتخاب کرده بودم.
بگذریم. چرا نمیتوانم حرفم را بزنم آخر؟
آن روزها هم صفحات ادبیات جام جم بود و هم مجله ادبی قابیل. هر دو را همزمان پیش میبردم.
اما اصل ماجرا پس از این همه پرگویی:
چند بار زنگ زده بودم به او؛ آن وقتها که 10 سال قبل مصاحبه میگرفتم با جماعت نویسنده. هر بار خانمی گوشی را برمیداشت و هر بار هم خودش را به گونهای معرفی میکرد «من خواهر خانم دانشور هستم»، «من خدمتکارشون هستم» ، «خانم مریضن» و ... برای همین دیگر رغبت نکرده بودم از زنگ زدن و اصرار واهی برای دیدار و گفتگو با کسی که میگفتند بزرگ بانوی ادبیات است و من نمیدانستم این یعنی چه و یاد دوران نوجوانی میافتادم که جلال آل احمد عشقمان بود و عشق میکردیم که سیمین دانشور، زنش بوده؛ همین و بس.
البته زمانی نه چندان دور یکی از کـِیفهای اصلیام پیدا کردن آدمهایی از ادبیات مان بود که با من هم رگ و ریشه و به قول قاسم روبین «همگهوارهای» باشند. مثلاً چه کیف کردم وقتی دیدم جواد مجابی که اصالتاً قزوینی است در الموت به دنیا آمده است یا قاسم روبین که اصالتاً قزوینی است، الموت را به خوبی میشناسد و یا کاظم سادات اشکوری که در قزوین درس خوانده، الموت را زیر پا گذاشته تا برسد به اشکور و مهدی سحابی قزوینی، الموت را دوست دارد و عنایتالله مجیدی در روستای کوشک الموت به دنیا آمده و داستان «نقاش باغانی» هوشنگ گلشیری در الموت میگذرد و فرخنده آقایی، عاشق دریاچه اوان است و مدام به آنجا میرود و ... در این میان چه کیفی کردم وقتی رسیدم به یادداشتی از نیما درباره شعرهایش که من شاعر زبان تاتیام و بعد اورازان جلال آل احمد که ما الموتیها و طالقانیها همزبانیم و همفرهنگ و عزیز و نگار نشان این همزبانی و همفرهنگی است که این قصه از آردکان روستایی در طالقان آغاز و در بالاروچ روستایی در الموت به پایان میرسد.
القصه، یک بار وقتی از زبان زندهیاد «سیدمحمدتقی میرابوالقاسمی» شنیدم که جلال آل احمد هم درباره عزیز و نگار، تحقیقات زیادی کرده، بی درنگ به خانم دانشور زنگ زدم، اما او بی هیچ تردیدی گفت: نه. چنین چیزی صحت ندارد.
که البته بعدها فهمیدم خانم دانشور اشتباه میکرد و نشانههای زیادی در دست است که جلال آل احمد و پروفسور پوپ و پورکریم و ... روی قصه عامیانه عزیز و نگار تحقیق کرده بودند که البته هیچ کدام به نتیجهای نرسید.
بعد یک روز پاییزی در جام جم، غروب بود و من کار روزانهام تمام شده بود. همین طور که دفترچه تلفنم را ورق میزدم از خیل آن همه اسم، نمیدانم چرا روی اسم سیمین دانشور ماندم. زنگ زدم.
- سلام.
- سلام. شما؟
- علیخانی.
- علیخانی تو هستی؟
خندهام گرفته بود یا شاید هم درستتر این است که بنویسم در آن لحظه دچار غرور شدم که سیمین دانشور که دیگر برایم سر و گردنی از جلال بزرگتر شده بود، مرا میشناسد.
حرف حرف آورد و من ذوق زده به چشمهای بچههای گروه فرهنگ و ادب نگاه میکردم که ذوقشان را نمیتوانستند منکر بشوند که سیمین دانشور است که 45 دقیقه است با همکارشان حرف میزند.
دلتنگ بود آن روز یا سر حال، نمیدانم. در واقع یک امکان شد برای من که احساس کنم چقدر دوستش دارم. همین و بس.
از جلال گفت. از مرحوم سیداحمد خمینی گفت و از کتاب روشنفکران جلال و پنهان شدنهای قبل از انقلاب سیداحمدآقا در منزل آنها و بعد واگذاری حق انتشار کتاب روشنفکران برای پیشبرد انقلاب و ...
بعد از انقلاب گفت و جنگ و این که جنگ باید همان بعد از آزادی خرمشهر تمام میشد و این که زنگ زده بوده به سیداحمدآقا که تمامش کنید و...
گفت: یک روز بیایی منزل، خیلی حرفها دارم که بگویم.
گفتم: خانم دانشور، مجلهای هم دارم. داستان میدی یا یادداشت که بذارم اونجا؟
گفت: باشه. فردا زنگ بزن، حتماً. به روی چشم.
نمیدانستم آن روز چه گفتم بعد از تلفن به همکارانم و چه فکر کردم و چه ذوق کردم و ... میدانید که معشوق هرچه دیرتر به چنگ آید، عاشق را خوشتر باشد.
حتی اگر فرخنده آقایی یادش باشد، از ذوقم زنگ زدم به او و همه چیز را گفتم.
فردایش هم زنگ زدم. باز خوب حرف زد. حرف زد و از دلتنگیهاش گفت (باور میکنید جزییاتش یادم نیست؟ حالا میبینید چرا آن مقدمه طولانی را نوشتم؟)
بعد من پرسیدم خب خانم دانشور، کی بیام داستان را بگیرم؟
گفت: گفتی مجلهات اسمش چی بود؟
گفتم: قابیل.
مکث نکرد. امان نداد. پشت بند فحش میداد و بد میگفت که شاید برای خود دلیل داشت که بیراه نمینویسم.
می گفت: شما جوانها احمقید. بیشعورید. فهم ندارید. هیچ چیز دیگه براتون ارزش نداره. قابیل هم شد اسم؟ داری سنت برادرکشی تبلیغ میکنی؟
و ...
اینها را نوشتم که یادم باشد که بعدهای بعد که یاد سیمین دانشور میافتم یاد این چند جملهاش بیفتم و این که حیف آن روز که با او گفتگو کردم، تمام حرفهایش را که توی گوشم زنگ میزد، ننوشتم.
پسانوشت: راستی بعدها یک بار هم به خاطر گذاشتن عکس بدون حجاب دانشور در عکاسخانه نویسندگان معاصر، قابیل از این که برود زیر حمایت جایی، محروم شد و ...
«سووشون» را بی تردید باید یکی از پنج انگشت دانست و نه حتی 10 انگشت دستان نحیف ادبیات معاصر ما. اما جزیره سرگردانی و ساربان سرگردان. باید خواند آنها را؛ همین!
نظر شما