پیام‌نما

وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ‌اللَّهِ جَمِيعًا وَ لَا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ‌اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَ كُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ‌اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ * * * و همگی به ریسمان خدا [قرآن و اهل بیت (علیهم السلام)] چنگ زنید، و پراکنده و گروه گروه نشوید؛ و نعمت خدا را بر خود یاد کنید آن گاه که [پیش از بعثت پیامبر و نزول قرآن] با یکدیگر دشمن بودید، پس میان دل‌های شما پیوند و الفت برقرار کرد، در نتیجه به رحمت و لطف او با هم برادر شدید، و بر لب گودالی از آتش بودید، پس شما را از آن نجات داد؛ خدا این گونه، نشانه‌های [قدرت، لطف و رحمت] خود را برای شما روشن می‌سازد تا هدایت شوید. * * * معتصم شو به رشته‌ى يزدان / با همه مردمان با ايمان

۱۰ اسفند ۱۳۸۳، ۱۰:۲۹

گزارش خبرگزاري " مهر " از آسايشگاه سالمندان كهريزك

ديگر دلمان براي پدربزرگ ها و مادر بزرگها نمي گيرد !

گروه اجتماعي خبرگزاري مهر - وارد كه مي شوي وسعت سكوت وجودت را مي فشارد ، روي نيمكت هايي كه خودشان را به باغچه ها تكيه داده اند چهره هاي غم گرفته اي نشسته اند كه با ديدنت برق شادي در چشمهايشان مي درخشد ، به احترامت بر مي خيزند ، مي خندند و احوالت را مي پرسند ، گويي تو نيز تكه اي از وجود فرزندشان هستي ، فرزنداني كه سالهاست آرزوي ديدنش را دارند ، اينجا بن بست محبت است ، آن سوي اين ديوار كسي دلش براي تنهايي مادر و غربت پدر نمي گيرد.

دستهاي لرزانش را كه مي بيني دلت براي فردايي كه تو نيز خواهي لرزيد مي گيرد ، دلت مي خواهد كمر خميده و چين و چروك صورت مهربانش را صاف كني و قلب شكسته اش را پيوند زني تا بلكه براي زخمهاي دلش مرهمي بيابي ، چشمهاي آبي درشتش زير چين و چروك چهره 70 ساله اش بي فروغ به نظر مي رسد ، مي گويد اسمش مهناز است و 5 تا پسر دارد و به قول خود هر كدام هم سري تو سرا دارند و براي خودشان كسي شده اند اما ...

مي پرسم : ازكي به خانه سالمندان آمده اي و او مي گويد :  4 سال پيش و اينجا راحتم ، حداقل ديگر نيش و كنايه هاي عروسم را نمي شنوم ، كمي فكر مي كند و ادامه مي دهد : اما دلم براي نوه هايم خيلي تنگ شده است ، كاش حداقل ماهي يك بار مي ديدمشان.

يونان 67 ساله و جزء اقليت مذهبي و مسيحي است ، تنهايي آسايشگاه را به بهانه تنها بودن ساير هم اتاقيهايش تحمل مي كند و مي گويد : راننده كاميون بودم و دنيايي از انرژي اما حالا ديگر پير ، از كار افتاده و تنها شده ام.

علي فورونچي  68 ساله و عاشق سياست است ، طي يك سال و 7 ماهي كه در آسايشگاه است نه كسي از ميزان تحصيلاتش خبر دارد و نه كسي مي داند قبلا چه كاره بوده است ، كنار تختش مهمانم مي كند و وقتي از تحصيلاتش مي پرسم ، مي گويد : به نظر من فرقي ندارد كه ميزان تحصيلات چقدر باشد مهم اين است كه پس از سالها زحمت حالا اينجا و روي اين تخت نشسته ام و با انواع و اقسام بيماريها لحظات پاياني عمر را مي شمارم.

وي با اشاره به اينكه زخم اثني عشر ، سكته و درد شديد مهره هاي كمرش قبل از آمدن به آسايشگاه تنهايي را چند برابر مي كرد ، مي افزايد : فرزندي ندارم كه كنارش باشم ، ضمن اينكه اگر هم داشتن ترجيح مي دادم تنها زندگي كنم چرا كه تجربه هاي من براي عصر خودم است و به كار جوانان امروز نمي آيد.

 

توان نشستن ندارد ، روي تخت دراز كشيده و از چهارچوب در آدهاي راهرو را نگاه مي كند ، خودش را ايران صباغ معرفي مي كند و مي گويد : دو بار ازدواج كردم اما چون بچه دار نشدم شوهرهايم طلاقم دادند اين بود كه تمام عمرم را براي بزرگ كردن تنها پسرم گذاشتم ، علي پسر من نبود ، در بيمارستان كار مي كردم كه متوجه شدم مادري كه تنها فرزندش را به دنيا آورده مي خواهد بچه اش را سر راه بگذارد اين بود كه به محض اينكه بچه را سر راه گذاشتند من برداشتم و بزرگش كردم ، برايش شناسنامه به نام خودم گرفتم و نگذاشتم كسي حتي خودش هم بفهمد كه بچه من نيست.

اشك در چشمهايش جمع مي شود و ادامه مي دهد : براي بزرگ كردنش خيلي زحمت كشيدم ، اما چند ماه بعد از ازدواجش رفت كانادا و ديگر برنگشت.

با افتخار مي گويد : پسرم مينياتوريست است و نوه ام الان بايد 21 ساله باشد ، آه سردي مي كشد و ادامه مي دهد : سه بار سكته مغزي كردم و ده سال است كه كميته امداد كمكم مي كند و الان هم معرفيم كرده اند به آسايشگاه ، از بي كسي آمدم آسايشگاه.

 مريم صادقي 4 سال است كه در آسايشگاه زندگي مي كند ، 80 ساله است و 3 دختر و 2 پسر حاصل سالها زندگيش است ، مي گويد : احساس تنهايي نمي كنم اما دلم براي فرزندان و نوه هايم تنگ شده است ، راستي مادر تلفن داري؟مي پرسم : مي خواهي زنگ بزني؟بغض كرده مي گويد : خيلي دلم براي پسرم تنگ شده است.

گوشي موبايل را كه مي بيند ، دنيايي از شادي تمام چهره پرچروكش را در بر مي گيرد ، شماره پسرش را برايش مي گيرم و گوشي را به دستان لرزانش مي سپارم ، حال لرزش دستانش چندين برابر شده است ، قربان صدقه پسرش مي رود و دلتنگيهايش را برايش واگويه مي كند ، در عين حال تاكيد مي كند كه رفتارش با زن و فرزندش خوب باشد و با آنها مهربان باشد.

دلت از هرچه تنهايي است مي گيرد ، اشك در چشمهايت حلقه مي زند و مجالي براي سرازير شدن مي خواهد ، صحبت مادر و فرزند كه تمام مي شود ، دستهايت غرق بوسه محبت مي شوند و تو مي ماني و دل شادي كه حال و هوايش را حسابي تغيير داده اي.  

25 ساله است كه به آسايشگاه آمده ، ريز نقش و مهربان است ، دستمالش را كه باز مي كند ياد سالهاي كودكي و دستمال مادر بزرگ مي افتي ، سمساري كوچكي كه هميشه دلت مي خواست دور از ديد مادر بزرگ براندازش كني و يكايك محتوايش را در دست بفشاري ، ربابه آل احمد ، 87 ساله است و فقط يك دختر دارد كه او نيز در يكي از شهرهاي اطراف اصفهان زندگي مي كند و 25 سال است كه نديده اش.

كنارش كه مي نشينيم ، دستمالش را باز مي كند ، كرم ، سنجاق سر ، شانه و توت هاي خشكي كه مهمان دستانمان مي كند ، مي گويد : دخترم معلم مدرسه بود اما 25 سال است كه از او بي خبرم.

از آسايشگاه تعريف مي كند و مي گويد : اينجا خوب است ، به يك باره چيزي يادش مي افتد ، كارت تلفني را نشان مي دهد و مي گويد :  اين كارت كار مي كند ، پارسال بهمان دادند اما هنوز از آن استفاده نكرده ام ، مي خواهم ببينم اگر خوب كار مي كند به يكي از فاميلهايم زنگ بزنم.

كارت نو به نظر مي رسد ، اطمينان مي دهم كه خوب كار مي كند ، پيرزن خوشحال مي شود و مي خندد و در خنده زيبا و مهربانش غرق شادي مي شوي.

در اين آسايشگاه " صفي " چيز ديگري است ، آرام صحبت مي كند ، آنقدر آرام كه شايد حوصله ات سر برود اما حرفهايش پر از ناگفته هايي است كه ذهنت را به فكر فرو مي برد ، خودش را اصغر هدايت زاده صفوي معرفي مي كند و مي گويد  نويسنده وكارمند شركت دخانيات بوده است.

از خودش مي گويد : صفي مخفف صفوي و به معناي باصفاست ، ليسانس تاريخ از دانشگاه تهران دارم و در سال  1300 روزي 10 تومان حقوق داشتم و تاليفات زيادي در زمينه قصه ، تاتر و بيشتر نمايشنامه دارم و با بهترين مجله زمان خودم يعني مجله فردوسي كاركرده ام و هر دوشنبه در اين مجله يك قصه داشتم.

ادامه مي دهد : 5 ساله كه آمده ام آسايشگاه ، يك دختر دارم كه دوست ندارم با وي زندگي كنم چرا كه بي منت زندگي كردن را ترجيح مي دهم .

از راهروها و اتاق هاي كنارهم آسايشگاه خارج مي شوي ، پيرزني كه كنار تلفن كارتي ايستاده  با نگاهي ملتمس مي پرسد : تلفن خراب است؟

كارت را مي گيري ، تلفن را با شماره پيرزن چك مي كني ، صدايي از پشت گوشي خبر از تغييرشماره مي دهد ، به پيرزن كه مي گويي ، بغضش مي تركد و بدون اينكه كارت را از دستت كه به سويش دراز شده اند بگيرد به سمت يكي از سالن هاي آسايشگاه مي رود ، پشت سرش مي دوي و مي گويي : صبر كن مادر! شماره را از 118 برايت مي گيرم ، اما پيرزن همچنان مي رود و مي گويد : نمي شود ، پسرم 5 سال پيش در آن خانه بود ، اما حالا ... ديشب خواب ديدم غرق شده ، حتما بلايي سرش آمده ...

دلت براي تنهايي پيرزن مي گيرد اما دستهايت توان پيوند دل شكسته اش را ندارد ، از آسايشگاه خارج مي شود اما همچنان صداي پدر بزرگها و مادر بزرگها در گوشت مي پيچد " دلم براي پسرم تنگ شده ، اينجا تنهايم ، تنهاي ، تنها ".

و تو با خود مي انديشي  سراي سالمندان جاي آنها نيست ، آنها خانه را دوست دارند ، در كنار ما ... كاري كنيم آنها حداقل سال نو را در كنار ما باشند ...

کد خبر 161314

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha