۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۱۶

جای پای جلال ـ سفر به کرمان/3

قتل عام آقامحمدخان قاجار و دلیل دوری کرمانی‌ها از سیاست

قتل عام آقامحمدخان قاجار و دلیل دوری کرمانی‌ها از سیاست

کمی سؤال و جواب درباره کرمان و مردمش باعث شد مرد عکاس، درباره‌ام کنجکاوی ‌کند و من هم توضیح دادم که خبرنگارم و دنبال جلالم. او محترمانه کارت خبرنگاری از من خواست و وقتی کارت را دید، گفت: «ببخشید ما کرمانی‌ها بعد از قتل‌عام آقا محمدخان قاجار ترسو شده‌ایم!»

گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامه‌نویسی آزموده و کتاب‌هایی از او در قالب داستان در دسترس علاقه‌مندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامه‌نویسی این نویسنده نامدار دست به تک‌نگاری‌های کوتاه و خواندنی زده که بخش دوم این سفرها از سه‌شنبه گذشته به صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر می‌شود.

او در دومین سفر خود به شهر کرمان، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 54 سال را یک بار دیگر تجربه کند که از میانه‌های هفته جاری در 11 قسمت با درج عکس‌های نویسنده در پی هم منتشر می‌شود. اینک بخش سوم این سفرنامه:

هرچه گشتم نقشه کرمان پیدا نکردم نه دکه روزنامه‌فروشی و نه کتاب‌فروشی و نه لوازم‌التحریر و نه هیچ فروشگاه فرهنگی و غیرفرهنگی نقشه کرمان را نداشت. کنار مسجد جامع، آب هویج بستنی خوردم به قیمت تهران، ولی با کیفیت شهرستان و دوری زدم داخل مسجد که بالای ورودی اصلی‌اش ساعتی قدیمی هست و نمی‌دانم کجا خوانده‌ام که بزرگ‌ترین برج ساعت ایران یا بزرگ‌ترین برج ساعت مساجد ایران است. ساعت هم چهار و نیم بعدازظهر بود.

مسجد جامع کرمان

داخل مسجد که ساخته سال هشتم هجری است و دوران آل مظفر، خبری نبود. دوری زدم و عکس گرفتم و درهای شرقی و غربی‌اش را وارسی کردم که طبق معمول به بازار باز می‌شد و حمام وسط بازار بود و جاهایی مثل اصفهان دارالحکومه هم کنار مسجد و یعنی مردم و حاکم و دین و زندگی همه با هم عجین و ناظر همدیگر. البته کرمان کمی فرق می‌کرد؛ حاکم کمی عاج‌نشین‌تر بود و شاید دلیلش این بود که در دوره قاجار، حاکم و مردم دورادور از هم می‌ترسیدند؛ به خاطر آن کاری که آقامحمدخان کرده بود!

گشتی داخل بازار زدم و سری به حمام وکیل که حالا چایخانه سنتی شده و آن جایی که ملت قبلا چرک می‌گرفته‌اند غذا سرو می‌شود و قلیان و چای!

اینجا روزگاری حمام بوده و اکنون ملت در آن چای می‌خورند و قلیان می‌کشند!

به سبک شهرستان‌ها از بعدازظهر تا حدود ساعت 5 ـ 4 کسبه بازار نیمه تعطیل هستند و کسالتی حاکم است زیر طاق گنبدهای بازار که یک سرش می‌خورد به مجموعه گنجعلیخان و حمامش که دوشنبه‌ها تعطیل است به جای جمعه و نفهمیدیم چرا و کاروانسرای گنجعلیخان که بسته بود چون مرمت می‌شد و ناچار روی صندلی یک جگرکی افتادیم دو ـ سه سیخ دل و جگر خوردیم به جای ناهار و عصرانه و کمی خستگی درکردیم.

از میدانگاهی که معروف است به مجموعه گنجعلیخان و یک طرفش مدرسه (کاروانسرا) است و یک طرف حمام و یک سمت هم ضرابخانه، یک بادگیر بزرگ پیدا است که از بازار راهی به آن نیست. پرسیدم و جواب شنیدم که بادگیر جزو حوزه علمیه ابراهیمیه است که بازدیدکننده توریستی راهی به آن ندارند. تجربه من اما می‌گفت همیشه طلاب حوزه‌های علمیه به مهمان روی خوش نشان می‌دهند. مجموعه گنجعلیخان را دور زدم از بیرون مدرسه علمیه ابراهیمیه را پیدا کردم و داخل شدم.

بازار کرمان در یک روز خلوت و بهاری

از همان بدو ورود از بادگیر و برج ساعت مدرسه چند عکس گرفتم و جوانی که آستین‌هایش بالا زده شده و دست و صورتش از آب وضو خیس بود را به سلام و علیک گرفتم و سؤال‌های من و جواب‌های او که مدرسه 110 طلبه دارد؛ همه از خود استان کرمان. سه مدرسه دیگر به اسم‌های محمودیه، صالحیه و امام مهدی هم در کرمان هست و البته طلبه‌ها بعد از گذراندن دوره‌های خودشان برای خارج فقه عموما می‌روند قم. مدرسه ابراهیمیه از سیکل طلبه می‌گیرد و این یعنی اگر کسی زرنگ باشد، وقتی همه تازه دیپلم می‌گیرند، او پایه شش را تمام کرده.

دورتا دور مدرسه اتاق‌هایی بود که به فضای جدا و حوزه‌ها باز می‌شد و طلبه‌ها پراکنده جلوی اتاق‌ها یا روی تخت‌هایی در حیاط نشسته بودند و مشغول گپ و گفت یا مباحثه. محمد طلبه پایه پنجم آنقدر جواب سؤال داد که آب وضویش خشک شد.

بادگیر برج ساعت و مدرسه را گذاشتم و برگشتم وارد خیابان شدم. برای پرس کردن کارت دانشجویی ـ که دیگر داشت توی جیبم چروک می‌شد ـ وارد یک عکاسی شدم که صاحبش تازه دوره میانسالی را رد کرده بود و موهای سر و صورتش به سفیدی می‌زد. دانه‌های اسفند (اسپند) که خشک شده و مثل تسبیح از نخ گذرانده شده بود، روی دیوار عکاسی توجهم را جلب کرد. به نظرم جلال در متن سفر به شهر بادگیرها اشاره کرده بود که این رسم را از یزد تا زاهدان دیده و من البته در کاشان هم دیده‌ام. با همین اسفند‌ها سر صحبتمان باز شد و او گفت این کار بیشتر برمی‌گردد به کولی‌ها که کرمانی‌ها به آنها لولی می‌گویند و از اهالی روستاهای دور جیرفت هستند و من خودم بعضی از آنها را در بم بعد از زلزله دیده بودم که به امید گرفتن زمین و خانه‌ای خودشان را بمی و زلزله زده جا زده بودند.

همان جایی که هم ذکر خیر آقامحمدخان قاجار را در آن کردیم و هم علت ترسو شدن کرمانی‌ها را یافتیم!

کمی سؤال و جواب راجع به کرمان و مردمش باعث شد مرد صاحب عکاسی مودبانه درباره‌ام کنجکاوی ‌کند و من هم توضیح دادم که خبرنگارم و دنبال جلالم و .... مرد عکاس محترمانه کارت خبرنگاری از من خواست و وقتی کارت را دید گفت: ببخشید ما کرمانی‌ها بعد از قتل‌عام آقا محمدخان قاجار ترسو شده‌ایم! و من دیگر به زبان نیاوردم که ترسو شدن شما و ماجرای آقامحمدخان چه ربطی به یک جوان بی‌آزار مثل من دارد!

از صاحب عکاسی که اسمش احمد آقا بود، پرسیدم چرا می‌گویند کرمانی‌ها خوش برخورد و بد بدرقه هستند و او جواب داد چون آنقدر نجیب هستند که مهمان ازشان سوءاستفاده می‌کند. یک کرمانی دیگر که پدر و مادرش یزدی بودند، البته جواب بهتری داد و گفت: چون از رفتن مهمانشان ناراحت می‌شوند و این ناراحتی در بدرقه کردنشان معلوم می‌شود.

از رفیقی شنیده بودم کرمانی‌ها اهل سیاست نیستند و در محافل و جلسات خانوادگی اصلاً از سیاست صحبت نمی‌کنند. از احمد آقا راجع به این شنیده هم پرسیدم و او تایید کرد. می‌گفت: بعد از ماجرای آقا محمدخان قاجار ...

بله قضیه روشن است. بعد از آن ماجرا مردم ترسو شده‌اند و غیرسیاسی و ترجیح داده‌اند کاری به کار کسی نداشته باشند و همه را دوست داشته باشند، چه درویش چه توریست! اینجا همه چیز یک دور بر می‌گردد به آن خواجه خدا که معلوم نیست لطفعلی خان زند چقدر او را با مقاومتش عصبانی کرده که خواجه از کوره در رفته و هم بلای عظمایی سر خودش آورده و هم سر مردم کرمان.

احمد آقا که دید خیلی داد سخن از ترس و انفعال داده، تصحیح کرد که البته آدم سیاسی دارد کرمان، ولی مردم سیاسی نیستند. بعد اشاره کرد که کرمان در ماجرای انقلاب اسلامی خیلی فعال بوده، ولی با درایت آقای حجتی کرمانی کشته نداده و بعد که دید بحث از شجاعت مزه می‌دهد به سقف عکاسی اشاره کرد و گفت: اصلاً این حاج قاسم سلیمانی که آمریکا و اسرائیل دنبالش هستند، همین بالا کارگر هتل رستوران کسری بود که مال حاج محمد یزدان‌پناه بود و البته الان نیست.

حاج قاسم باعث شد احمد آقا سر و سینه‌اش را خوب بالا بیاورد و البته حق داشت. قاسم سلیمانی واقعاً باعث سربلندی است. وقت رفتن احمد آقا به من گفت: «شوخی نیست‌ها! آقا محمدخان قاجار 20 هزار جفت چشم در آورده» و بعد خداحافظی کردیم.

چقدر از جلال دور افتادم و چقدر از آقا محمدخان قاجار حرف وسط آمد که آخرین مناره را از سرهای بریده در تاریخ او درست کرد و آن هم در کرمان که هنوز آن جا به محله پامنار معروف است.

ادامه دارد ....

کد خبر 1621025

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha