پیام‌نما

وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ‌اللَّهِ جَمِيعًا وَ لَا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ‌اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَ كُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ‌اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ * * * و همگی به ریسمان خدا [قرآن و اهل بیت (علیهم السلام)] چنگ زنید، و پراکنده و گروه گروه نشوید؛ و نعمت خدا را بر خود یاد کنید آن گاه که [پیش از بعثت پیامبر و نزول قرآن] با یکدیگر دشمن بودید، پس میان دل‌های شما پیوند و الفت برقرار کرد، در نتیجه به رحمت و لطف او با هم برادر شدید، و بر لب گودالی از آتش بودید، پس شما را از آن نجات داد؛ خدا این گونه، نشانه‌های [قدرت، لطف و رحمت] خود را برای شما روشن می‌سازد تا هدایت شوید. * * * معتصم شو به رشته‌ى يزدان / با همه مردمان با ايمان

۱۶ اسفند ۱۳۸۳، ۱۴:۱۱

تبيين مفهوم «سلامت» براساس مفهوم وابستگي وجودي

تبيين مفهوم «سلامت» براساس مفهوم وابستگي وجودي

خبرگزاري "مهر" - گروه دين و انديشه : مفهوم سلامت و بيماري، دو مفهوم بسيار مهم در پزشكي هستند كه در مشخص ساختن حدود فعاليّت پزشكي، كنترل متخصصان و وظيفة اجتماعي، نقش محوري دارند. در اين سي‌ سال اخير و با تولد رشته‌اي به‌ نام فلسفة پزشكي، اين مفاهيم مورد بازبيني جدي قرار گرفته‌اند. در اين مقاله تلاش مي‌شود بر اساس مفهوم «وابستگي وجودي» ، كه مفهومي در فلسفة‌ ذهن و براي حل مسئله ذهن و جسم است، «سلامت» با چهار بعد «زيستي ـ رواني ـ محيطي ـ معنوي» تبيين شود.

مفهوم سلامت و بيماري

مفاهيم سلامت (health)، ناخوشي (illness) و بيماري (disease) مفاهيمي بسيار مهم در حرفه پزشكي است. تعريف «سلامت» و «بيماري»، از يك ‌سو مسئوليت كساني كه مسئول رفع آن هستند و از سوي ديگر،‌ حدود وظايف اجتماعي افرادي كه مبتلا به مسائل پزشكي‌اند را مشخص مي‌كند. بنابراين ، براي تعيين حدود و قلمروي پزشكي دستيابي به شناختي دقيق و روشن از اين مفاهيم، ضروري است.


دو واقعيت، براي درك سلامت و بيماري، مهم است. يكي اين كه، بيماري، هميشه «سلامت» را مختل نمي‌كند يا آن را به مخاطره نمي‌اندازد. مثلاً افرادي كه حامل ژن بيماري سلول داسي‌شكل (sickle cell) هستند، نسبت به مالاريا مقاوم‌ ترند تا كساني كه اين اختلال ژنتيكي را ندارند. دوّم، برخي متخصصان بهداشت و درمان، حرفة‌ پزشكي را بيش از صرف رفع درد يا از ميان برداشتن بيماري مي‌دانند، آنها نقش خويش را بهتر كردن كاركرد اعضاي بدن مي‌دانند. ممكن است اين نظر كه مفاهيم « سلامت» و «بيماري»، ضد هم ‌اند درست باشد، امّا اثبات آن نيازمند دليل است.

نظريه رايج در پزشكي امروز، «مدل زيست ـ پزشكي» (biomedical model) است. پزشكي مدرن برمبناي اين مفهوم، پيشرفت‌هاي زيادي داشته است. پيشرفت‌هاي نوين علم پزشكي در كاهش مرگ‌ و مير شيرخواران و عوارض ناشي از بارداري و زايمان، مهندسي ژنتيك و كشف آنتي‌بيوتيك‌ها بسيار قابل توجه بوده است. در پزشكي امروز، استفاده از روش‌هاي آماري آزمون و خطا و كارآزمايي‌هاي باليني دوسويه كور (double-blind)، رويكردي علمي و عيني ايجاد كرده است، كه در پي آن موفقيت‌هاي درماني قابل قبولي به دست آمده است. فيلسوفان اين مدل زيست ـ پزشكي را «تحويل‌گرايي زيست ‌شناختي» (biological reductionism)، مي‌خوانند، چون انسان را به ارگانيسم بيولوژيك و پزشكي را به شاخه‌اي از زيست‌ شناسي تحويل مي‌كند. كريستوفر بورس (C. Boorse)، يكي از متفكران فلسفة پزشكي كه در تحليل مفهوم زيست‌ شناختي سلامت، بسيار كار كرده است،‌ مسأله را اين گونه بيان مي‌كند: « اين از اصول موضوعة سنتي علم طب است، كه تندرستي عبارت است از فقدان بيماري. بيماري چيست؟ هرچه كه با تندرستي سازگار نباشد. اگر اصل موضوع، مضموني داشته باشد، در اين صورت به سوال فوق، مي‌توان جواب بهتري داد. من فكر مي‌كنم، اساسي‌ترين مسئله فلسفة پزشكي اين است كه با تحليل قائم‌بالذات و مستقل از بيماري يا تندرستي، اين استدلال دوري يعني يكي دانستن «سلامتي» با «بهنجاري آماري» را باطل كنيم.

از ديدگاه بورس فرد به شرطي سالم است كه بدن او با چنان كفايتي كار كند كه حداقل در سطح كفايت كاركردهايي كه گونة مربوطة او نوعاً دارند، باشد و هنگامي بيمار است كه كاركرد بدن او پايين‌تر از سطح كاركردي باشد كه آن‌گونه نوعاً (species-typical level)، دارند.  او بيماري را «خروج از چارچوب طرحي كه مختص آن‌گونه است» مي‌داند.

برخي ديگر از متفكران، معتقدند، سلامت و بيماري را نمي‌توان بدون ارجاع به ارزش‌ها تعريفشان كرد. قائلان به اين نظريه را «هنجارگرايان» (narmativists)، لقب داده‌اند. در اين نظر، سلامت و بيماري ذاتاً ارزش‌بارند. (value-lader). درنتيجه براي آن‌ كه بتوانيم درك كاملي از اين مفاهيم پيدا كرد بايد بدانيم كه تصميم راجع به وضعيت روان و جسم، متضمن ملاحظه اين معنا است كه چه چيزي خوب، بد، نامطلوب يا مطلوب است.

«چارلز كالور» (C. Culver)، روانپزشك و «برنارد گرت» (B. Gert)، فيلسوف، تلاش‌هاي بسياري را براي صورت‌ بندي تعريف «هنجاري» (normative)، از سلامت و بيماري انجام داده‌اند. آنان بيان مي‌كنند كه گوهر مفهوم بيماري، متضمن تشخيص اين امر است كه در شخص چيزي به خطا رفته است. امّا نقطه ضعف عمدة رويكرد هنجاري اين است كه مفهوم بيماري را متكي مي‌كند به تمايل اعضاي جامعه كه امور خاصي را بد بشمارند.

شايد بزرگ‌ ترين گام را در اين عرصه، جورج انگل (J. Engel)، برداشته است. وي ابتدا شروع به نقد مدل «زيست ـ پزشكي» كرد و سپس با استفاده از «نظريه سيستم‌هاي عمومي وان‌برتالانفي» (vonBertalanffy)، مدل «زيست‌ روان ـ اجتماعي» (biopsychosocial model) را پيشنهاد داد. از ديدگاه او «مدل زيست ـ پزشكي، نه براي شخص به‌عنوان يك كل و نه براي اطلاعات روان‌شناسانه‌اي كه در مورد او وجود دارد و نه براي طبيعت اجتماعي او، هيچ تداركي نديده است» . در مدل او، بررسي علمي در سطوح مختلف در طي سلسله مراتبي بدون هيچ تحويل سطوح بالاتر به پايين‌تر، آن گونه كه در مدل زيست ـ پزشكي وجود دارد، انجام مي‌شود. او معتقد بود «براي بيشتر پزشكان، نظريه سيستم‌هاي عمومي (GST)، يك رويكرد تصوري و مفهومي براي مطالعه فهم مدل زيست‌روان ـ اجتماعي، فراهم مي‌آورد.»

مدل انگل، اگرچه پيشرفت قابل توجهي براي تبيين مفهوم سلامت و بيماري بود امّا با نقدهايي جدي روبرو است، در مدل او مفهوم «مدل» (model) و «نظريه» (theory)، به‌خوبي تبيين نشده است. و اساس انتخاب «مدل» براي چنين مفهومي، محل مناقشه است. چون «مدل» در علم به‌ معناي تحققي از يك نظريه است كه با آن بتوان پيش‌بيني كرد. براساس مدل «انگل»، نمي‌توان همچون مدل زيست ـ پزشكي، پيش ‌بيني كرد. (ولف، 1380). مهم‌ترين كاركرد مدل انگل، ورود مفاهيمي چون روان و اجتماعي در حوزة‌ تعريف سلامت است. بعد از انگل، اكثر فيلسوفان پزشكي بر اين ابعاد در تعريف سلامت تأكيد كردند تا در نهايت سازمان بهداشت جهاني، سلامت را «تندرستي كامل جسماني ـ رواني و اجتماعي و نه صرفاً فقدان بيماري» تعريف كرد.

امروزه، اكثر انديشمندان پزشكي، معتقد به مفهوم سلامت برمبناي فقدان بيماري نيستند انسان، صرفاً موجود بيولوژيكي نيست بلكه خصوصيات و رفتارهايي دارد كه مستلزم چيزي در وراي بيولوژيك صرف است. امّا مسئله اساسي، چگونگي تبيين و تعريف مفهوم «سلامت» است. اگر احراز مفهوم «سلامت»، موكول به تعريف واژة آن باشد، قطعاً به تعريفي از مفهوم آن نخواهيم رسيد. چون «سلامتي» داراي يك طيف معني است. در بعضي موارد كاربرد روشني دارد و در موارد ديگري كاربرد آن واضح نيست. اگر سلامتي به‌ معناي فقدان بيماري باشد، سؤال اين است كه بيماري چيست؟ باز هر تعريف از بيماري ارائه شود باز هم خود آن تعبير نيازمند تعريف ديگري است كه در نهايت به يك تسلسل مي‌رسيم. حال اگر تعريف واضحي براي بيماري قائل باشيم (مثلاً خروج از چارچوب طرح مختص انسان)، در اين حالت تعيين دقيق مرزي بين سلامت و بيماري بسيار مشكل است چون خود بيماري طيفي از معنا را دربرمي‌گيرد. در واقع وقتي بين قابليّت كاربرد يك واژه و عدم امكان آن مرز قاطعي نداشته باشيم، ساده‌ترين طيف معني را خواهيم داشت كه به‌ صورت خطي است.

مشكل ديگر اين است كه اگر بيماري را همان‌گونه كه «بورس» به‌ معناي «خروج از چارچوب طرح مختص انسان» مي‌داند، درنظر بگيريم، آيا چنين سيستمي را مي‌توانيم به‌ گونه‌اي تعريف كنيم كه تمام صفات و خصوصيات بيولوژيك را شامل شود؟ از سوي ديگر ، خود تعريف دقيق طرح مختص انساني نامشخص است؟ اگر براي رهايي از تسلسل به «تعريف اشاره‌اي» (ostensive definition) متوسل شويم، در آن صورت هم نمي‌توانيم مرز دقيقي بين سلامت و بيماري مشخص كنيم. برخي كه «سلامت» را «كل‌گرايانه» (holistic)، تعريف مي‌كنند، مسئله را حادتر مي‌كنند، چون در اين حالت، طيف معني، جهت‌هاي متعددي دارد. نگاه كل‌گرايانه درواقع سلامت را به‌ صورت تندرستي كامل جسماني، رواني و اجتماعي تعريف مي‌كند. آيا براي آن‌كه شخصي را سالم بدانيم وجود هر سه ويژگي لازم است؟ يا يكي از اين ويژگي‌ها از بقيه مهم ‌تر است؟ هركدام از اين ويژگي‌ها، معيارهايي دارند كه باعث پيچيده ‌تر شدن تعريف سلامت مي‌شود. مثلاً سلامت رواني را سازمان بهداشت جهاني به‌ صورت توانايي درك استعدادها و توانايي دادن پاسخ‌هاي صحيح به يك تحريك و غيره تعريف كرده است.

البته سلامت اجتماعي و سلامت جسماني نيز معيارهاي اين‌چنيني دارند. حال اگر معيارهاي فوق را A1 تا A10‌، نامگذاري شود، آيا براي سالم بودن يك شخص، وجود برخي از اين صفات مثلاً از A1 تا A5‌، كافي است؟ يا وجود همة شرايط الزامي است؟ اگر هيچ مجموعه‌اي از شرايط نتواند قابليت كاربرد واژه‌اي را تعيين نمايد در آن صورت نيز با طيفي از معنا مواجهيم. حال اگر بپذيريم كه وجود چند مشخصه براي تعريف آن كفايت مي‌كند، آيا آنها را به‌ عنوان صفات «معرِّف»، مشخص مي‌كنيم؟ آيا مي‌توان دقيقاً صفات معرِّف آن را مشخص كرد؟ هنوز در تعيين صفات معرِّف و رسيدن به يك اجماع تا امروز، دنياي پزشكي ناتوان بوده است. البته مي‌توان مفهوم «سلامت» را از طريق كاربرد درست آن احراز كرد. كه در آن صورت نيازي به تعريف اين واژه نداريم، بلكه فقط كافي است كه بتوانيم آن را به‌كار ببريم. در اين حالت نيز درك معني اين واژه را پيش‌فرض استنباط مفهوم آن قرار داده‌ايم. مطمئناً كاربرد صحيح اين واژه، نتيجة حصول مفهوم آن است.

تعريف واژة سلامت بسيار مشكل است و ما در نهايت نمي‌توانيم به مرز دقيقي از تعريف آن برسيم. در اين مقاله ما براي تبيين واژة سلامت از مفهومي استفاده مي‌كنيم كه نوعي رابطه خاص را بين دو پديده، مشخص مي‌كند كه در عين حال رابطه علّي دقيقي نيست. ما در اينجا، «سلامت» را تعريف نمي‌كنيم تا در مشكلات بالا گرفتار شويم. بلكه نوعي رابطه خاص بين سلامت و چهار بعد (بيولوژيك ـ‌ روان ـ اجتماعي ـ روحي) را برقرار مي‌كنيم. براي اين منظور از مفهوم supervenience كمك مي‌گيريم كه معادل فارسي دقيقي ندارد و ما براي ساده‌تر شدن فهم آن از «وابستگي وجودي» به‌ جاي آن استفاده مي‌كنيم .

«وابستگي وجودي» و تعريف آن

«وابستگي وجودي»، نخستين‌بار توسط «جي‌. اي. مور» (G. E. Moor)، به كار برده شد. بعد از «مور»، به ‌تدريج فلاسفه تحليلي بعدي، نظير «ديويدسون» (D. Davidson)، «جگوان كيم» (J. Kim)، تمايزهاي دقيق‌تري را براي اين مفهوم ارائه دادند.

البته «ريچارد هر» (R. Hare) در كتابش در سال 1952، زبان اخلاقيات، از اين مفهوم استفاده مي‌كند او مي‌گويد: «خوب بودن اخلاقي  مي‌شود بر روي كيفيات و خصوصيات اخلاقي» ،  و در تعريف آن بيان مي‌كند كه اگر دو شخص دقيقاً از هر حيث مانند هم باشند و در وضعيت‌هاي يكسان، به ‌طريق مشابهي رفتار كنند، به دليل منطقي (logically)، غيرممكن است كه ادعا شود يكي از آنها «خوب» است و ديگري «خوب» نيست.  امّا اين بدين معنا نيست كه توصيف صفت‌ها و اعمال مشخصة شخص، مستلزم اين است كه او از نظر اخلاقي خوب باشد.

به‌ عبارت ديگر، خوب بودن اخلاقي، توسط صفت‌ها و ويژگي‌هاي خوبي استلزام نمي‌يابد بلكه بر روي آنها «وابستگي وجودي» دارد. مفهوم «وابستگي وجودي» را به‌ طور خلاصه مي‌توان اين گونه تعريف كرد: «مجموعه‌اي از خواص A بر روي مجموعه‌اي از خواص B وابستگي وجودي دارند اگر و تنها اگر هر تغييري در A بدون تغيير در B، امكان نداشته باشد» .

در فلسفة ذهن، دانالد ديويدسن در دو مقاله در اوايل دهه 1970 از مفهوم «وابستگي وجودي» بين جسم و روان استفاده كرد. او ادعا كرد: «حالت‌هاي رواني بر حالت‌هاي فيزيكي يك وابستگي وجودي دارند يا دقيق‌تر حالت‌هاي رواني بر حالت‌هاي فيزيكي، supervenient هستند و اين بدين معنا است كه دو پديده نمي‌توانند در همه جهات فيزيكي دقيقاً مانند هم باشند امّا از لحاظ رواني متفاوت باشند يا يك عينيت نمي‌تواند به لحاظ رواني تغيير كند امّا به‌ لحاظ فيزيكي تغيير نكند» . 

از ديدگاه ديويدسن، غيرممكن است كه دو شخص از لحاظ جسمي و عصبي كاملاً مشابه باشند امّا حالت‌هاي رواني متفاوت داشته باشند . به‌عبارت ديگر، دو شخص كه از لحاظ بدني، يكسان نيستند از لحاظ حالت‌هاي رواني نيز متفاوتند. بعد از ديويدسن، جگوان كيم اين مفهوم را پردازش بيشتري داد. وي حالات رواني را نتيجه و فرع وجود حالات مادي و متكي به آنها به‌ شمار مي‌آورد. تعريف نه‌چندان دقيق از «وابستگي وجودي» براساس نظر كيم اين است : «اگر خواص A وابستگي معنايي بر روي خواص B داشته باشند، آنگاه هر تغييري در A، همراه با تغييري در B است امّا نه برعكس» .

«كيم»، البته مفهوم «وابستگي وجودي» را به انواع «ضعيف» (weak) و شديد (strong)، تقسيم مي‌كند. او مفهوم «ضعيف» را در همه جهان‌هاي ممكن صادق نمي‌داند. از ديدگاه او « A به‌ طور ضعيف بر روي B وابستگي وجودي دارد اگر و تنها اگر ضرورتاً (necessarily) براي هر خاصه F در A اگر چيزي (x)، F را داشته باشد، پس يك خاصه G در B وجود دارد كه X آن G را دارا است. پس اگر هر X، G را دارد، F را هم دارد» .

مثلاً اگر واجد بودن اخلاق حسنه متكي به واجد بودن برخي صفات و آمادگي‌ها است، آنگاه اگر كسي واجد آن صفات و آمادگي‌ها باشد واجد آن اخلاق حسنه هم است. امّا در يك جهان ممكن كه به لحاظ اخلاقي مرده است، اين امكان وجود دارد كه كسي داراي اين صفات باشد امّا واجد اخلاق حسنه نباشد. امّا مفهوم «وابستگي وجودي» شديد  A به B اين امكان را رد مي‌كند يعني در تمام جهان‌هاي ممكن صادق است. از آن‌چه «كيم» و «ديويدسن»، گفته‌اند، چند نتيجه حاصل مي‌شود، اوّل، دو شخص نمي‌توانند از نظر ذهني متفاوت باشند امّا از نظر فيزيكي متفاوت نباشند يعني اگر دو شخص از لحاظ حالت‌هاي رواني متفاوت باشند از لحاظ حالت‌هاي فيزيكي هم متفاوت هستند، دوّم آن‌كه شخصي نمي‌تواند حالت‌هاي رواني‌اش تغيير كند بدون آنكه حالت‌هاي فيزيكي‌اش تغيير كند. سوّم، اگر در زمان معين t، شخصي دو زيرمجموعة متفاوت از حالت‌هاي رواني داشته باشد، بايد دو زيرمجموعه متفاوت هم از حالت‌هاي فيزيكي داشته باشد. نكته مهم ديگري كه حاصل مي‌شود اين است كه خاصه‌‌هاي A كه «وابستگي وجودي» بر روي خاصه‌هاي B دارند، مسلتزم اين نيست كه خاصه‌هاي آن دو يكسان و مانند هم باشند.  مثلاً مي‌گوييم، شتاب يك پديده بر روي سرعت آن «وابستگي وجودي» دارد. يعني بدون تغيير سرعت پديده، شتابش نمي‌تواند تغيير كند امّا خواص حاكم بر «شتاب»، همان خواص حاكم بر «سرعت» نيستند.

ديويد چالمرز در مقاله‌اي با استفاده از «استدلال زومبي» (zombic argument) مفهوم دووجهي (double-modal) كه «كيم» و «ديويدسون» از مفهوم «وابستگي وجودي» ارائه داده‌اند به زير سؤال مي‌برد. او مي‌گويد مي‌توانيم شخصي (X1) را تصور كنيم كه اكنون از دردي رنج مي‌برد. حال مي‌توانيم شخص ديگري را تصور كنيم (X2) كه از لحاظ خصوصيات بدني كاملاً مشابه X1 باشد امّا هيچ دردي ندارد. و چون تصور چنين چيزي از لحاظ منطقي كاملاً ممكن است پس از لحاظ منطقي، ضروري نيست كه دو شخص X1 و X2 كه ويژگي‌هاي جسمي يكساني دارند، ويژگي‌هاي رواني يكساني هم داشته باشند. او شخص X2 را يك «جسد متحرك» (zombie) مي‌نامد و نتيجه مي‌گيرد كه امكان ندارد كه حالت‌هاي رواني بر حالت‌هاي فيزيكي از لحاظ منطقي «وابستگي وجودي» داشته باشند. در اين مقاله براي تبيين مفهوم سلامت و براي فرار از «استدلال زومبي» از «وابستگي وجودي سه‌وجهي» (triple-modal supervenience) استفاده مي‌شود.

وابستگي وجودي سه‌وجهي و مفهوم سلامت

در اين مقاله براي فهم «وابستگي وجودي سه‌وجهي» از مقالة «جانسون» كه در سال 2001 در مجلة بين‌المللي «هستي‌شناسي و نظام‌هاي شناختي» چاپ شد، كمك گرفته مي‌شود. «وابستگي وجودي سه‌وجهي» بيان مي‌كند: «مجموعه‌اي از خواص A بر روي مجموعه‌اي از خواص B وابستگي وجودي دارند اگر و تنها اگر براي هر خاصه A (Ai)، از نظر منطقي امكان دارد (logically possible)، كه چيزي (X) وجود داشته باشد كه اين خاصه را دارا باشد (AiX) و براي هر خاصه B (Bj)، X اين خاصه را دارا باشد (BjX)، و از لحاظ منطقي ضروري است (logically necessary)، براي هر خاصه A، اگر Xn آن را دارد پس خاصة پايه‌اي از B وجود داشته باشد (Bi) كه Xn آن را داشته باشد و از لحاظ قانوني ضروري است (nomologically necessary) كه هر X، كه خاصه B را دارد، خاصه A را هم داشته باشد» . مثلاً مي‌گوييم، خوبي بر روي مجموعه‌اي از ويژگي‌ها و صفات «وابستگي وجودي» دارد. از نظر منطقي ممكن است (شرط اوّل، first requirement) كه شخصي وجود داشته باشد كه ويژگي‌ها و صفات خوبي را داشته باشد امّا خوب نباشد. (اين مثال از «هِر» وام گرفته شده‌است. او مي‌نويسد: «داشتن صفات و مشخصات خوبي مستلزم اين نيست كه فرد به لحاظ اخلاقي خوب هم باشد».) حال از نظر منطقي ضروري است (شرط دوّم second requirement)، اگر فرد ديگري خوب است، مجموعه‌اي از ويژگي‌ها و صفات خوب وجود داشته باشد كه شخص آنها را دارا باشد. و از لحاظ قانوني ضروري است (شرط سوّم (thrid requirement كه هر شخصي ويژگي‌هاي خوبي را دارا باشد، خوب هم باشد.

بر اين مبنا مي‌گوييم «سلامت» بر مجموعه‌اي از خواص (زيستي ـ رواني ـ محيطي ـ معنوي) به‌عنوان پايه، «وابستگي وجودي» دارد. بدين صورت كه شرط اوّل: از نظر منطقي ممكن است شخص اين خواص سلامت‌ساز را دارا باشد امّا سالم نباشد. حال از نظر منطقي ضروري است (شرط دوّم) اگر شخصي سالم است مجموعه‌اي از خواص وجود داشته باشد كه شخص آنها را دارا باشد، و از لحاظ قانوني ضروري است (شرط سوّم) هر شخصي كه اين خواص (ويژگي‌هاي سلامت‌ساز) را دارا باشد سالم هم باشد.

در اينجا اگر سلامت بر مجموعه‌اي از خواص زيستي ـ رواني ـ محيطي ـ معنوي وابستگي وجودي دارد يك «وابستگي وجودي ضعيف» (weak supervenince) مد نظر است. بنابراين براساس مفهوم «وابستگي وجودي»، سلامت بر مجموعه‌اي از خاصه‌هاي زيستي ـ رواني ـ محيطي ـ معنوي وابستگي وجودي دارد اگر و تنها اگر هر تغييري در سلامتي بدون تغيير در اين خواص امكان نداشته باشد امّا نه برعكس. پس در صورت سالم نبودن شخصي، خواص زيستي ـ رواني ـ محيطي ـ معنوي او تغيير كرده است.

شرط اوّل در اينجا يك «شرط غيراستلزامي» (nonentailment requirement)، و شرط دوّم يك «شرط indiscernibility» است. شرط سو م درواقع ارتباط بين اين دو شرط را ممكن مي‌سازد. شرط سوّم (nomologically necessary) به‌خوبي تبييني قانوني و علّي نيز برقرار مي‌كند كه آن‌ را از مفهوم «وابستگي وجودي» دووجهي كه «كيم» و «ديويدسن» مطرح كرده بودند و به‌ معناي وابستگي علّي نبود، متمايز مي‌كند. به‌ طور دقيق‌تر مي‌توان اين گونه توضيح داد. اگر رويدادي توسط يك قانون طبيعي قابل تبيين است (causal dependence)، پس به‌صورت زير مي‌توان نشان داد.

(GX ? FX) (?X): (گزارة شرطي جهان‌شمول) قانون طبيعي (natural law)
  Ga   : (گزارة منفرد) شرط اوّليه (initial condition)
   Fa      : (گزارة منفرد) تبيين (explanation)

يعني تبيين رويداد Fa، مستلزم توصيف قانون طبيعي و شرط اوّليه آن است. به‌عبارت ديگر Fa نمي‌تواند به‌طور «علّي» (causally) توسط Ga تبيين شود مگر آنكه قانوني طبيعي وجود داشته باشد كه ارتباط آن با Ga، Fa را نتيجه دهد. فيلسوفان علمي كه مدعي‌اند وجود قانون، نشان‌دهندة ساختار صدق تبيين‌هاي علّي مربوط به آن است، درواقع آن‌ را به‌ عنوان يك «شرط صوري» (formal requirement) براي تبيين علّي، بنيادي مي‌دانند (Newton;2000) در مفهوم «وابستگي وجودي سه‌وجهي»، خواص A بر روي خواص B وابستگي وجودي دارند اگر يك ارتباط قانون‌گونه (nomologically) وجود داشته باشد به‌طوري كه يك «ضرورت صوري» در ارتباط بين A و B وجود دارد. درواقع ارتباط قانون‌گونه يك تبيين علّي را نيز در بطن خود دارد.

چارچوب زيستي ـ رواني ـ محيطي ـ معنوي (bio-psycho-socio-spirtual)

وقتي سلامت بر روي خواص زيست ـ روان ـ محيطي ـ معنوي، وابستگي وجودي دارد آنگاه هر تغييري در سلامتي بدون تغيير در اين خواص امكان ندارد. فردي كه براي يك نياز پزشكي به پزشك مراجعه مي‌كند خود را به هر دليلي، سالم نمي‌داند. در اين مفهوم، تغيير سلامت او بدون تغيير در اين خواص غيرممكن است، پس درمان او بايد با توجه به اين ابعاد باشد. در پزشكي بر روي شرح حال (history) بيمار و معاينه فيزيكي (physical examination) بسيار تأكيد مي‌شود و پزشك بايد با توجه به اصول شرح‌حال‌گيري اين ابعاد را مد نظر قرار دهد. چون با توجه به مفهوم «وابستگي وجودي» (supervenience)، درمان هر فرد نياز به درمان تمام ابعاد او دارد. برمبناي اين مفهوم پزشك براساس پيشرفت‌هاي بيولوژيكي در پزشكي، بيمار را درمان مي‌كند و در عين حال اين را مد نظر قرار مي‌دهد كه سلامت بيمار در گرو درمان تمام ابعاد او يعني زيست ـ روان، اجتماعي و معنوي است. مي‌توان خواص زيست ـ روان ـ محيطي ـ معنوي را در چارچوب‌هايي كه بايد در شرح حال مد نظر قرار گيرد به‌ صورت زير خلاصه كرد؛ كه البته مي‌تواند براساس هر فرهنگ و جامعه‌اي دقيق‌تر باشد.
 
نتيجه

سلامت و بيماري دو مفهومي هستند كه در پزشكي امروز نياز به موشكافي دقيق دارند. در اين مقاله تبييني از سلامت براساس مفهوم «وابستگي وجودي» (supervenience)، ارائه شد بدين‌گونه كه «سلامت بر روي مجموعه‌اي از خواص زيست ـ روان ـ محيطي ـ معنوي وابستگي وجود دارد اگر و تنها اگر هر تغييري در سلامتي بدون تغيير در اين خواص امكان نداشته باشد» در اين حالت ما ديگر بدنبال تبييني مدل‌وار نيستيم چون خواص روان ـ محيطي و معنوي معطوف به شخص هستند و نمي‌توان برمبناي آنها، پيش‌بيني كلّي كرد. بلكه اين مفهوم نشان مي‌دهد كه سلامت با اين خواص نوعي رابطه خاص دارد كه بايد در هر فردي كه ادعاي سالم بودن ندارد مد نظر قرار گيرد. براي تبيين دقيق‌تر موضوع از «وابستگي وجودي سه‌وجهي» استفاده كرديم (triple-modal supervenience) تا از ايراداتي كه بر انواع قبلي مفهوم وابستگي وجودي گرفته شده است برحذر باشيم. در اين تبيين، زيست ـ شناختي پزشكي كه باعث پيشرفت‌هاي عظيم در پزشكي شده است كماكان بنيان اصلي است امّا پزشك ابعاد ديگر را كه ممكن است روند درمان را تسريع كنند مد نظر قرار مي‌دهد و گاهي با توجه به عدم دلايل كافي براي بنيان زيست‌شناختي يك بيماري، درمان خود را معطوف به ابعاد ديگر يعني رواني ـ محيطي و معنوي مي‌كند.

منبع : احمدرضا همتي مقدم ، فصلنامه ذهن ، شماره 19

کد خبر 162895

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha