به گزارش خبرنگار مهر، روزهای آغازین تابستان است و داغی آفتاب خودش را به رخ بزرگترین پیاده رو اصفهان میکشد نشسته روی صندلی یکی از پیاده روهای چهارباغ، مات روبرویش را نگاه میکند.
حاشیه جدول پیادهروی خیابان دراز، روبرویش خودنمایی می کند، همیشه توی چشم است و آنقدر لباس پوشیده که در این گرما تو را به تعجب وامی دارد، وقتی تن رنجورت میزبان درد میشود چه سخت است، اگر حسابهای بانکیات خالی باشد و در جیبت پولی نباشد.
درخت پردرد میشود و خیابان پر از خاطره، شهر پر دود، عابران بی دغدغه و زن تنها میماند در ازحام دود، خاطره، درد، چادر سیاه کرپش را می کشد روی چشمهایش و خیره میشود به چهارچوب رستوران قدیمی شهر.
همیشه منتظر است مثل عقابی که مترصد شکار است و از اضطراب دیده شدن و لو رفتن، پلکهایش می لرزد و روی هم بند نمی آید، می گوید که انتظار جلوی در رستوران، کار هر روز اوست سیگار نیم سوختهاش زیر پایش له میشود: هر روز اینجا هستم هر هفته هرماه وقتی رستوران شلوغ است خوشحال تر است آنگاه که پسماندههای غذا جا می گیرد توی نایلون مات سفید میداند که بچه هایش خوشحال میشوند.
هفت سال پیش وقتی یک زمستان سرد صورت پدر را با میله های زندان آشنا شد، زن ماند با همین غذاهایی که باهم مخلوط شدهاند ومعمولا طعم هیچکدامشان واقعی نیست اما برای مادر و بچهها نان میشود برای سفره زندگی، از خورش گرفته تا ته مانده های مرغ و گوشت.
اسمش را نمی گوید. ترجیح می دهد پشت سیاهی ضخیم چادر، چهره اش نامفهوم باقی بماند:"مگه فرقی داره عصمت ،فریده، صغری هر چه می خواهد باشی."هنوز چین و چروک صورتش از سختی های زندگی عمیق تر نشده که هر روز نزدیکی های عصر جلوی رستوران آمده و منتظر می ماند تا غذاهای پس مانده را بیرون بیاورند، غذاهایی که همیشه با هم مخلوط می شوند و ترکیب نامطبوعی از مزه های مختلف را تشکیل می دهند؛ قورمه سبزی، فسنجان، کباب، زرشک پلو، ماهی وده ها نوع دیگر که همیشه طعم آنها زیر دندان هایش تغییر کرده اند و اوهیچ گاه نتوانسته از غذا خوردنش لذت ببرد، چون برای سیر کردن شکم بچه هابوده، نه میل و خواسته درونی اش "اصلا مهم نیست من کی باشم.
مهم این است که یک مادرم. هفت سال است با نداری زندگی کردم از بهزیستی تا کمیته امداد رفتهام اما خرج چهار تا بچه با اینها درنمیآید با این پولها نه خرج خودم در میآید نه کرایه خانهام، مجبورم بچهها گوشت میخواهند بچهها فقط بچهاند و من یک مادرم.
میان دغدغه هایش می توانی چهره زنی را پیدا کنی که در اعماق درونش به آیندهای نگاه میکند که خیلی وقت است دلش میخواهد به آن نگاه نکند." نه تامین اجتماعی نه بیمه نه ...زن می گوید، بچهها که مریض می شوند من می مانم و یک عالمه غم که نمی دانم از کجایش شروع کنم.
نزدیک ظهر است هوا داغیاش را نشان می دهد و خورشید عمود شده بر زمین ساعت از 12 گذشته و زن نایلون ماتش را آماده می کند تا ته مانده های جامانده را در آن جایگزین کند.
وی خانههای مردم کار می کنم. از تمیز کاری تا قند شکستن.عیدها وضع بهتر است چند خانه را باهم می گیرم و کارشان را حل می کنم اما خوب بچه ها خرج دارند. کوچکترها نمی دانند اما دختر بزرگترم وقتی پرسید این غذاها ازکجا؟ گفتم از خانههای مردم میآورم خودشان میدهند، .شک کرده اگر بفهمد که از اینجا می آورم نمی دانم چه می کند شاید خودش را بکشد نمیگذارم بفهمد.
یک خانه اجاره ای 40 متری سقفی شده برای او و بچه هایش، می گوید توی همین کوچه پس کوچهها زندگی می کند، خانوادهاش همه توی یکی ازروستاهای شیراز زندگی میکنند خیلی دورتر از آن هستند که بدانند او بازندگی چگونه دست و پنجه نرم می کند گرچه یک مادر و پدر پیر، کاری از ستشان برنمی آید.
حالا او مادر است، مادری که مستاصل است. مادری که مجبور است، مادری که فقط می داند یک مادر است و اسمش را فراموش کرده. در حالیکه صورتش را باچادر مشکی رنگ و رورفته می پوشاند و اشک های نریخته را میان سایه ها واعماق قلب گریانش پنهان می کند، ادامه می دهد: "می دانی بدبختی یعنی چی؟
آدم چه احساسی می تواند داشته باشد وقتی به عشق سیر کردن شکم بچه هایش می رود خانه دیگران کار می کند، در حالیکه تمام فکر و خیالش را بی لباسی و گرسنگی بچهها پر کرده، می توانی تصور کنی آدم چه حالی می شود وقتی بچه اش، پاره تنش، عروسک پاره پاره دختر همسایه را از میان آشغال ها میآورد و میخواهد برایش درست کنی؟ هرچه باشد، من یک مادرم، با اسم یا بی اسم، مجبورم هر طور شده، بچه هایم را سیر کنم، حتی با غذاهای پس مانده."
خنکای نسیمی از لای درختان، گرمای ساده وغریب خورشید را به هم می ریزد تا روحش میان انفجار سختیهای کشیده ونکشیدهای که در پیش دارد، خالی شود و نفسی عمیق بغضش را بترکاند.
لحظه ای از چهارچوب در رستوران چشم برنمی دارد تا ته مانده ها خوراک گربهها نشوند مردمک چشمش روی سادگی چوبهای روغن زده میماند فکر میکنی شهر کوچک شده به اندازه خیابان عباس آباد اصفهان و دیوارهای شهر تنت را میان خودشان فشار میدهند آنقدر که صدای شکستن استخوانهایت را می شنوی.
زن دورتر میشود پنهان از چشمهایی که خیلی وقت است او را نمیبینند، ظهر آرام گرفته تا کم کم مشتریان رستوران هم کمتر شوند اما پشت سایه روشن چنارها هنوز هم زن منتظر است تا بن بستی که او را به اینجا کشانده مثل یک قصه تلخ طولانی باشد.
زمستانها بدتر است بچه ها لباس می خواهند و تمام هزینه ها صرف گرما می شود.
............
گزارش: دریا قدرتیپور
نظر شما