در میان نظریهپردازان نخبگان متفکرانی چون پارتو، موسکا و میشلز دارای آرای حائز اهمیتی هستند که در ادامه آرای آنها مورد بررسی قرار می گیرند.
نخبه گرایان کلاسیک
گائتانو موسکا: موسکا عقیده دارد که کلیه اجتماعات انسانی و جوامع سیاسی، چه آنهایی که به درجاتی از تمدن رسیده و از پیشرفته ترین جوامع محسوب می شوند یا جوامع عقب مانده، کلا از دو طبقه تشکیل شده اند: طبقه حاکمه و طبقه ای که به آنها حکم رانده می شود. طبقه اول از نظر کمیت و تعداد معمولا کم ولی قدرت سیاسی را در اختیار داشته و از تمامی مزایای آن (رفاه، احترام، احترام و ...) بهره مند می شوند، در حالیکه طبقه دوم که از نظر تعداد و کمیت نسبت به طبقه اول بسیار بیشتر می باشند و به آن توده گفته می شود، خود از طبقات گوناگونی تشکیل شده اند که به طور قانونی یا غیرقانونی، اختیاری یا اجباری به حکومت تن در می دهند.
لازمه ظهور تاریخ، وجود دو طبقه جاکمه و فرمانبردار است. سیاست، مجمع اشراف است و دموکراسی، وهم و خیالی بیش نیست.
وضعیت ایتالیا در نیمه اول قرن بیستم باعث شد که روش لیبرالیسم در عین انگاره های رهایی بخش، همزمان راه را برای گرایشات داروینیسم اجتماعی نیز هموار می ساخت و جامعه بورژوازی را به سوی یک جامعه طبقاتی جدید سیر می داد که دخالت دولت را در اقتصاد و جامعه به عنوان دولت مداخله جو که انباشت سرمایه را نیز ممکن می ساخت، ضروری می نمود تا در ظاهر دموکراسی نمایندگی را ارائه کند و به همین جهت نیز مورد انتقاد شدید موسکا قرار گرفت. وی نشان می دهد که نمایندگی ملت به رابطه ای یک طرفه که بیشتر به نمایش مسخره می ماند تا نمایندگی ملت، تبدیل می شود.
ویلفردو پارتو: پارتو جامعه را به دو گروه شیران و روبهان تقسیم می کند و معتقد است فقط گروه برگزیدگانی که بتوانند یک نسبت مطلوب و لازم از روبهان و شیران در خود جمع داشته باشند، می توانند در قدرت باقی بمانند ولی چون جامعه هیچ گاه ساکن نمی ماند پس انتقال از گروه شیران به روبهان و برعکس همواره در جریان خواهد بود. با نفوذ و افزایش شیران در گروه حاکمه و سپس تمایل آنان به طبیعت روبهان، این تعادل به هم می خورد.
به همین جهت است که معمولا شیران در مقابل روبهان صف آرایی می کنند و روبهان حاکم ابتدا به کمک زور و نیروی اجبار سعی در آرام کردن شیران دارند و چنانچه موفق نشوند، شعارهای آزادی و برابری سر می دهند ولی شیران بر روبهان غلبه کرده و قدرت را در دست می گیرند ولی پس از مدتی و به تدریج طبیعت روبهان در آنان نفوذ می کند و دوباره تعداد روبهان افزایش یافته و حالت قبلی تکرار می شود هر جامعه ای به دو گروه تقسیم می شوند: برگزیدگان و توده، که برگزیدگان خود به دو گروه حاکمه و غیرحاکمه تقسیم می شوند.
پارتو معتقد است لازمه جامعه "حرکت" است و همیشه حرکتی از پائین به طرف بالا در جامعه جریان دارد اگرچه برگزیدگان حاکم سعی دارند از این حرکت جلوگیری به عمل آورند ولی معمولا نتیجه کار کاملا موفقیت آمیز نخواهد بود.
در این رابطه او جامعه را به دو جامعه افراطی تقسیم می کند: جامعه باز و جامعه بسته. جامعه باز; جامعه ای است که در آن این حرکت با سرعت و شدت انجام می گیرد ولی در جامعه بسته این حرکت به آرامی جریان دارد و تقریبا فاقد تحرک محسوس است. به عقیده پارتو، جوامع متعادل و حقیقی بین این دو جامعه افراطی قرار دارند اگر این جریان یعنی حرکت از پائین به بالا متوقف شود، جامعه ایستا و فاسد می شود.
پارتو دگرگونی را در جامعه می پذیرد لیکن نتیجه آن را جایگزینی برگزیدگان جدید به جای برگزیدگان قدیمی می داند یعنی از نظر او نبرد طبقاتی هیچ گاه متوقف نخواهد شد. پارتو عقیده دارد زمانی که حکام وظیفه خود را در مورد حفظ نظم به وسیله اجبار فراموش کنند در این حالت حکومت شوندگان خود این وظیفه را برعهده می گیرند و انقلاب به پیروزی می رسد. پس بدین قدرت حکومت شوندگان بستگی به قدرت بستگی به ضعف قدرت حکومت کنندگان دارد و چنانچه گروه حاکم ها نتواند به طور موثر نیروی اجبار را بکار گیرد، باید از میان برداشته شده و جای خود را به دو گروه جابر و قدرتمند دیگری بدهد; زیرا طبیعت سیاست چنین بوده و خواهد بود.
ربرت میشلز: برداشت های ضددموکراسی درچارچوب مطالعات تئوری های نخبه گرایی زمانی به اوج حود رسید که نظریه پردازانی چون میشلز، دموکراسی را با شک و تردید مورد بررسی دوباره قرار داده اند. میشلز عقیده دارد که دموکراسی به وسیله مردم و برای مردم هیچ گاه معنی پیدا نمی کند، بلکه دموکراسی بدست مردم ولی برای نخبگان معنی پیدا کرده و نافع می شود.
او عقیده دارد که هیچ گروه، حزب یا دولتی بدون داشتن سازمان نمی تواند استمرار پیدا کرده و به اهداف خود نایل آید و باید این اصل اساسی را پذیرفت که در حقیقت سازمان معنا و عملکرد واقعی الیگارشی است و دولت هیچ گاه چیزی غیر از سازمان یک اقلیت نبوده است که همواره مراقب حفظ و استمرار قدرت و امتیازات خود است. سازمان ایجاد می کند پس محدود کننده آزادی است و باعث محافظه کاری می شود.
میشلز سعی در اثبات این نکته دارد که تا چه حد دموکراسی به عنوان مشارکت همگان در رهبری و تصمیم گیری حتی در داخل پرادعاترین احزاب دموکراتیک کاملا بی محتواست; زیرا اگر فرض کنیم در ابتدا کارگران و افراد طبقه پائین را در سمت های مهم حزبی در داخل احزاب توده ای منسوب یا انتخاب کنند، بعد از گذشت مدتی نه چندان طولانی، به سبب اطلاعاتی که بنا برضرورت شغلی در اختیار آنان گذارده می شود یا مهارتی که کسب می کنند و از آن گذشته به سبب اشتغال به کارهای فکری به جای یدی، خود به خود به خوی اشرافی و ریاست طلبی عادت می کنند و این یکی از دو محوری است که "قانون آهن الیگارشی" بر آن استوار است و محور دیگر انگیزه های روانی توده ها است.
به عقیده میشلز نیاز مذهبی توده ها مبتنی بر احترام به روسا به احزاب انتقال می یابد و همچنین بی تفاوتی آنها در زمینه اعمال موثر دموکراسی و مشارکت در رهبری نه تنها راه را برای اقلیتی محدود یعنی گروه رهبران باز می گذارد، بلکه سبب می شود تا رهبران در راه متمرکز ساختن قدرت در دست خود از تشویق توده ها نیز برخوردار شوند. در چنین شرایطی احتمال تغییر وضعیت و اعتراض از پایین بسیار ضعیف است. وی اگرچه ناقد دموکراسی بود، ولی شر دموکراسی را کمتر از شر انواع دیگر حکومتها می دانست. او معتقد بود برای رفع نقص حکومت باید به کمک آموزش و تعلیم توده به حکومت مطلوب دست یافت.
نظر شما