به گزارش خبرنگار مهر، برای بازگویی بخشی از این تاریخ آزاده "حسین قوی پنجه" از آزادگان استان اردبیل که در سال 1362 به جبهه اعزام و سابقه تحمل بیش از هفت سال را در اردوگاههای عراق دارد در گفتگو با خبرنگار مهر از دوران صبر و مقاومت اسارت می گوید.
پنجم اسفند ماه سال 1362 بود دو روز از آغاز عملیات خیبر 1 در منطقه هورالهویزه 2 می گذشت در میان آتش و دود با پیشرویهایی که لشگر 31 عاشورا داشت منطقه شمال بصره را رد کردیم، بیشتر بچه های گردان "علی اکبر" شهید شده بودند تا چشم کار می کرد پیکر شهدا بود و نخلستانهای سوخته در میان آتش و دود، تازه متوجه شدم به غیر از من و غلامعلی که مردی 54 ساله بود، کسی اطرافم نیست.
به او غلام عمی می گفتم پیرمردی بسیجی از بچه های شبستر بود با اراده قوی که داشت مرا با خودش جلو می کشاند مرتب می گفت: " ما پیروز هستیم، دشمن ناتوان شده، آفرین به همه رزمندگان خوب از پس عراقیا براومدن".
شنیدن حرفهای او به قدرتم می افزود، تیرم را درست به هدف می زدم مدتی نگذشت؛ سر ساعت 12 سربازان عراقی مثل مور و ملخ به منطقه ریختند، من و غلام عمو هر چه مقاومت کردیم نتیجه ای نداد و به دست آنها اسیر شدیم. بعد از کلی اذیت و کتک زدن به غیر از یک زیر پیراهن و شلوار هر چه داشتیم از ما گرفتند و دستور حرکت دادند.
در هر 100 قدم چند اسیر ایرانی نیز به جمع ما اضافه شد تعدادمان به 30 نفر می رسید چشمانمان را بستند و سوار ماشین آیفا شدیم. نمی دانم نزدیک بغداد بودیم و یا شهر بصره که کنار جاده ماشین توقف کرد. خبر آمد صدام قصد ملاقات اسرای خیبر را دارد. سربازان با کتک و لگد کنار جاده به ردیف نشاندنمان، وقتی چشمم را باز کردند، دیدم 200 یا 300 سرباز بعثی با قیافه های عبوس و در هم کشیده آماده باش اطراف فردی را که به صدام معروف است گرد آمده اند.
صدام کلاه مشکی به سر داشت و به ظاهر لبخند می زد، یک دفعه به عربی چند تا فحش و ناسزا گفت و بعد به طرف یکی از اسرا که از همه ما مسن تر بود، اشاره کرد، دستور داد بلندش کنند، با لگد و چند تا سیلی پیرمرد را جلو کشیدند.
صدام اول اسمش را پرسید، او گفت "حنیفه" صدام به عربی کلماتی را پشت سر هم تکرار کرد و مترجم کنارش این طور ترجمه کرد: " ای پیرمرد تو دم مرگ معلوم است برای چی به جنگ آمده ای؟ حنیفه با اینکه کمرش از پیری خم شده بود و سنش 65 تا 70 نشان می داد، صاف ایستاد و با چشمانی که برق می زد به درجه صدام اشاره کرد و گفت:" همان طور که تو به درجه دارانت گفته ای صبحانه را در بغداد بخورید و ناهار را در تهران خواهید خورد من هم آمده ام ناهار را در بغداد بخورم."
صدام با شنیدن این حرف از شدت عصبانیت سرخ شد، دستانش را بهم فشرد، شروع به فحش دادن کرد، دستور داد لبهایش را بدوزند.
سربازانش بدون معطلی به طرف حنیفه حمله بردند و با سنگدلی تمام فک بالا و پایین او را بهم دوختند. حنیفه به جای ناله، فریاد الله اکبر و یا حسین می کشید دیدن این صحنه برای ما که 14 یا 15 سال بیشتر نداشتیم عذاب آورترین لحظه بود انگار خون از چشمانمان می بارید تا می خواستیم جلو بریم با لگد و کتک سربازان عقب رانده می شدیم. دست بسته قدرت هیچ مبارزه ای نداتشیم.
بعد از سه روز حنیفه را غرق در خون و بی رمق در اردوگاه موصل دو آسایشگاه هفت کنار خودم پیدا کردم، پزشکی به نام مسعود از اسرای ایرانی به دادش رسید، به من گفت: " نباید به کسی خبر بدی حنیفه را عمل جراحی می کنم، حالش خوب می شود".
او با ماهری نخهای دوخته شده دهان حنیفه را از هم باز کرد. حنیفه تا مدتی قدرت غذا خوردن نداشت همه بچه های اردوگاه به خصوص اسرای آسایشگاه هفت عاشق حنیفه شده بودند لقمه اش را له کرده به او می دادیم، پیرمردی مهربان با اراده محکم بود. هر چه از دستمان بر می آمد برایش انجام می دادیم.
بازنشسته ارتش و اهل زنجان بود از ابتدای جنگ داوطلب به جبهه عازم و سرنوشت او را در بین اسرا جا داده بود تا برایمان روحیه بدهد. لذت با او بودن تنها سه سال طول کشید. خودش می گفت، بعد از شکنجه او را به استخبارات بغداد می برند آنجا به لطف خدا بدون اینکه متوجه او شوند و بازجویی شود همراه با اسرای دیگر به اردوگاه موصل دو می فرستند.
یک روز نیروهای از استخبارات عراق از وجود حنیفه در بین ما بو بردند زمان هواخوری کنار آسایشگاه 9 او را کنار کشیدند و در بین بقیه اسرا همان سوالی را که صدام از او کرده بود، پرسیدند. حنیفه این بار هم با آرامش و صلابت کامل پاسخی را داد که به صدام داده بود.
در آن لحظه برعکس صدام بدون اینکه با او کاری داشته باشند اردوگاه را ترک کردند. بعد از دو روز دستور آمد حنیفه تبعید می شود. او را به اسم خرابکار به اردوگاه رومادیه تبعید کردند و از آن پس خبری از او نشد.
برخی از اسرایی که از اردوگاه رومادیه به آسایشگاه ما آمده بودند از پیرمردی سخن می گفتند که نشانه های حنیفه را داشت، به گفته آنها حنیفه را در بین اسرایی که ضد انقلاب و از مجاهدین بودند، می اندازند، او آنجا هر روز مورد آزار و اذیت آنها قرار می گرفت تا اینکه از شدت ضربه های مداوم به شهادت می رسد.
نظر شما