به گزارش خبرنگار مهر، شاید گذر خیلی از شما به آرامستانی در یکی از محلات حاشیه و محروم شهر اردبیل یعنی "میر اشرف" افتاده است. در دل آن همه مزار، یادمانی نمایان است که ناخداگاه توجه رهگذرانش را به خود جلب می کند. زمانی محل درد و دل مادری بود که فرزندش در راه قرآن و اسلام جانش را به طبق اخلاص گذاشته بود. زمانی بر روی سنگ مزارش نامی آشنا از دیار سبلان حک شده بود، کسی که همه محل او را می شناختند. ولی بعد از گذشت مدتی خبری رسید مبنی بر اینکه آن مزار متعلق به فرد دیگری است متعلق به مردی که پروای نام ندارد شهید آشنایی که گمنامش می خوانیم.
شهیدی که با خودش برکت و نوید امید بخش آزادگی و رهایی از بند اسارت را ارمغان آورده بود. او که شهیدش می دانستند به آغوش مادری که هر روز بر سر مزارش فاتحه و قرآن می خواند بازگشت و آن مزار نام آشنا زیارتگاهی برای همه مردم شهر شد مزاری که دیگر محل درد و دل صاحب سنگ قبر قبلی اش بود.
مرحوم آزاده "محمود امین پور" زمانی که در زندانها و اردوگاههای بعثی عراق عشق را معنا می بخشید شهیدی بنام او به اردبیل می آید و در آرامستان میر اشرف به خاک سپرده می شود بعد از گذشت دو سال از این اتفاق در شهریور ماه سال 1369 خبری می رسد که او زنده است.
این آزاده سرافراز در سال 1343 در روستای "سیدبیگلو" مشکین شهر بدنیا آمد و در بیست و چهارمین روز تیرماه سال 1367 در منطقه مهران و چنگوله در پاتک دشمن به اسارت درمی آید. او بعد از 12 ماه و 25 روز تحمل اسارت در بیست و پنجمین روز شهریور سال 1369 وارد میهن عزیزمان ایران می شود.
او بعد از تحمل درد و رنج ناشی از اسارت و 30 درصد جانبازی در 12 تیر ماه سال 1387 به خیل یاران شهیدش پیوست.
برای ارج نهادن به مجاهدت های آزاده متوفی امین پور و یادآوری سالهای درد و رنج او در اردوگاه "الرشیدیه عراق" که تا لحظه آزادی حتی بعد از آن نیز به صورت گمنام ماند خاطره ای که قبل از وفاتش نقل کرده است، آورده می شود.
وعده آزادی تحقق یافت
ساعت ده و نیم شب به مرز خسروی رسیدیم. پیشانی بندی که قبل از حرکت و در اردوگاه از حاشیه پتو برای خود درست کرده و رویش "الله اکبر" و "لا اله الا الله" نوشته بودیم را به پیشانی بستیم. دو نفر از بچه های خودمان از اتوبوس بالا آمدند تا لیست را با حاضران مطابقت دهند. سرگرد طلعت، مسئول عراقی اسرای تبادلی زود به اتوبوس آمد و یقه آن دو نفر را گرفت و گفت :« چرا به این ها پیشانی بند دادید؟». یکی از بچه ها گفت: « اینها به ما پیشانی بند ندادند. ما خودمان آن را از حاشیه پتوهایی که به ما داده بودید، درست کردیم». سرگرد طلعت گفت: « به خدا قسم اگر 5 دقیقه زودتر این را فهمیده بودم شما را برمی گرداندم تا آدم تان کنم».
آن دو نفر ایرانی گفتند: «خواهش می کنیم پیشانی بندها را بردارید. هنوز تعداد زیادی از اسرای ما در اردوگاه های عراقی مانده اند کاری نکنید که از آزاد کردن اسرا خودداری کنند».
پیشانی بندها را باز کرده و از اتوبوس پیاده شدیم. اتوبوس های ایرانی کمی آن طرف تر ایستاده بودند. نمایندگان صلیب سرخ که آنجا حضور داشتند کارتهای ما را چک کردند. ساعت 11 شب وارد میهن شدیم. اتوبوس های عراقی هم آنجا بود.
می دیدیم که آنها داخل اتوبوس شادی می کنند. انگار عراقی ها یکی، دو باری زرنگی کرده پس از تحویل گرفتن اسرای خود، بچه های ما را تحویل نداده بودند به همین خاطر قرار شده بود اول عراقی ها اسرای ایرانی را تحویل دهند و بعد اسرای خود را تحویل بگیرند.
وقت نماز صبح به قرارگاه رمضان در باختران رسیدیم و نماز را در یک حسینیه ی بزرگ خواندیم. چند نفر پزشک آمده و معاینه مان کردند. آنها اسامی ما را نوشتند و گفتند می خواهند به خانواده هایمان اطلاع بدهند. دو روز در قرنطینه ماندیم. به همه لباس و کت و شلوار دادند. آن را در ساکم گذاشتم و لباس بسیجی پوشیدم.
ما را به فرودگاه باختران منتقل کردند. شش نفر از آزادگان روحانی را که توی اردوگاه می شناختم آنجا دیدم. برای هر استان پرواز جداگانه ای ترتیب دادند و ما به تبریز رفتیم. ناهار را در فرودگاه تبریز خوردیم. ساعت حدود 14 بعد از ظهر با دو سربازی که داخل اتوبوس ما بودند به طرف اردبیل حرکت کردیم. اتوبوس در سراب توقف کرد و تعدادی از بچه هایی که اهل آنجا بودند، را پیاده کرد.
در اردبیل به ساختمان تیپ یکم حضرت عباس (ع) رفتیم. برق رفته و همه جا تاریک بود. نگذاشتند از اتوبوس پیاده شویم. گفتند: « اقوام و خویشان همه باید بیایند و شما را تحویل بگیرند». در صندلی پشت سر راننده نشسته بودم. یک نفر از بیرون صدایم کرد. بعد از من محرم زندی را هم صدا زدند. از اتوبوس پایین آمدیم. « عزیزی» را دیدیم که در تیپ یکم حضرت عباس (ع) اردبیل خدمت می کرد. ساکم را یکی از بچه های روستا تحویل گرفت. مردم پشت در تیپ جمع شده بودند. مرا از روی میله های حیاط تیپ رد کردند و در آن طرف میله ها ، صاحبعلی حاتمی، پسر خاله ام، مرا روی شانه هایش سوار کرد.
هر چه اصرار کردم مرا روی زمین بگذارد، قبول نکرد و مرا تا پای ماشین برد. مادرم داخل ماشین بود. وقتی مرا دید فکر کرد پا ندارم. خود را همچون بچه ای به آغوشش افکندم، هر دو گریه می کردیم و اشک شوق می ریختم. او حال زیاد خوشی نداشت.
فاتحه ای که بر سر مزام خواندم
دخترم دسته گلی را به گردنم انداخت و به طرف خانه راه افتادیم تا به کوچه رسیدیم، برق آمد. مردم توی کوچه جمع شده بودند. بعد از خوش و بش با آنان داخل خانه رفتیم. مردم تا داخل راهرو، آمده بودند. یکی از بچه ها جلوی در ایستاده بود و نمی گذاشت کسی وارد شود. مقصود، برادرم خودش را به من رساند. او دنبالم آمده بود. وقتی می خواست از زیر در تیپ، رد شود مجروح شده به بیمارستان رفته بود. دو روز بعد مردم توی مسجد عباسیه جمع شدند. با آنها چند کلمه ای صحبت کردم و از همه شان تشکر کردم.
گفتند به مزار شهدا برویم. رفتیم و دیدم یک قبر به اسم من آنجاست. آنها چون خبری از من نداشتند فکر کرده بودند شهید شده ام و پیکری که از جبهه آمده بود را به جای من توی قبر گذاشته اند.
بعد از آن روز پدرم سنگ قبر را عوض کرد و نام شهید گمنام بر آن گذاشت. حالا هر پنجشنبه برای زیارت آن شهید گمنام به سر مزار می روم. بعضی وقت ها می بینم که مردم قبل از اینکه سر قبر آشناها و بچه های خودشان بروند، اول بر سر مزار آن شهید گمنام فاتحه ای می خوانند و به سراغ دیگر قبرها می روند.
..............................
خدیجه سلمانی
نظر شما