پیام‌نما

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ * * * هرگز به [حقیقتِ] نیکی [به طور کامل] نمی‌رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید؛ و آنچه از هر چیزی انفاق می‌کنید [خوب یا بد، کم یا زیاد، به اخلاص یا ریا] یقیناً خدا به آن داناست. * * * لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ / آنچه داری دوست یعنی ده بر او

۱۴ فروردین ۱۳۸۴، ۱۵:۲۹

گروه دين و انديشه "مهر" بررسي مي كند :

عقل مدرن و پسامدرن

خبرگزاري مهر - گروه دين و انديشه : آنچه در ذيل مي آيد مقاله اي است كه قصد دارد پسامدرن را با توجه به ويژگي عقل مدرن به بررسي نشيند. اين مقاله ابتدا نكاتي در باب مباني عقل مدرن و نسبت آن با مدرنيسم ارائه كرده و در ادامه به نسبت عقل مدرن و پسامدرن مي پردازد .

امانوئل كانت فيلسوف شهير آلماني سده هجدهم انسان را داراي دو بخش عقل و خواهش هاي نفساني مي دانست . به نظر وي آدمي هميشه و همه جا درگير كشمكش ميان اين دو قسم بوده است و راه گريزي از اين جدال موجود نيست. او البته بر عقل دست مي گذارد و قصد دارد حدود و ثغور آن را در قالب سه پرسش : چه مي توانم بدانم؟ چه مي توانم انجام دهم؟ و به چه مي توانم اميدوار باشم؟ معين سازد . با ورود هگل به عرصه زورآزمايي فلسفي اما راهي جديد فراروي "انسان شناسي فلسفي" گشوده شد. او مؤلفه اي بس مهم به نام "تاريخ" را نيز به تبيين انسانشناسي كانت اضافه كرد و تعارض و تعامل "عقل" و "نفس" را در بطن تاريخ به بررسي نشست.

در نگاه هگل، در يونان باستان هماهنگي بيشتري بر سرشت آدمي حكمفرما بود و مردم تعارضي بين خواهشهاي نفساني و قوه عقلاني حس نمي كردند. با اين تبيين به نظر هگل شكافي كه كانت توضيح داده به مرور زمان ( و به تبع از تعاليم پروتستان) حادث شده است. بدين گونه در نظر هگل ثابت انگاشتن و اجتناب ناپذير بودن دو جزء "عقل" و "نفس" بدون مسيري كه انسان در بستر تاريخ طي كرده كافي و وافي نيست. باري حتي اگر براي انسان به سرشت و نيازهاي مشتركي قايل باشيم – چنانكه بسياري به اين امر قايلند -  نمي توانيم از اين پرسش مهم بگذريم كه اين نيازهاي مشترك و ثابت چه تجليات كمي و كيفي در طول تاريخ داشته اند. به عبارت ديگر ، از آنجا كه انسان به نيازها و آرمانهاي خويش به صورت التفاتي نگاه مي كند و دست به گزينش مي زند اين پرسش همچنان ماندگار است كه عرصه هاي گوناگون تاريخ، مظهر بروز و نمود كدام يك از اين نيازهاي آدمي هستند.

بدين گونه مي توان به تقسيم تاريخ دست زد و دو دوره قديم و جديد را براي آن مشخص نمود. اين تقسيم بندي البته با توجه به اختلافهاي ماهوي بين انسان قديم و انسان جديد موجه مي شود. انسان جديد به بشر سازنده و ساخنه مدرنيسم اطلاق مي شود كه به نظر مي آيد نقاوتي ماهوي با آدميان قبل از خود ( كه آنها هم با با يكديگر اختلافهاي مهمي داشته اند) دارد. از موارد اختلاف بشر جديد با انسان قديم مي توان به مواردي چون: جدي گرفتن زندگي اين جهان و متمتع شدن از مواهب آن، نقادي از همه كس و همه چيز و زير سوال بردن بسياري از جوابهاي قديم، نگاه به جهان به قصد تغيير آن و قانع نشدن به تفسير صرف جهان ، پرسش محور بودن بشر جديد در مقابل جواب محور بودن بشر قديم، قانع نشدن به اصلاحاتي در عرصه هاي مختلف فردي و اجتماعي و خواهان تغييرات اساسي بودن ( انقلاب به جاي اصلاح) و طالب حقوق خود بودن ( در برابر تكليف خواهي بشر قديم) اشاره كرد. اين خصايص البته مستقل از يكديگر نيستند و نسبت نزديكي با هم برقرار مي كنند.

يكي از مؤلفه هاي ممتاز مدرنيسم آن است كه اين پديده همه جا و همه وقت در جست وجوي ديگري بوده است؛ سرزمين هاي ديگر، انديشه هاي ديگر، رويكردهاي ديگر، بازنگري هاي ديگر و عاقبت ارزش هاي ديگر. مبناي  اين جست وجو هم فاعل شناسايي بوده كه هر امري را به صورت موضوعي قلمدا كرده و اين جست وجوي ديگري، خواسته يا ناخواسته فرديت و خويشتن مدرنيسم را شكل داده است. در مدرنيته فاعل شناسايي پررنگ مي شود كه هر امري را به مثابه موضوع شناسايي  تعريف مي كند. بدين جهت در جايي مي توان گفت جهان جديد فرايند بروز و ظهور فرديتي خاص است. غرب ، غرب نمي شود مگر با تلاشي كه براي يافتن ديگري و مكالمه با وي از خود نشان مي دهد و به همين جهت است كه در دل مدرنيسم ، فرديت و شخصيتي رشد مي كند كه با فرديت فرهنگ هاي ديگر بسي متفاوت است. جست وجوي ديگري و ارتباط با او نه تنها معلول وقوع فرديت، كه علت آن نيز به حساب مي آيد و ديالكتيك فرديت – ارتباط با ديگري، مدرنيسم را به پيش برده است . مدرنيسم مدرنيسم نمي شود جز با كوششي كه در جهت يافتن ديگري و ارتباط با وي از خود نشان مي دهد و اين جست وجوي ديگري به فرديت تجدد، تعين بخشيده است. جهان جديد از اين لحاظ تفاوتي ماهوي با فرهنگ هاي ديگر دارد چرا كه فرهنگ هاي جنوب با وجود داشتن ديگري به هويت دست نمي يابند و منبعي فراانساني هويت آنها را شكل مي دهد.

دليل اين كه غرب تا اين اندازه در فرهنگ هاي ديگر كاوش مي كند همين است . در طول تاريخ فرهنگي به مانند فرهنگ غرب سراغ نداريم كه تا اين اندازه به تفكرهاي ديگر توجه مبذول داشته باشد. با اين همه ، فقط جهان و فرهنگ هاي ديگر نيستند كه مي توانند موضوع عقل قرار گيرند بلكه خود عقل هم گاهي موضوع عقل قرار مي گيرد . عقل جديد اما از آن جهت كه عقلي خودمختار و خودبنياد است با موضوع قرار دادن خود، پرسشهايي مهم را پيش روي خود قرار مي دهد و به گمان ما پسامدرن را مي توان در آيينه نقاديهاي عقل مدرن به خويش بخوبي شناخت. پسامدرن مرحله اي در تاريخ غرب است كه عقل مدرن خود و دستاوردهايش را زير سوال برده است. در اين ميان البته پرسش ها از مايه ها و پايه هاي متفاوتي تشكيل شده است اما در مبنا همين نقاديها را در بر مي گيرد.  

نقاديهاي عقل مدرن از خود در سه لايه قابل تشخيص است : اول ، گرفتن استقلال عقل و تحويل دلايل انديشه و به علل آن: عقل جديد با گرفتن استقلال و اعتبار از خود و تحويل دلايل به علل ،؛ زلزله هاي معرفتي را حادث شد. به نظر بسياري از افراد ،مهمترين  زلزله معرفتي را نيچه آغازكرد كه عقل را تابعي از خواسته ها و نيازهاي بشري در نظر گرفت. نوعي ديگر از عاري كردن عقل از صفت استقلال ، به دست ماركس صورت گرفت كه عقلي معطوف به طبقات اجتماعي را مطرح كرد. به اين معنا كه آدمي متأثر از شرايط طبقاتي خود ، انديشه مي كند. اشكال ديگر خدشه وارد شدن به عقل را نيز در افرادي چون : فرويد، كي يركه گور ، هيدگر و فوكو شاهد هستيم كه عقل را از ضمير ناخودآگاه، ايمان، دوره هاي تاريخي ، ساختار قدرت و علايق بشري متأثر مي دانند و به اين معنا ، عقل را از اعتبار و سنديت مي اندازند. فرويد عقل را متأثر از ضمير ناخودآگاه انسان در نظر مي گيرد و كي يركه گور ايمان را اس و اساس آن قرار مي دهد. هيدگر با معرفي گونه اي ديگر از انديشيدن ، عقل جديد را نوعي ازخودبيگانگي معرفي مي كند و فوكو قدرت را مبناي معرفت مي پندارد. همه اين بزرگان انديشه دليل را در پاي علت فدا كرده اند و به عللي عطف توجه نشان داده اند كه مجموعه دلايل و ساختار آنها را مي سازد.

خلاصه آن كه گوشه اي از انديشه پسامدرن به نقاديهايي مربوط مي شوند كه استقلال و اعتبار را از عقل مي گيرند. اين عمل البته در بسياري از اوقات براي جلوگيري از تن درد دادن به ايدئولوژي هاي گوناگون صورت مي گيرد. چون در مدرنيسم با تن در دادن به جزميت انديشه، ايدئولوزيهاي رنگ و وارنگي به وجود آمده اند كه همين از مهمترين علل نضج گرفتن انديشه پسامدرن به حساب مي آيد.

دوم آن كه گاهي عقل مدرن و محصول ناخواسته اش انديشه پسامدرن به دستاوردهاي مادي و تكنولوژيكي عقل ايراد وارد مي كند. به طور مثال مفهوم پيشرفت را كه در قرن نوزدهم رواج داشت زير سوال مي برند . آنها بر اين نظر هستند كه قضاوت ساده انگارانه اي است كه تصور كنيم بشر جديد خوشبخت تر از بشر قديم است. انديشه پسامدرن همچنين پاره اي از اوقات به الگوي مصرف جهان جديد معترض است . تعدادي زياد از پسامدرنها مثلث مقدس جهان جديد را توليد، مصرف و تفريح ذكر كرده اند كه اين يكي معنا را از زندگي گرفته و آدمياني پوچ، مأيوس و سرخورده تحويل جامعه بشري داده است. وضعيتي تكنولوژي و آثار و تبعات ناخواسته اي كه به وجود آورده است و همچنين موقعيت محيط زيستي كه در آن زيست مي كينم هم از تيررس آراي پسامدرنها دور نمانده اند و در آخر دو جنگ هولناك كه در دامن مدرنيسم غربي صورت گرفته اند انتقاداتي جدي به روند و روال مدرنيسم وارد كردند . در سطحي ديگر ،علاوه بر انتقاداتي كه در باره استقلال عقل مدرن و دستاوردهاي آن در انديشه پسامدرن وجود دارد گاهي البته اس و اساس عقل جديد كه بر دوگانگي ذهن و عين متكي است زير سوال رفته است ( به معناي ديگر ، عقل جديد توانايي آن را داشته است كه اساسي ترين اصول خود را بدين گونه نقادي كند).

نقادي هيدگر از عقل مدرن كه از سوي بسياري از انديشه ورزان پسامدرن مورد توجه قرار گرفته اين است كه عقل مدرن با جدا كردن سوژه شناسايي از جهان، بزرگترين ازخودبيگانگي را براي بشر به وجود آورده است. در حالي كه بشر هميشه و همه جا با جهان يگانگي و همنوايي داشت در جهان جديد و به وسيله عقل جديد به دوگانگي اي تن در داد كه نتيجه آن چيزي جز فراموشي وجود نبود. بازگشت هيدگر به متفكران قبل از سقراط هم با اين نيت صورت مي گيرد كه ازخودبيگاني را از عقل به وسيله آنها زايل كند.

حق آن است كه همه نقاديهاي عقل مدرن به خويش، ناشي از ويژگي نافذ و قدرتمند آن است كه بسي  ساري و جاري است و موضوعي را از مداقه و توجه خود دور نمي دارد. اين البته واقعيتي است كه براي آگاهي از وضعيت پسامدرن بسي ضروري است. بسياري از نقاديهايي كه به عقل مدرن رفته اند چون: عدم استقلال، بحران هويت، بحران معنا و بحران اخلاقي در قبال همين ساري و جاري بودن عقل مدرن و خودكفايي اش قابل توجيه است. مدرنيسم ، همان طور كه ذكر آن رفت ، تنها فرهنگي است كه با وجود ديگري به هويت دست مي يابد و از اين رو به طفلي شبيه است كه دامان مادر را رها كرده و فرايند خودعشيرگي را آغاز كرده است. از آنجا كه هر جسارت و استقلالي با بحران و صدمه همراه است مدرنيسم نيز با بحران و تعارضهايي روبرو بوده و هست اما لازم است بحرانهاي آن را از اين دريچه به بررسي بنشينيم. با اين تعريف نسبت به مدرنيته ، انتقادهايي جدي به آن وارد است اما نقادي از مدرنيسم نبايد ويژگيهاي ممتاز اين روند را مسكوت گذارد. علاوه بر آن، مدرنيسم را بايد پديده اي ناتمام به حساب آورد كه هر چه تاريخ بشري به جلو مي رود لايه ها و ورقهاي تازه اي از آن رو مي شوند و عقل مدرن بيش از پيش به ضعفهاي ماهيت و آثار خود واقف مي گردد. به همين جهت ما در آغاز سده بيست و يكم ديگر شاهد تحقير فرهنگهاي ديگر به وسيله فرهنگ غرب نيستيم و مدرنيسم پي برده است كه براي ارائه جواب به پرسشها و مسائل مهم بشري راهي جز مشاركت همه دستاوردها و منابع بشري وجود ندارد.

اين تغييرات شگرف را البته بايد بجد گرفت تا سوء تفاهمهاي پيشين از ذهن و زبان ما رخت بربندند. بسياري از نقاديهاي پسامدرن به مدرنيته و مدرنيسم از سوي عميق ترين و جدي ترين متفكران غربي صورت گرفته اند و ناديده گرفتن اين آراء نه مقدور و نه مطلوب است  . اگر برقراري رابطه اي جدي  با غرب مدنظر ما است – كه هست – و اگر بزرگترين مشكل صد و پنجاه سال اخير ما عدم برقراري صحيح با غرب بوده است راهي جز آن نداريم كه مدرنيته را در كميت خود و با وجود همه نقاط فراز و فرودش جلوي رويمان بگذاريم و دست به گزينشي آگاهانه بزنيم. در اين راه البته همچنان كه دكارت و كانت و هگل بسي به كارمان مي آيند به نيچه، هيدگر و فوكو هم فراوان نياز داريم. بسياري از نقاط درخشان طيف وسيع پسامدرن، نقاديهايي هستند كه به روند تفكر و تمدن غرب مدد رسانده اند قبل از آن كه از آن جدا شده باشند و ره به راهي جدا سپرده باشند. غرب اگر غرب شده است با همين انتقادهاي جدي غرب شده است و اگر مانده به جهت پاسخ هاي درخوري است كه به اين انتقادها داده است.

مدرنيته نه تنها نقاديهايي را كه بدان شده نا انديشه نگذاشته كه آنها را بسي جدي گرفته و بدانها انديشيده است. بدين جهت پسامدرن را نبايد پديده اي مجزا از مدرنيته به حساب آورد و اين پديده با توجه به خصايص و ويژگيهاي عقل مدرن بخوبي قابل توجيه است. هنگامي كه ريكور در جواب به اين پرسش كه پسامدرن چيست مي گويد نمي دانم ، به همين نقاط درخشان ذيل عقل مدرن توجه دارد و نه پديده و وضعيتي جدا از آن.

کد خبر 168500

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha