پیام‌نما

وَلَنْ تَرْضَى عَنْكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَى وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ * * * یهود و نصاری هرگز از تو راضی نمی شوند تا آنکه از آیینشان پیروی کنی. بگو: مسلماً هدایت خدا فقط هدایت [واقعی] است. و اگر پس از دانشی که [چون قرآن] برایت آمده از هوا و هوس های آنان پیروی کنی، از سوی خدا هیچ سرپرست و یاوری برای تو نخواهد بود. * * * از تو کی خوشنود گردند ای ودود! / از رهی، هرگز نصاری و یهود؟

۲۴ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۲۳

جای پای جلال ـ سفرنامه اسالم/4

روایت متفاوت از مرگ جلال و تصویری از خانه او/ سیمین داشت ما را می‌کشت!

روایت متفاوت از مرگ جلال و تصویری از خانه او/ سیمین داشت ما را می‌کشت!

سیمین با یک دست می‌زد به سرش و شیون می‌کرد، با یک دست هم فرمان را گرفته بود. آن موقع خیابانی که الان اسمش جلال آل‌احمد است، خاکی بود و ناصاف. پدرم داد می‌زد: خانم! ما رو کُشتی. این چه جور رانندگیه! داری سر ما را به باد می‌دهی با این رانندگی.

خبرگزاری مهر ـ‌ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامه‌نویسی آزموده و کتاب‌هایی از او در قالب داستان در دسترس علاقه‌مندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامه‌نویسی این نویسنده نامدار دست به تک‌نگاری‌های کوتاه و خواندنی زده که بخش چهارم این سفرها از شنبه گذشته به صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر می‌شود.

او در چهارمین سفر خود به شهر شمالی و زیبای اسالم، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال را پس از سال‌ها یک بار دیگر تجربه کند که از دو روز قبل با درج عکس‌های نویسنده در پی هم منتشر می‌شود. بخوانید بخش چهارم سفرنامه‌ای را که پر از ماجراهای خواندنی است:

از ایرج خواستم برایم از برخوردهایی که با جلال داشت خاطره‌ای بگوید. فکر کرد و فکر کرد. گفتم: مثلا نشد بفرستدت جایی برای خرید؟

ایرج فرزند نظام، سرایدار جلال و سیمین در اسالم در تحقیقات این سفرنامه بسیار کمک حال بود

انگار چیزی یادش آمده باشد، کمی جابه‌جا شد و گفت: همان روزی که جلال فوت شد 2ـ3 ساعت قبلش پدرم را صدا زد و گفت: نظام! می‌شه دو تا خروس بخری؟ و ده تومان داد به پدرم. پدرم هم پول را به من داد و من را فرستاد خانه همسایه‌مان که اسمش نصرالله تیموری بود. رفتم و دوتا خروس گرفتم به 6 تومان. برگشتم با خروس‌ها. بقیه پول را هم جلال داد به خودم و گفت بگذار برای خرج مدرسه‌ات. آن موقع 4 تومان خیلی پول بود!

جلال رفت بالا. چند دقیقه بعد پدرم رفت دم در خانه تا بپرسد خروس‌ها را سر ببرد یا نه. سیمین چندبار جلال را صدا زد و چون جوابی نشنید به پدرم گفت: نظام جلال حالش خوب نبود. برو ببین چرا جواب نمی‌ده. من هم بچه بودم دنبال پدرم راه افتادم و رفتم بالا. جلال روی تخت دراز کشیده بود و در دستش پوسته نایلونی یک نُقل بود که آن زمان مثل شکلات می‌بستندش. نقل را باز کرده بود و در دهانش گذاشته بود، ولی نتوانسته بود پوسته نایلونی‌اش را بیندازد. حتی یادم هست که رنگ آن پوسته نایلونی قرمز بود. از پله‌ها پایین آمدیم. سیمین از پدرم پرسید: نظام چی شد؟ پدرم گفت: خانم حال آقا خوب نیست. بریم دکتر بیاریم.

این عکس تقریباً تنها تصویر باقی‌مانده از نظام است

برای اینکه حرف ایرج را دقیق بفهمم، پرسیدم: جلال آن موقع زنده بود یانه؟ ایرج جواب داد: نه تمام کرده بود... سیمین از پله‌ها دوید بالا و رفت پیش جلال. بعد هم آمد پایین و رفتیم سراغ ماشین تا برویم دنبال دکتر؛ دکتری که توی کارخانه چوب‌بری بود به اسم تقی‌زاده. خوب یادم هست سیمین با یک دست می‌زد به سرش و شیون می‌کرد، با یک دست هم فرمان را گرفته بود. آن موقع هم این خیابان که الان اسمش جلال آل‌احمد است، خاکی بود و ناصاف. پدرم داد می‌زد: خانم ما رو کُشتی، یواش‌تر این چه جور رانندگیه! پدرم داد می‌زد و به ترکی فحش می‌داد که داری سر ما را به باد می‌دهی با این رانندگی و گاهی از ترس فرمان ماشین را می‌گرفت که تکان‌ها بیشتر می‌شد. چنان بالا و پایین می‌شدیم که سر آنها که بزرگتر بودند به سقف می‌خورد. بالاخره رفتیم و با دکتر برگشتیم و دکتر گفت تمام کرده. موقع تشییع جنازه هم از دریا تا بازار خلیفه‌آباد پشت به پشت ماشین ایستاده بود. جای تکان خوردن نبود.

پرسیدم: سیمین با جلال رابطه‌اش چطور بود، خوب بودند؟ دعوا نمی‌کردند؟ ایرج گفت: نه. من ندیدم دعوا کنند. آن یکی ـ دو سالی که من یادم هست خیلی باهم خوب بودند.

خانه جلال آل‌احمد در اسالم. این زن، عروس نظام و کودکی که در آغوش دارد، ایرج است

پرسیدم: این که می‌گویند جلال را کشتند چقدر امکان دارد درست باشد؟ جواب داد: ما که چیزی ندیدیم. آخه باید کسی می‌آمد آنجا که جلال را بکشد! هیچ کس از ترس پدر من از دو کیلومتری آنجا هم رد نمی‌شد! مگر اینکه از قبل طرح‌ریزی کرده بوده باشند و چیزی به خوردش داده باشند.

پرسیدم: رابطه جلال با پدرتان چطور بود؟ لبخندی زد و گفت: خوب! خوب بود. خیلی سعی می‌کرد به پدرم کار یاد بدهد. یک موتور برق داشتیم که گاهی خراب می‌شد. جلال خودش آن را باز و تعمیر می‌کرد. به پدرم هم می‌گفت: این پدرسوخته‌ها چیزی بهت یاد نمی‌دهند. بیا بشین اینجا کنار من یاد بگیر. پدرم به ترکی فحش می‌داد که: فلان فلان شده الان که ریش من سفید شده چه موقع یاد گرفتنه. جلال هم که ترکی سر در نمی‌آورد، می‌گفت: نظام چی می‌گی؟ داری فحش می‌دی؟ من می‌خوام کار یادت بدم.
چند ثانیه‌ای سکوت کرد. گفتم: ایرج دیگه چیزی یادت نیست؟ نفسی بیرون داد و گفت: خوب من بچه بودم آن موقع...‌ هان! یک چیزی را هم بگم. یک بار ملکیان آمد و گفت: جلال و مهندس توکلی آمدند. پدرم عکس شاه را قاب کرده بود و گذاشته بود بالای بخاری. جلال وقتی آمد و آن قاب را دید گفت: نظام! عکس این پدر سوخته را کی زده اینجا؟ پدرم سرش را انداخت پایین. جلال جلو رفت و قاب را برداشت و جلوی بخاری زد زمین و شکست، بعد با پا لگدش کرد و گفت: عکس این پدرسوخته را بنداز دور. پدرم با ترس گفت: آقا این چه کاری بود کردید؟ پدر ما را در میارن. جلال محکم گفت: من بهت می‌گم بندازش بیرون. پدرم عکس و قاب را برداشت. غرغرکنان بیرون رفت و یواشکی به جلال فحش ترکی می‌داد که بالاخره باعث دردسر خواهد شد. پدرم عکس را برد خانه و دوباره قاب کرد و از ترسش زد به دیوار.

دریا یک بار خانه جلال را زیر گرفته و چیزی جز این از منزلگاه او باقی نگذاشته است

پرسیدم: بعد از جلال سیمین نیامد اینجا؟ گفت: هیچ وقت. وقتی داشت می‌رفت پله خانه را بوسید و گفت من دیگر اینجا برنمی‌گردم. پرسیدم: واقعا پله را بوسید. ایرج گفت: بله واقعا. خم شد و پله خانه را بوسید.

گفتم: خانه چه شد؟ نفروختند؟ گفت: نه... یعنی نمی‌دانم. چون مهندس توکلی بعدا کنار خانه جلال آشپزخانه و حمام و اتاقک ساخت. شاید از سیمین خانم خریده بود. خانه را بعدتر آب دریا گرفت. الان از خانه فقط یک تکه بتن و سنگ مانده.

بعداز ظهر رفتم خانه ایرج و عکس پدرش نظام را گرفتم. همین طور عکسی که در آن همسر و دختر اولش جلوی خانه جلال ایستاده بودند. بعد هم همراهش رفتم کنار دریا و باقی مانده خانه جلال را دیدم. دور و برش ماشین پارک بود مردم بی‌آنکه بدانند کجا آمده‌اند می‌رفتند برای شنا و تفریح.

آنچه ایرج تعریف کرد با آنچه سیمین در کتاب غروب جلال نوشته تفاوت‌ها و شباهت‌هایی داشت. سیمین می‌نویسد ماجرای خرید و سربریدن خروس را مهین توکلی (زن میرزای توکلی که همسایه‌شان بوده) به نظام گفته. قضیه با ماشین به خلیفه‌آباد رفتن پی دکتر را شبیه هم گفته‌اند و مهم‌ترین وجه افتراق دو روایت در این است که طبق روایت ایرج اولین نفری که جنازه جلال را دیده نظام است، ولی سیمین می‌گوید قبل از آنکه برود دنبال دکتر جلال هنوز زنده بوده.

هرچند این اختلاف روایت‌ها بعد از گذشت این همه سال طبیعی است.

ضلع دیگری از خانه جلال که زیر شن‌های ساحل دفن شده است

برای اینکه مطلب کمی از حال و هوای گذشته بیرون بیاید و حالا که حرف مرگ جلال شد باید بگویم وقتی می‌آمدم سمت اسالم و هنوز در راه بودم، تلفنی شماره مستقیم رییس حوزه هنری گیلان را پیدا کردم و با او تماس گرفتم. گفتم دارم به چه قصدی می‌روم اسالم و گفتم حدس می‌زنم آنها به مناسبتی برای جلال در اسالم کاری کرده باشند و خواستم اگر اینطور است مرا پیشتیبانی محتوایی کنند. رییس حوزه هنری گیلان گفت: بله ظاهرا هرکسی در تاریخ ما مرده یک ربطی به تالش داشته! این حرف را به شوخی گفت و منظورش احتمالا میرزا کوچک خان بود. گفتم: جلال برای مردن نیامده بود اسالم، برای زندگی آمده بود که مرگ سراغش آمد. او از این که جلال سال‌ها به اسالم رفت و آمد داشته کلا اظهار بی‌اطلاعی و از اینکه در آنجا فوت کرده، تعجب کرد. فرصتی خواست تا تحقیقی بکند. نیم ساعت بعد تماس گرفت که: گویا شما درست می‌گید! ولی ما با اینکه در حوزه گیلان‌شناسی کارهای زیادی کردیم، ولی تا حالا به این موضوع توجه نکرده بودیم. و ناچار بعد از تعارف و تشکری خداحافظی کردیم.

فکر کردم جلال با اینکه این شانس را داشت که حتی در دوره حیاتش هم معروف و شناخته شده باشد، ولی این شانس را نداشت که مظلوم نباشد حتی سال‌‌ها بعد از مرگش.

ادامه دارد ....

کد خبر 1694067

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha