بر اساس نظریه برجسته سازی رسانه های جمعی در ایجاد اولویتهای فکری و تعیین موضوعات مهم و مورد بحث عامۀ مخاطبان، نقش اساسی ایفا می کنند. نظریۀ مذکور، پیش بینی می کند که اگر موضوعی از نظر زمان و مکان در رسانه ها برجسته شود، می تواند مخاطبان را به این اندیشه وا دارد که موضوع مذکور مهم است.
با استفاده از شواهد بدست آمده از این مطالعه، شاو و مک کومبز، به این نتیجه رسیدند که رسانه ها می توانند در ایجاد اولویتهای فکری مخاطبان مؤثر باشند. یعنی به مخاطبان بگویند، دربارۀ چه چیزی فکر کنند و یا سخن بگویند.
با فهم این نظریه دست اندرکاران روابط عمومی باید بتوانند بر اولویتهای رسانه ها، از طریق اخبار و اطلاعات گوناگون و جذاب، به منظور نفوذ در افکار مخاطبان خود، تأثیر گذار باشند.
بر این اساس برجسته سازی در رسانه ها در دو سطح بررسی می شود؛ سطح اول آن انتخاب اخبار و رویدادهای مهم و سطح دوم تصمیم گیری درخصوص تعیین قسمت هایی از اخبار و رویدادها برای تکرار و برجسته سازی است.
افکار عمومی، پدیدهای روانی ـ اجتماعی و خصلتی، جمعی است و عبارت است از ارزیابی، روش و نظر مشترک گروهی اجتماعی در مسئلهای که همگان به آن توجه و علاقه دارند و در لحظه معینی، بین عده زیادی از افراد و اقشار مختلف جامعه نسبتاً عمومیت مییابد و عامه مردم آن را میپذیرند. افکار عمومی به صورت تأیید یا مخالفت با یک عمل، نظر، شخص و واقعه با خواسته، مطالبه، پیشنهاد و توصیه تجلی مییابد.
اما کاری که صورت می گیرد "فراواقعی" کردن امر "واقعی" است. این موضوع با چنین ادبیاتی توسط بودریار فیلسوف پست مدرن مطرح شد. حال بیائیم نمونه و مثالی را در نظر بگیریم.
دیوید بکهام بازیکن تیم فوتبال انگلستان یک نمونه از "فراواقعی" جلوه دادن یک امر "واقعی" است. صرفنظر از زندگی حاشیه ای او، خود رسانه بی تمایل نبوده که حاشیه های زندگی او را برجسته ساخته و آنها را مطرح سازد. با چنین برجسته سازی است که نوع و مارک لباس بکهام، مدل مو، نوع اتومبیل، فروشگاهی که او از آن خرید می کند و غیره اهمیت می یابد.
سودهای مالی ناشی از این برجسته سازی مشهود و معلوم است. سخن این است که در کشور ما نیز این برجسته سازی به گونه ای دیگر نیز رخ می دهد.
گاهی از یک قهرمان ورزشی، یک هنرپیشه و غیره شخصیتی فراواقعی و "پهلوان" ساخته می شود که با مشاهده اعمال اخلاقی ناشایست از آن خلاف آن ثابت می شود. باید توجه داشت که بسیاری از این قهرمانان از محبوبیت بالایی به ویژه نزد نوجوانان برخوردار هستند.
وقتی این شخصیتهای "فراواقعی"، اسوه و الگوی اخلاقی نیز معرفی می شوند از جنبه تربیتی و اخلاقی مورد توجه نوجوانان قرار می گیرند و سعی می کنند خود را به این شخصیت نزدیک کنند. چسباندن پوستر این قهرمانان در اتاقهای شخصی و پیروی از الگوی پوششی و رفتاری آنها نشان از محبوبیت این چهرههای نزد مردم به ویژه نوجوانان و جوانان دارد.
اما وقتی معلوم می شود چنین شخصیتی فقط در همان حوزه کاری خود فردی برجسته است و اسوه اخلاقی و معرفتی نیست می تواند فرد تابع را با نوعی خلا هویتی نیز مواجه سازد. در یک فیلم چند نوجوان علاقه زیادی به فردی پیدا می کنند که فردی خاطی است. این موضوع را آن بچه ها نمی دانند و فرد خاطی برای اعمالی که انجام داده به مجازات اعدام با صندلی الکتریکی محکوم می شود. کشیش از فرد می خواهد چند نوجوانان علاقمند به او شاهد حضور او در هنگام اعدام هستند حداقل جلوی انظار آنها از کارهای خود اظهار ندامت کند و نشان دهد که از مرگ هراس دارد و از کارهای خود پشیمان است.
شخصیت آن فرد خاطی چنان در ذهن آن بچه ها حک شده است که اگر او بدون هراس و عدم اظهار ندامت به سوی صندلی مرگ پیش می رفت می توانست الگویی برای آن بچه ها باشد و قبح اعمال زشتی که او انجام داده را بریزد.
این مثال از آن جهت بود که توجه داشته باشیم وقتی شخصیتی بیش از حد بزرگ جلوه داده شود و بدتر از آن به عنوان الگوی اخلاقی نیز مطرح شود-در حالی که چنین نباشد- می تواند چه آسیبهایی برای افراد جامعه و به ویژه نوجوانان و جوانان داشته باشد.
نظر شما