گروه دفاع مقدس خبرگزاري مهر : چند روز قبل از شهادت جانباز فرهاد نيك بخش به ملاقتش در بيمارستان ساسان رفتيم . اتفاقا آن روز خانودهاش نيز از شهرستان براي ملاقاتش به تهران آمده بودند . از آنها دعوت كرديم تا در خبرگزاري مهر گفتگويي درباره فرهاد داشته باشيم . آنها هم صميمانه پذيرفتند . بخش اول اين گفتگو ، با مهين راسخ خو مادر بزرگوار جانباز شهيد فرهاد نيك بخش است .
خانم راسخ خو در مورد فرزندتان بگوييد و اينكه از چند سالگي به جبهه رفت و وضعيت مجروحيتش را توضيح دهيد؟
پسرم در 17سالگي و زماني كه محصل بود به جبهه رفت.خيلي اصرار مي كرد كه برود جبهه و چون تك پسر بود من و پدرش راضي نمي شديم.يك روز به من گفت:''مامان درست است كه يك پسر داريد اما هزاران نفر هستند كه همين يكي را هم ندارند،شما باز همين يك پسر را داريد كه بفرستيد. من پشت نيمكت مدرسه هستم اما حواسم جبهه است و نمي توانم درس بخوانم.''
خيلي تلاش كرد تا رضايت من و پدرش را بگيرد من راضي بودم اما پدرش مخالفت مي كرد ولي به هر صورت او را هم راضي كرد و رفت و بعد از يكسال اسير شد. در زمان اسارت چند نامه فرستاد . ولي خيلي كم . چون آنجا زخمي شده بود و حتي بدنش هم عفونت داشت ، نمي خواست ما را ناراحت كند.
چه زماني متوجه شديد كه پسرتان آزاد مي شود؟
زماني كه يكسري از دوستانش آزاد شدند به ما گفتند كه شايد تعدادي از اسرا كه بيمار هستند را آزاد كنند.
بيماري ايشان چه علائمي داشت؟
از روزي كه آزاد شد و به ايران آمد مشكل پوستي و مغزي داشت . روزي 30تا قرص مصرف مي كرد تا بتواند خود را آرام نگه دارد اما نمي دانستيم مغزش در حال كوچك شدن است.
پسرم بعد از چند سال كه از اسارت آمد بيماريش حاد شد.بيناييش را يكباره از دست داد.يكروز كه كنارش نشسته بودم و قرآن مي خواند ديدم يك ساعت و نيم دو ساعت در يك صفحه مانده سوال كه كردم جواب درستي نداد و گفت چيزي نيست.
وقتي ايران آمد روز خوش نديد و مدام بيمارستان و دكتر بود . ده روز كه بيمارستان بستري بود به ما مي گفت مأموريت هستم و نمي گذاشت دردش را متوجه شوم مبادا اينكه ناراحت بشوم. بعد از يك مدتي متوجه شدم كه در بيمارستان است و بهش گفتم،مادر چرا چيزي نمي گويي ديگران فكر مي كنند تو بي كس و كاري؟مي گفت:نمي خواهم مزاحم شما شوم اين راهي است كه خودم انتخاب كردم چرا شما را اذيت كنم و به دردسر بياندازم.
الان 16 سال است كه آمده ولي مدام تحت درمان بوده،نزديك 5سال است كه اينجاست.ما هم كه در تهران خانه نداريم. يكسال با سختي توانستيم در منزل خواهرش در تهران با همسر و خواهرش از او نگهداري كنيم و هفت ماه به تنهايي در خانه مراقبش بودم.
خيلي سختي كشيدم تا بتوانم خودم در خانه نگهش دارم.درهاي خانه هميشه بسته بود.يك روز گفتم آزادش بگذارم ببينم چه مي شود كه يك شب خواب بوديم كه از خانه بيرون رفت،چون متوجه نبود و چشمانش نمي ديد.
آيا از اينكه در اين وضعيت است شكايتي كرده بود؟
اصلا و ابدا هيچ گلايه اي نداشت و هيچ وقت ناراحتي نمي كرد كه چرا اينطوري شدم.يكبار گفتم الهي بميرم كه تو اينطوري شدي گفت:مامان خدا را شكر كن كه من راه مي روم،غذا مي خورم شما برو بيمارستانها را نگاه كن چه چيزهايي را مي بيني بيمارها در چه حالي هستند.
من گاهي كه تعريفش را مي كردم يا اگر جايي ميگفتم كه او جانباز يا آزاده است ، ناراحت ميشد . يكي دوبار به من گفت:مامان خواهش ميكنم اين چيزها را نگو. ميداني چرا؟چون تعريفي كه از من مي كني انگار يك مشت خاك بر مي داري و روي صورت من مي پاشي . طوري كه من آلوده مي شوم و ديگر جايي را نمي بينم. پس ديگر از من تعريف نكن. اين راهي است كه براي رضاي خدا رفتم و تمام.
به عنوان بسيجي به جبهه رفت و وقتي آزاد شد خيلي كارها بهش پيشنهاد كردند اما گفت مي خواهم در سپاه باشم و وارد سپاه شد.اصلا نمي دانستيم چه مسئوليتي دارد و چه درجه اي دارد. هردكتري را كه مي رفت نمي گذاشت ما متوجه شويم يك مدتي مدام دنبالش بودم كه ببينم چه مي كند و به خواهرش مي گفتم چند سال كه نبود حالا هم نمي بينمش.
مخارج زندگي را كه اوايل خودش در انزلي كار مي كرد و مقداري هم پدرش كه يك مغازه ماهي فروشي در انزلي دارد كمك مي كرد.يك زميني حدود 30هزار تومان دادند كه با وام و قرض و كمك پدرش آنجا را ساخت.
هميشه قانع بود و شكايت نمي كرد،سعي مي كرد ما را راضي نگه دارد و هيچ پرخاشي با ما نداشت خيلي با من و پدرش خوش رفتار بود.ما كه از او راضي هستيم خدا هم از او راضي باشد. از زمان اسارت هم هيچ شكايتي نمي كرد گاهي كه ديگران مي گويند تك پسرت اينطوري شده مي گويم خودش راهش را انتخاب كرده و خودش دوست داشت.من هم آن چيزي كه او دوست دارد دوست دارم.
خداوند هم به او همسري نمونه عطا كرد.همانطور كه خودش مي خواست نصيبش شد.تنها يكسال با خانمش زندگي كرد و بعد بيماريش حاد شد تا الان كه 4سال است در بيمارستان بستري است.راضي به رضاي خدا هستيم.
دقت و وسواسي عجيبي در رعايت حق الناس و بيت المال داشت . يك بار براي كار خودش به جايي ميخواست برود . من كفش پسرم را آوردم كه بپوشد گفت:من اين كفش را نمي پوشم ازش پرسيدم چرا؟گفت:سپاه اين را براي كارهاي خودش به من داده و نمي توانم براي كارهاي شخصي خودم استفاده كنم .ما هنوز آن كفش را داريم.
حتي شش ماه قبل از اسارت وقتي منزل بود ما براي سختي هايي كه به خودش مي داد با ايشان درگير بوديم.ما دو تا اتاق داشتيم كه يكي فرش و يكي موكت كرده بود و ايشان روي موكت مي خوابيد و اكثر اين شش ماه را روزه بود.با ايشان روي اين مسئله درگير بوديم؛مي گفتم چرا اينجا مي خوابي بالش و تشك هست چرا استفاده نمي كني؟به من گفت:شايد من يك موقع در جايي افتادم كه همين موكت هم نباشد شايد اين پتوي نازك يا اين غذا هم نباشد.
وقتي مي رفت جبهه ساكش را پر مي كرديم اما يواشكي ساك را خالي مي كرد و مي رفت . به من مي گفت مگر چند سال مي خواهيم عمر كنيم 60سال،70سال آخرش چه؟اين راه را بايد طي كنيم و تنها بايد خداوند از ما راضي باشد و بعد ما را ببرد.اگر بگويم كه ايشان كوچك ترين شكايتي داشته به پسرم تهمت زده ام.
يعني با آخرت كار داشت با اين دنيا كار نداشت.اگر به كسي كمك مي كرد نمي گذاشت كسي چيزي بفهمد.خيلي خالص بود فقط خدا را شاكرم كه چنين فرزندي به ما داد.
نظر شما