خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که بخش ششم این سفرها از شنبه در پنج قسمت صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود.
او در ششمین سفر خود به اورازان (زادگاه نویسنده نامدار ایران؛ جلال)، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم آلاحمد را پس از سالها یک بار دیگر تجربه کند. او در این بخش، با عسلفروش کتابخوانی آشنا میشود که از خلخال به اورازان میآید و کتابهای جلال را خوانده و او را میشناسد؛ هرچند نام کتابها را به یاد نمیآورد.
رفتم وسط روستا کنار مسجد اصلی که در حال تعمیرات بود. در واقع داشتند نمای مسجد را میساختند. جلوی مسجد هنوز حوض چال چشمه که جلال از آن صحبت کرده بود، وجود داشت و آب خوبی هم از آن میآمد. دو نفر کنار مسجد ایستاده بودند و به کار کارگرها نظارت میکردند. سلام و علیک کردم و سر صحبت را باز. هر دو جلال را میشناختند و اورازان را خوانده بودند.
همه اورازانیها جلال را میشناسند و کتابش را درباره روستا خواندهاند. یک جورهایی مثل معصومزاده، جلال هم جزو هویت اورازان شده است. اسم یکیشان سیدعزیز میرکلبعلی بود. این «میر» اول اسم معنای سیادت را هم با خودش دارد. در پایان فصل هفت کتاب اورازان، همان فصلی که جلال درباره عروسیها چیزی نوشته، عکس پیرمردی هست که دارد حصیر میبافد. سید عزیز گفت آن عکس پدر من است.
سیدعزیز میگفت مردم از اردیبهشت تا اواخر مهرماه به اورازان رفت و آمد میکنند، ولی در زمستان خانوادههای کمتری در روستا میمانند (حدود 10 خانوار). سیدمحمدابراهیم میراحمدی هم از کتاب اورازان چیزهایی یادش بود. عکسی که از سیدهاجر و دخترش و سید رقیه اول فصل 6 کتاب بود را یادم آورد و بعد گفت: سیدهاجر زن عموی جلال آلاحمد است و آن دختر وسطی الان در تهران زندگی میکند. سیدرقیه هم مادرزن من است.
هر دوشان رفت و آمد جلال به اورازان را به یاد داشتند، ولی به خاطر اختلاف سنیای که با او داشتند خیلی خاطرهای یادشان نمانده بود. آنها هم گفتند جلال میآمده و جایی میمانده که الان جزو خانه سیدضیاء است. آنها هم معتقد بودند جلال را کشتهاند و مراسم ختمی را که در پاییز همان سال مرگش در اورازان گرفته شد، به یاد داشتند.
از آسیابهایی که جلال در کتابش از آنها یاد کرده پرسیدم و جواب شنیدم که در سیل سال گذشته همهاش از بین رفته و هرچند از آن آسیابها استفادهای نمیشده، ولی دیگر بقایایی هم به جا نمانده. از کهریز (کاریز) سئوال کردم و جواب شنیدم که دیگر تونلش وجود ندارد؛ ریزش کرده و آب از آنجا با لوله میآید به روستا. میگفتند غیر سید هنوز در روستا پیدا نمیشود. دامادهای اورازانیها رفت و آمد دارند، ولی هیچ ساکنی نیست که سید نباشد. با اینکه کنار خانهها هیزم و چوب خشک زیاد دیدم، ولی سیدعزیز میگفت سوخت اصلی زمستان اورازانیها نفت است.
سیدمحمد ابراهیم میگفت دیگر از گندم و ارزن خبری نیست و مردم فقط باغ دارند؛ مخصوصا درختهای گردو. بعضیها هم تعدادی گاو و گوسفند دارند که ما یحتاج خودشان را تامین میکند.
آنها میگفتند پل گوران (پلی که سر راه اورازان از روی شاهرود میگذرد) را جلال ساخته است.
از آن دو خداحافظی کردم و رفتم سمت قبرستان که کمی بالاتر از همین مسجد بود. لابهلای سنگ قبرها گشتم. بین مردهها کمتر جوان پیدا میشد. به قول بنده خدایی مثل آدمیزاد مردهاند؛ همگی در سن پیری. بین سنگ قبرها که هم جدید بینشان پیدا میشد و هم قدیمی، قدمی زدم. باران قدیمیترها را فرسوده بود و بعضی را به سختی میشد خواند. حال خوشی داشت قبرستانشان. اصلا قبرستان در میان کوهها حال خوبی دارد. یک قبرستان هم در روستای کنارانجام در دامنه البرز (جایی روبهروی رینه و لاریجان آن طرف جاده هراز) دیدم که خیلی قشنگ بود. هرچند قشنگ بودن قبرستان در حال رفتگان خیلی اثر ندارد، ولی برای حال بازماندگان موثر است. قبرستان روستای ما را در تابستان نمیشود رفت از گرما. آب که روی سنگ قبر بریزی در لحظه بخار میشود.
کمی بین قبرها چرخیدم و بعد در کوچهباغهای روستا قدم زدم و رسیدم به باغها و زمینهای کشاورزی که بیشتر علوفه دامها از آن تامین میشد و روی سقف خانهها و زیر شیروانیها انبار میشد برای زمستان.
برگشتم و در مسجد نماز خواندم. از مسجد که بیرون میآمدم صدای بلندگوی یک وانتی را شنیدم که مردم را دعوت میکرد برای خرید میوه و سیفی و پیاز و سیب زمینی بیایند سراغش.
سر ظهر شده بود و دیگر کسی در روستا دیده نمیشد. خودم هم مانده بودم چه کنم. رفتم سمت ماشینم تا از میوه و تنقلاتی که همراهم بود، بخورم. دیدم نیسانی نزدیک ماشین پارک کرده و صدای رادیویش میآید. مردی داخل نیسان نشسته بود و مگس میپراند. پشت نیسان یک قابلمه خیلی بزرگ بود و یک ترازو. داشتم قابلمه را خوب سیر میکردم، بلکه سر دربیاورم داخلش چیست که صاحبش آمد. اسمش عظیم رامی یاملیق بود. در اسمش هم کلمه ترکی بود هم عربی و هم کردی! کُرد خلخال بود. پرسیدم مگر خلخال کرد دارد. جواب داد: خلخال هم کرد دارد هم ترک، هم تالش و هم تات. در مذهب هم شیعیان و سنیها کنار هم زندگی میکنند.
از آنجا عسل آورده بود برای فروش. عسلهای خودش را در اوقات کمکاری زنبورداری برمیداشت و میبرد اینطرف و آنطرف تا بفروشد. میگفت هم فال است هم تماشا. برای اینکه نیسانش را با بار کم جابهجا نکند، عسل هم ولایتیهایش را هم میآورد امانتفروشی.
پرسیدم: چطور اینجا آمدی برای فروش عسل؟ خلخال کجا طالقان کجا! گفت: همه جای ایران سرای من است. دفعه اولم نیست که. از سال 64 یکی ـ دو بار در سال میآیم اینجا.
موضوع برایم جالب شد. پرسیدم: اینجا را چطور پیدا کردی خوب؟ خود طالقانیها هم به زور اورازان را میشناسند. پر جمعیت و شلوغ هم که نیست اینجا.
گفت: قبلترش میآمدم تا طالقان برای فروش عسل. سال 64 که آمده بودم یک نفر به من گفت اگر من را ببری تا روستایمان، 10ـ12 کیلو ازت عسل میخرم. بعد مرا برداشت آورد اینجا. وقتی رسیدیم اینجا رفت و هنوز هم که هنوز است نیامده! میخواسته خودش را برساند اینجا.
گفتم: تو چطور خام شدی آمدی؟ گفت: تازه نمیدانی وضع راه چطور بود. چنان سنگهایی توی جاده خاکی اینجا بود که چند بار مرگ را جلوی چشمم دیدم. واقعیتش اول قبول نمیکردم. ولی آن بنده خدا برای اینکه مرا راضی کند، گفت اورازان زادگاه جلال آلاحمد است. من هم به تاریخ و مسایل تاریخی علاقهمند بودم، قبول کردم.
گل از گلم شکفت. پرسیدم: مگر جلال را میشناسی؟
گفت: بله که میشناسم. از کتابهایش میشناسمش. با اینکه سواد درست و حسابی ندارم، ولی خواندهام از کتابهایش، خیلی ساده مینوشت، اسمشان یادم نیست.
پرسیدم: دفعه اول که نارو خوردی از اورازانیها چطور باز هم آمدی؟ گفت: آن بنده خدا نیامد، ولی ماندم تا عسلها را بفروشم، بقیه اهالی آمدند و همهاش فروش رفت. از آن به بعد میآیم دیگر مردم میشناسندم.
گفت: عسلش را به اورازانیها ارزانتر هم میدهد، کیلویی 12 هزار تومان. به دیگران بالای 15 هزار تومان. گفتم یک کیلو برایم بکشد. مشغول وزن کردن سفارش من شد. پرسیدم: درآمد زنبورداری و عسل فروشی خوب هست؟ گفت: خوبه ولی بر احوال آن مرد باید گریست/ که دخلش نوزده و خرجش بیست!
لابهلای حرفهایش خیلی از این بیت شعرها خواند. آدم خوش برخورد و خوش صحبتی بود. کمی از گرانی و روزگار شکایت کرد، ولی با خنده. بعد هم البته از توکل بر خدا گفت. از مرد عسلفروش خیلی خوشم آمد. ننشسته بود سرجایش که روزیاش برسد. دنبال روزیاش راه افتاده بود و امیدوار بود. فکر کردم اگر جلال زنده بود و عظیم رامی را میدید ساعتها با او مینشست به گپ و گفت و سیگارها با او دود میکرد. از اینکه او کتابهایش را خوانده ذوق میکرد و لابد به عظیم میگفت که آن سمت گردنههای خلخال در اسالم کلبهای دارد و بیاید به او سر بزند و بعد آدرس او را هم میگرفت و با همان ماشین آهو بیابانش هرچند وقت یک بار میرفت پیشش تا از زنبورداری هم سردربیاورد و فکر کند که کجاها میشود زنبورداری را رواج داد.
جلال اما نبود و عظیم با من هم صحبت شده بود. از بچههایش گفت که همه دانشجو یا فارغالتحصیل شده بودند و از اینکه این کار سرگرمیاش شده و اگر نرود برای فروش عسل از بیکاری میمیرد. در دوره و زمانهای که خیلیها میمیرند برای بیکاری امثال عظیم جواهرند.
وقتی داشتم از آقا عظیم خداحافظی میکردم به قابلمه پر از عسلش اشاره کردم و گفتم: نماند روی دستت این همه عسل؟ لبخند زد و گفت: تازه آمدهام. هنوز خیلیها خبردار نشدهاند. بفهمند آمدهام میآیند میخرند. تا فردا تمامش میکنم. البته امسال گردو کم شده و مردم هم کمتر آمدهاند، میدانی که اینجور روستاهای سردسیری رفت و آمد مردم بستگی به گردوها و محصولات باغشان دارد.
ادامه دارد ....
نظر شما