پیام‌نما

وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ * * * و [نیز یاد کنید] هنگامی را که پروردگارتان اعلام کرد که اگر سپاس گزاری کنید، قطعاً [نعمتِ] خود را بر شما می‌افزایم، و اگر ناسپاسی کنید، بی‌تردید عذابم سخت است. * * * گر سپاس خدا كنيد اكنون / نعمت خويش را كنيم افزون

۹ بهمن ۱۳۹۱، ۸:۱۶

شرق و غرب؛ علم غربی معرفت جاهلانه است

شرق و غرب؛ علم غربی معرفت جاهلانه است

خبرگزاری مهر-گروه دین و اندیشه: اروپاییان متجدد یا حداقل برخی از آنها، بسیار مشتاق اقرار به جهلشان هستند و شاید چنین اقراری برای عقل انگاران استدلالی امروز با سهولت بیشتری نسبت به پیشگامانشان انجام گیرد.

ممکن است بپرسیم: این «عملی» که غرب شیفته آن شده دقیقاً چیست؟ یک هندو لُبّ عقیده همه شرقیانی را که با این علم مواجه شده‎اند را به صحیح‎ترین شیوه بیان داشته است:« علم غربی معرفت جاهلانه است.» این تعبیر به هیچ وجه یک عبارت متناقض نیست و آنچه از آن مراد می‎شود این است: این علم اگر کسی بر علم بودن آن اصرار دارد، معرفتی است که کمابیش واقعیت دارد، چرا که در یک حوزه نسبی معتبر و مؤثر است؛ اما معرفتی است که به طور ناامید کننده‏ای  محدود و از امور اساسی غافل است، معرفتی که همانند هر چیز دیگری که به ویژه به تمدن غرب تعلق دارد، فاقد یک اصل است.

علم آن گونه که در تصور معاصران ماست، چیزی بیش از بررسی پدیدار محسوس نیست و این بررسی در تقبل و انجام به چنین شیوه‏ای است که، تأکید می‏کنیم، نمی‏تواند و اصل به هیچ اصلی مربوط به یک مرتبه بالاتر باشد؛ درست است که با نادیده گیری مصمم هر آنچه ورای حوزه فهمش قراردارد، خود را در حوزه متعلق به خودش کاملاً مستقل می‎سازد، اما این استقلال مورد مباهات آن صرفاً به واسطه محدودیت خود علم ممکن می‎گردد. به این هم بسنده نمی‏کند و تا حد انکار آنچه نسبت به آن غافل است پیش می‎رود چرا که تنها به این طریق است که می‎تواند از اقرار به جهل اجتناب کند: یا، اگر جرأت این را ندارد که با عین این کلمات به انکار وجود اجمالی آنچه در حیطه‎اش وارد نمی‏شود، بپردازد، حداقل به نفی کامل امکان شناخت این امور می‎پردازد، که به همان نتیجه می‎انجامد و این ادعا را دارد که فی حدّ ذاته دربردارنده هر آن چیزی است که می‎‏تواند شناخته شود.

«دانشمندان» اغلب با تکیه نا آگاهانه بر فرضی غلط، همانند آگوست کنت، تصور می‎کنند که انسان در شناخت هرگز چیزی به جز شرحی برپدیدار طبیعی را دنبال نکرده است، می‎گوییم نا آگاهانه چون آنها ظاهراً توانایی درک چیزی جز این فرض را ندارند و به این جهت نیست که ما آنها را سرزنش می‎کنیم بلکه صرفاً به جهت قصد بازداشتن دیگران از داشتن یه به کارگیری قوایی که خود فاقد آنند است. آنان همانند نابینایانی هستند که اگر خود نور را انکار نمی‎کنند ، حداقل وجود بینایی را انکار می‎کنند تنها به این دلیل که خود فاقد آنند.

اظهار اینکه ورای پدیدار محسوس نه تنها امری «ناشناختنی» هست و بلکه (به قول اسپنسر) امری «ناشناختنی» هست و تبدیل یک ضعف عقلانی به مانعی که گذر از آن ممکن نیست، چیزی است که تا پیش از آن هرگز کسی  همانند آن زمان کسی نشنیده بود که اظهار جهل به دستور کاری برای اندیشیدن و یک اصل اعتقادی تبدیل شود و به طور کاملاً آشکاری آموزه‎هایی را که این امر با آن شناخته می‏شود به «لاادری گری»عنوان بندی کنند و فراموش نشود که این افراد نه شکاک هستند و نه می‎خواهند که شکاک باشند: اگر شکاک بودند یک منطق معینی در رویکرد آنها می‏بود که آن را موجه می‏ساخت؛ اما به عکس آنها شیفته‎ترین معتقدان به «علم» و مشتاق‎ترین افراد در تحسین «عقل استدلالی» هستند.

آنچه می‎تواند عجیب‏تر به لحاظ آید برتر از هرچیز قراردادن عقل استدلالی، برای اظهار پرستشی واقعی امری متناقض است و اگر آنچه آن را مورد توجه قرار دادیم، عهده دار توضیح آن نمی‏شویم؛ این رویکرد به ذهنیتی اشاره دارد که هیچ ارتباطی با ما ندارد و توضیح تناقضاتی که به نظر می‏رسد ذاتی«نسبی انگاری» در همه اشکال آن است، بر عهده ما نیست.

ما نیز می‏گوییم که عقل استدلالی نسبی و محدود است اما هرگز آن را مترادف با تمامی قوه عاقله نظر نمی‎دانیم، به آن به مثابه دون مرتبه‏ترین بخش قوه عاقله نظر می‏کنیم و در قوه عاقله امکانات دیگری می‏بینیم که به ورای عقل استدلالی می‏رود. بنابراین به نظر می‏رسد که اروپاییان متجدد یا حداقل برخی از آنها، بسیار مشتاق اقرار به جهلشان هستند و شاید چنین اقراری برای عقل انگاران استدلالی امروز با سهولت بیشتری نسبت به پیشگامانشان انجام گیرد اما این تنها مشروط به این است که هیچ کس دیگری حق دانستن آنچه آنها خود نمی‏دانند نداشته باشد، ادعای محدود بودن آنچه هست و یا تنها محدود ساختن بنیادی شناخت، حالت دیگری از روح نفی کننده‏ای که همانا مشخصه دنیای متجدد است روح نظام مند نیست زیرا یک نظام اساساً مفهومی بسته است و با روح خود فلسفه وحدت یافته است، مخصوصاً از کانت به بعد که خواستار محبوس کردن کل معرفت در قیود نسبیت بود، این جسارت را به خرج داد تا در عباراتی چنین بیان دارد که: فلسفه وسیله‎ای برای توسعه معرفت نیست بلکه قاعده‏ای برای محدود کردن آن است که معنای حاصل از این عبارات این است که کارکرد عمده فلاسفه تحمیل حدود تنگ فهم خودشان بر همه است.

علت اینکه فلسفه جدید با جایگزینی کامل«مذهب اصالت نقد» و یا « نظریه شناخت» با خود معرفت خاتمه می‎یابد، همین است و همچنین علت اینکه بسیاری از نمایندگان فلسفه متجدد مدعی هیچ عنوانی بالاتر از « فلسفه علمی» یا به عبارتی دیگر، هماهنگی محض با نتایج عمومی‏ترین علم برای آن نیستند، علمی که این فلسفه حوزه آن را تنها حوزه‏ای می‏داند که برای قوه عاقله دست یافتنی است. همین است. در این شرایط فلسفه و علم از هم متمایز نمی‏شوند و در حقیقت واقع از زمان پیدایش عقل انگاری استدلالی، آنها تنها امکان برخورداری از یک واحد از معرفت را نمایندگی کرده‏اند آنها تنها به واسطه خود همان روح واحد علمی بلکه روح« علم انگار» می‏خوانیم.

کد خبر 1800821

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha