بدون احتیاج به درک حقیقت حیات و فلسفه کلی آن، تمام انسانهای کره خاکی از نخستین روز زندگی تا کنون هرکاری که انجام دادهاند انگیزه و هدف آن را در حال اعتدال مشاعر مغزی دریافتهاند. مثلاً تشنه شده و آب خوردهاند (فلسفه و هدف پیدا کردن آب و آشامیدن آن، همان سیراب شدن بوده که خود آگاه یا نا آگاه به دست میآورند). لباس میپوشند و هدفشان از لباس پوشیدن کاملاً روشن است، علم فرا میگیرند، قدرت به دست میآورند، ازدواج میکنند، مسکن میسازند و .... هر یک از این کارها که نقطه معینی از حیات را اشغال میکند، تابع هدف است و هر کسی اجمالاً یا تفصیلاً به آن هدفها آگاهی داشته و به سوی آنها تحریک شده و به دستشان آورده است.
این روشهای هدفدار، اگر چه به طور مستقیم اجزاء خود پدیده حیات نیستند ولی با ریشهیابی هر یک از آنها، پدیدهای از خود حیات را درک میکنیم. با این حال به جهت عوارض مادی یا فکری، شبحی از حیات تجرید شده را برای خود مطرح میسازیم و سپس برای آن شبح پوچ از حیات بی پایه، فلسفه و هدف جستجو میکنیم. بنابراین متفکری که در فلسفه حیات میاندیشد، نباید مجموع اجزاء حیات را که در جریان طبیعی خود دارای فلسفه و هدف عینی بوده است، برای بررسی فلسفه و هدف حیات مطرح کند، باید حیات کلی را با داشتن ارزشها و عظمتها در حال وابستگی به مجموع هستی که ارتباط با آفریننده هستی دارد، مطرح سازد.
جهان برون ذاتی از دو نظر میتواند پشت پرده نمود حیات یا مراتب عالی حیات را که فلسفه و هدفش غیر از انگیزه و هدف هر یک از نمودهای حیات معمولی است، اثبات کند: نظر اول، احساس وابستگی حیات به سلسله بسیار طولانی و گسترده جهان هستی است، به طوری که با اندک توجهی، انسان ارتباط حیات و شئون آن را به گذشته و آینده هستی در مییابد. این حقیقتی است که تمام اندیشمندان هوشیار شرق و غرب چه دیروز و چه امروز به آن آگاهی داشته و با بیانات مختلفی آن را گوشزد کردهاند.
برای یافتن انگیزه و هدف این حیات، مطرح کردن پدیدههای ظاهری حیات شخصی شبیه به این است که برای بدست آوردن حقیقت و انگیزه و هدف ماده کلی و حرکت کلی جهان طبیعی، رنگ سبز برگ یک درخت را در بهاران و زرد شدن و افتادن آن را به زمین در فصل خزان مطرح سازیم.
نظر دوم، عظمت خود آثار حیات است که در تاریخ بشری از انسانها بروز کرده و ما در بحث گذشته مقداری به آن اشاره کردیم. عظمت حیات را از عظمت انسانهای تاریخ میتوان مشاهده کرد.
حیات انسانی از پدیدههای ظاهری بالاتر میرود و خود را جز حیات کلی، بلکه فانی در آن میبیند و یا حیات کلی را در خود پیدا میکند. حیات انسانی از پدیدههای مشهود بالاتر میرود و به اسرار هستی پی میبرد و باز بالاتر میرود و زمان وعبور آن را زیر پای خود میبیند.
حیات انسان بدون اینکه همه جهان را ببیند، اشراف و سلطهای به جهان هستی در خود احساس میکند، به طوری که نظریات کلی و جهان شمولی ابراز نماید. پرسش از فلسفه و هدف این حیات، یا بر شمردن چند پدیده محدود از ظواهر زندگی به پاسخ خود نمیرسد.
مغزهای رشد یافته به جای مات کردن رنگ درخشان این سؤال یا لجنمال کردن آن با خیالات و چشمپوشی و گوش بستنهای تصنعی، درصدد پاسخ گفتن حقیقی به آن بر میآیند، زیرا به خوبی احساس میکنند که اگر غوطه ور شدن در ظواهر زندگی، یا اصلاً سؤالی را برای خود مطرح نمیکردند و یا اگر هم سؤالی را احساس میکردند، جواب خود را در همان هدفهای جزیی مییافتند، اما بدیهی است که واقعیت قضیه از این قرار نیست، بلکه سؤال، بالاتر از «خود طبیعی» آنها سرازیر میشود و به پاسخهای معمولی حیات طبیعی قناعت نمیورزد.
با دو عبارت ذیل میتوانیم بپذیریم که ریشه درونی ذاتی سؤال از فلسفه و هدف زندگی عمیقتر از آن است که دانش و ثروت و مقام و محبت و ازادی معمولی و سایر توانمندیهای طبیعی جوابگوی آن باشد.
ماکس پلانگ میگوید: «ما فیزیکدانان در حقیقت مانند اشخاص متخصص خط شناسی هستیم که خطوط و نقوش را میخوانند، ولی حقیقت عینی که آن خطوط را بازگو میکند در ماورای آن خطوط است.»
این درک در درون ذات آدمی است که میگوید: به هیچ وجه نمیتوانی هدف و فلسفه حیات را از همین ظواهر و پدیدهها مطالبه کنی و برای توجیه هستی خود بگویی از پدر و مادرم متولد شدم، میخورم و میآشامم و متلاشی میشوم و سپس دیگر هیچ!
اگر درون ذات ما با مشاهده همین نمودها قانع میگشت، ما هم میتوانستیم حیات و هدف آن را در همین مشهوداتی که به دیوانگی امروز منجر شده است، تفسیر کنیم. پس، سؤال «از کجا آمدهام، برای چه آمادهام و به کجا خواهم رفت؟» نمیتواند به عنوان یک سؤال معمولی و با انگیزه معمولی تلقی گردد.
در نتیجه، با تعمق کافی در ریشه حیات و سؤال از فلسفه و هدف آن، به این حقیقت میرسیم که سؤال مزبور مشاعر معمولی ما است که در طبیعت به وجود میآید و در آن غوطهور و سپس نابود میشود پس این سؤال کاملاً جنبه ماورای طبیعی دارد.
نظر شما