روایاتی که در آنها لفظ زیارت و تجلی بکار رفته است
در بعضی از اخبار لفظ «زیارت» وارد شده: خدایا ما تو را زیارت کنیم. «زارَ، یَزورُ» یعنی چه؟ یعنی: ملاقات کردن، دیدن.
در روایت است از أمیرالمؤمنین علیه السّلام که می فرماید: «قَد قامَتِ الصَّلاة» یعنی: «نزدیک شد وقت زیارت خدا.» نماز جائی است که انسان به زیارت خدا می رود. «قَد قامَتِ الصَّلاة» یعنی: «نزدیک شد زمان زیارت، زمان ملاقات خدا، زمان دیدن.»
در بسیاری از اخبار لفظ «تجلّی» هست. تجلّی یعنی: نشان دادن. شما بر من جلوه کردید، یعنی: ظاهر شدید؛ در مقابل خفاء، چیزی خفاء پیدا کرد، یعنی مخفی شد؛ چیزی جلاء پیدا کرد، یعنی: ظاهر شد. تجلّی یعنی: ظاهر شدن. تجلّی خدا، یعنی: ظاهر شدن خدا! تجلّیات خدا یعنی: ظاهر شدن های خدا!
توضیحی پیرامون بعضی فقرات دعای سمات
در این دعای «سَمات» ـ که از دعاهای بسیار بسیار مهمّ است و مؤمنین ترک نمی کنند و دارای اسماء حسنی است و در آن اسم أعظم است، و همان دعای شمعون است که در نزد حضرت موسی بوده و با تتمّه و تکمله ای از ائمّه علیهم السّلام به عنوان دعای سمات نقل شده و مرحوم مجلسی در ربیع الأسابیع مفصّل در خصوصیّاتش بحث ها دارد و در فوائدش مطالبی دارد ـ مگر نمی خوانیم:
«و بِمَجدِکَ الَّذی تَجَلَّیتَ بِهِ لِموسَی کَلیمِکَ علیهِ السّلام عَلَی قُبَّةِ الزَّمانِ»؛ «به مجد تو ای خدا! تو را قسم می دهیم، که به آن مجد تجلّی کردی، ظهور پیدا کردی، به حضرت موسی که کلیم تو بود در آن خیمۀ اجتماع.»
«و لِإبراهیم خَلیلِکَ علیهِ السّلام مِن قَبلُ فی مَسجِدِ الخَیف»؛ «و باز تجلّی کردی به حضرت ابراهیم، قبل از حضرت موسی، در مسجد الخیف» تجلّی کردی یعنی: ظاهر شدی، ابراهیم تو را دید.
«و لِإسحاقَ صَفیِّکَ عَلیهِ السّلامُ فی بِئرِ سَبْعِ» ـ فی بِئرِ شِیَعْ نخوانید، غلط است ـ «تو در بِئر سَبْع بر حضرت اسحاق تجلّی کردی.»
«و لِیَعقوبَ نَبیِّکَ عَلیهِ السّلامُ فی بَیتِ إیل»؛ «در بیت ایل، به حضرت یعقوب تجلّی کردی.»
«و بِنورِ وَجهِکَ الَّذی تَجَلَّیتَ بِهِ عَلَی الجَبَلِ فَجَعَلتَهُ دَکًّا و خَرَّ موسَی صَعِقًا»؛ «قسم می دهیم تو را، به آن نورِ صورتت که به آن ظاهر شدی بر حضرت موسی، کوه نتوانست طاقت بیاورد و تکّه تکّه شد، از بین رفت! و موسی صیحه زد و افتاد!»
تا می رسد: «و بِطَلعَتِکَ فی ساعیرَ و ظُهورِکَ فی جَبَلِ فارانَ»؛ «بِطَلعَت» یعنی: به نشان دادن؛ «خودت را نشان دادی در کوه ساعیر به پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم.»
«و ظُهورِکَ فی جَبَلِ فارانَ»؛ «و ظاهر شدی در جبل فاران» جبل فاران کوهی است نزدیک مکّه، همانجایی که محلّ مناجات پیغمبر بود.
ما این آیات را چه کار کنیم؟! این روایات را چه کار کنیم؟! اینها را چه معنا کنیم؟! اینها روایات نادره نیست، یا ضعیف السّند نیست؛ دعاهائی است که ائمّه قرائت می کردند! بزرگانِ از علماء مانند: شیخ طوسی، شیخ کفعمی، سیّد ابن طاووس و بزرگان از اهل حدیث در کتب خود آوردند، ثبت و ضبط کردند. سندهای بسیاری از آنها سندِ صحیح است، همه امضاء کردند، امضاء علماء امّت روی این احادیث است. انسان میتواند همۀ این احادیث را کنار بگذارد؟!
شرح فرازهایی از مناجات شعبانیّه
در همین مناجات شعبانیّه اصلاً لفظ «وصول» هست! خدایا ما می خواهیم به تو برسیم! «إلَهی هَب لی کَمالَ الإنقِطاعِ إلَیکَ و أنِر أبصارَ قُلوبِنا بِضیاءِ نَظَرِها إلَیکَ حَتَّی تَخرِقَ أبصارُ القُلوبِ حُجُبَ النّورِ فَتَصِلَ إلَی مَعدِنِ العَظمَةِ و تصیرَ أرواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدسِکَ!»
«خدایا ما از تو می خواهیم که یکسره متّصل به سوی تو بشویم! ـ آیۀ قرآن میگوید:«و تبتل الیه تبتیلا» (سوره المزّمل (73) ذیل آیه 8) یکسره کار خود را با خدا درست کن و منقطع بشو به سوی او! کمر ببند در این راه! ـ و چشم های دل ما را نور بده که بتوانیم نظر به سوی تو کنیم. تا به کدام سر حدّ؟ تا اینکه آن چشم های دل ما را که نور می دهی، این نور اینقدر شدید باشد که این حجاب های ظلمت و نور را که بین ما و تو واقع شده و سدّ راه ما شده، تمام این حجاب ها را پاره کند».
در تاریکی های بیابان دیده اید این ماشین هائی که حرکت می کنند؟ بعضی ها جلویشان روشن است؛ بعضی چراغشان یک قدری قوی تر است، جلوتر را می بینند؛ بعضی ها یک پروژکتوریست که آن طرف کوه را هم روشن می کند، دو فرسخ را روشن می کند، یک فرسخ و نیم را روشن می کند، با یک نور تمام این لُجِّه ها و تاریکی ها را روشن می کند. بار إلها می خواهیم از این چراغ ها به قلب ما بدهی! نه اینکه فقط جلوی پای خودمان و کمی اینطرف و آنطرف را ببینیم.
«حَتَّی تَخرِقَ» تخرق یعنی: پاره کند «أبصارُ القُلوب»؛ «چشم های دل حجاب های نور را پاره کند، همۀ حجاب ها را پاره کند.» «فَتَصِلَ إلَی مَعدِنِ العَظِمَةِ»؛ «آنوقت این قلب های ما برسد به معدن عظمت.» معدن عظمت کجاست؟ قلب ما را به آن برسان. «و تصیرَ أرواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدسِک»؛ «و روح های ما معلّق بشود، بستگی پیدا کند به مقام عزِّ قدس تو که در آنجا جز تو هیچ نیست، قلب ما به آنجا برسد.»
«إلَهی و ألحِقنی بِنورِ عِزِّکَ الأبهَج فَأکونَ لَکَ عارِفًا و عَن سِواکَ مُنحَرِفًا و مِنکَ خائِفًا مُراقِبًا»؛ «خدایا مرا ملحق کن!» ملحق کن یعنی: برسان. به کی برسان؟ «بِنورِ عِزِّکَ الأَبهَج»؛ «به نور عزِّ خودت که از همه چیز روشن تر و تابناک تر است، مرا به آنجا برسان!»
این دعا کجاست؟ دعای أمیرالمؤمنین و ائمّه علیهم السّلام است که غالباً می خواندند، و در ماه شعبان جزء مناجات شعبانیّه است، که خیلی مضامین عالی دارد، و همۀ بزرگان از علماء کارشان خواندن این مناجات در ماه شعبان بوده. حالا این الفاظ را فقط بر زبان می آوردند، لقلقۀ لسان بود؟! یا اینکه نه، واقعاً یک طلبی دنبالش بود؟!
«ألحِقنی بِنورِ عِزِّکَ الأبهَجِ» یعنی چه؟ یعنی: «ألحِقنی بِحورُالعین، ألحِقنی بالتُفّاحِ و السَّفَرجَلِ و البِطّیخِ و الرّگِی و الرُّمانِ و العِنَب و امثال اینها؟!» «فَتَصِلَ إلَی مَعدِنِ العَظِمَةِ» معنایش چیست؟ غیر از آن معنی حقیقی معنی دیگری دارد یا نه؟!
نه آقاجان! مطمئن باشید. همه مطمئن باشید. هیچ معنی دیگری ندارد. مناجات های أمیرالمؤمنین و حضرت سجّاد علیهما السّلام و سجده ها و گریه ها و عبادات هم خیمه شب بازی نیست، تصنّع هم نیست، بازی هم نیست که بخواهند این کارها را بکنند و به مردم تمرین دهند؛ حالشان اینطور بوده، امام حالش حال مناجات بوده، حالش حال طلب بوده، حالش حال درخواست بوده.
حکایت مناجات های امیرالمومنین در حائط بنی النجار
أمیرالمؤمنین علیه السّلام که در حائط بنی النّجّار عبادت می کرد و می افتاد روی زمین، جذبه می گرفتش، مجذوب می شد، روح می رفت، بدن را خلع میکرد! بیحس و بی حرکت! مثل چوب خشک!
ابودرداء میگوید: دیدم علی را بعد از مناجات ها افتاد روی زمین، مانند چوب خشک! آمدم دیدم جان داده! فوراً آمدم به خانۀ حضرت زهرا در زدم، گفتم: چه نشسته اید؟! علی مُرد! گفت: چه؟! گفتم: بله! من در حائط بنی النّجّار بودم، مشغول نماز و عبادت و مناجات بود، تا نزدیک اذان صبح این حال برایش پیدا شد. گفت: علی نمرده، این کار هر شب علی است!
این چه بوده؟! یعنی جنّ می زد، غش می کردند؟! یا نه! این حرف ها نیست آقاجان! انسان نمی تواند اُسّ و اساس دین و محور دین را که این مطالب است، به خاطر بعضی از آراء شخصیّه و موهوماتی که فکر او را گرفته و بین او و خدا حاجب شده، کنار گذاشته و راه خود و راه مردم را ببندد ـ راه مردم بسته هم می شود ـ می گویند: «راهی به لقاء خدا نیست، اینها را عرفا درست کردهاند...»
در جواب آنها میگوییم: «حرف ها و موهوماتشان برای پای منقل خوب است که بنشینند صحبت کنند!»
حجاب چهره جان می شود غبار تنم خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
این حرف ها چیست؟! اینها را چه کسانی درست کرده اند؟! [عرفا] یک عمر زحمت می کشند، یک عمر خون دل می خورند، تازه یک چیزی می فهمند یا نمیفهمند! این حرف ها حرف های عادی است؟! حرف های سَرسَری است؟! علم تفسیر، علم حدیث، علم فقه، علم اصول، علم کلام، علم اخلاق، تمام علمها، همۀ علوم فدای این علم است! (یعنی علم عرفان و معرفت به خدا) چون این علم، علمِ معرفت خداست، بقیّۀ علم ها به عنوان مقدّمه است و برای نشان دادن راه است.
خُب، اینکه راه ائمّه و پیغمبران بوده این روشن است. حالا انسان می خواهد برسد به این خدا! «الله نور» «خدا ظاهر است و ظاهر کننده» خودش فی حدّ نفسه ظاهر است و تمام موجودات هم به وجود او ظاهر می شوند. انسان باید به خدا برسد آقا چه قِسم برسد؟ چه کار کند برسد؟ این باید مشابهت پیدا کند!
شستشویی کن و آنگه به خرابات خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
خدا پاک است، آدم نجس نمی تواند برود! آدم آلوده را به حرم راه نمی دهند، به دربار پادشاه راه نمی دهند، باید تزکیه و تطهیر کند!
«هو الّذی بَعثَ فی الاُمیینَ رسولاً منهُم یتلوا عَلیهم آیاتِه و یُزکیهم و یُعلّمُهم الکِتابَ و الحِکمةَ» (سوره الجمعة (62) صدر آیه 2.)
پیغمبر برای این آمده، تطهیر کند، تزکیه کند! مردم مسانخه پیدا کنند با آن عالَم! شباهت پیدا کنند!
درجات و مراحل شباهت و مسانخت با حریم قدس
درجۀ اوّل شباهت «تخلیه» است. تخلیه یعنی انسان از تمام صفات زشت و نقص و توجّه به کثرات که انسان را از عالم نور و عالم اطلاق دور می کند، خودش را خالی کند. اوّل ترک معصیت کند، ترک مخالفت رضای محبوب کند. او می خواهد برود درِ خانۀ معشوق را بزند! وقتی با او دارد دشمنی می کند و مخالف رضای او را انجام می دهد، این در زدن فایده ندارد! راه اوّل تخلیه است. و لذا در همۀ روایات داریم که با وجود معصیت انسان نمی تواند راه طیّ کند؛ اوّل باید ترک معصیت کند و خود را از ناپسندیده ها خالی کند.
درجۀ بعد «تحلیه» است یعنی مُتحَلّی شدن به صفات کمال. عبادت انسان خوب باشد، مستحبّات انجام بدهد، انفاق کند، صلۀ رحم کند، حجّ کند، هر کار خوبی از دستش می آید بکند. حالا که خودش را از بدی ها خارج کرد، خودش را به این خوبی ها متّصف کند! این درجۀ بالاتر.
درجۀ سوّم «تجلیه» است. تجلیه یعنی: متجلّی شدن به صفات پروردگار. در آنجا دیگر تجلّیات شروع می شود، خدا خودش را نشان می دهد: یکوقت به صفت القادر، یک وقت به صفت العالم، یک وقت به صفت الرّحمان، یک وقت به صفت الرّحیم. این در تمام مظاهر وجود جلوه می کند، تجلیّات شروع میشود.
مرتبۀ چهارم مرتبۀ «فناء» است. تجلیّاتِ اسمائی و صفاتی که به نهایت رسید، آخرین مرتبۀ ملاقات، مرتبۀ فناء است. در آنجا شخصی که راه را طیّ می کند، به یک مرتبه ای می رسد که هرچه هست به خدا می سپارد و اعتراف می کند: خدایا نه من وجود دارم، نه علم دارم، نه قدرت دارم، نه حیات دارم، هیچ، هیچی! همۀ اینها مال توست و تو به ما دادی! اعتراف می کند و علاوه بر اعتراف با لسان دل هم تصریح می کند و تفویض می کند، اینجا به مقام فناء می رسد.
درجه کامل معرفت فقط در فنا است
در مقام فناء آشنائی و آشتی کاملِ با خداست؛ چون خدا غیور است و غیرت او اجازه نمی دهد که غیر، وارد حرم او بشود؛ بنابراین کسی که می خواهد خدا را بشناسد تا هنگامی که «کسی» هست، و اسمی از عناوین دوئیّت بر اوست، حاجب بین او و بین مقام وصول است، او نمی تواند بالا برود؛ خدا هم که از مقام عزّ خودش پائین نمی آید! خدا عزیز است!«یا ایها الناس انتم الفقرآء الی الله و الله هو الغنی» (سوره فاطر (35) صدر آیه 15)
از اوّلی که بوده تا هنگامی که هست، از آن زمانی که موجودات را خلق کرد، یک لحظه خدا از مقام عزّ خودش تنازل نمی کند! خداست، خدا که پائین نمی آید!
پس باید چه کار کرد؟ پس باید ما اعتراف کنیم که خدایا در مقابل تو هیچ هستیم! نیستیم! این اعتراف اگر به مرحلۀ تحقّق برسد، مرحلۀ فناست؛ و در مرحلۀ فناء، جز خدا هیچ نیست.
پس ذات پروردگار به کُنه درک نمی شود، درست است؛ چون غیر نمی تواند ذات خدا را درک کند، امّا در مرحلۀ فناء، ذاتی نیست که درک کند! انسان فانی شده، چیزی نیست، در آنجا غیر از خدا چیزی نیست! خود خدا به خودش عارف است، و به خودش مُدرِک است، و به خودش بصیر است و سمیع است! در آنجا غیری نیست. و این امر بعد از آشنائی کامل انسان و رسیدن به مقام فناء مطلق، برای او پیدا می شود، و قبل از این برای انسان محال است.
درجه کامل معرفت فقط در فناء است
پس درجۀ کاملِ معرفت، از نقطۀ نظر سیر طولی فقط در فناء است؛ یعنی: سفری که خلق به سوی حقّ دارد، غیر از اسفار دیگر.
در بین همین تجاذب ها و محبّت های مجازی هم می بینیم که مُحبّ تا هنگامی که یک اثری از غیریّت در او هست، محبوب او را قبول نمی کند، ردّش می کند. غالباً دیده می شود زن و شوهرهائی که همدیگر را خیلی دوست دارند، خیلی با هم دعوا می کنند؛ چون از یکدیگر توقّع دارند؛ مرد از زنش توقّع دارد، چون دوستش دارد، توقّع دارد که تو باید در من فانی بشوی، اطاعت محض کنی! چرا آن کار را کردی؟! چرا آن کار [دیگر] را کردی؟! من دوست نداشتم!
زن نسبت به مرد همین ادّعا را دارد، می گوید: من دوست دارم تو را در خودم فانی کنم، به مرحلۀ تجاذب معنوی برسانم! این کار را کردی آن کار را کردی، خلاف میل من بود! دعوا می شود، این ایراد می کند، آن ایراد می کند، ایرادها زیاد می شود، روی چه؟ روی هیچ! چون همدیگر را دوست دارند. امّا اگر دوست نداشته باشند، هزار تا کار زشت هم این بکند، کار خلاف هم آن بکند، کَکِشان نمی گزد، ربطی به هم ندارند.
خوب توجّه کنید! عاشق تا هنگامی که یک ذرّه از خودیّت در او هست، معشوق او را قبول نمی کند! میگوید: تو عاشق منی پس این خودپسندی چیست؟! پس چرا غیر من در ذهن تو هست؟ چرا یاد غیر من میکنی؟!
مثال می زنند می گویند: مجنون پشت سرِ لیلی داشت راه می رفت، لیلی گفت: چرا تو پشت سر من افتادی و دنبال من می آئی؟! گفت: از تو با جمال تر و زیباتر و نیکوتر در عالم نیست، من عاشق این جمالم! گفت: پس این کیست پشت سر تو دارد راه می آید، او که از من قشنگتر است! تا مجنون خواست او را نگاه کند لیلی یک سیلی آبدار به پسگردن او نواخت، گفت: ای دروغگوی در عشق! تو به من می گوئی که از تو زیباتر در دنیا نیست، تا من می گویم او، رویت را آنطرف می کنی؟! این معنی صدق در عشق است؟!تو دروغ می گوئی! تو عاشق صادق نیستی، عاشق صادق آن است که فانی در معشوق بشود!
دندان پیغمبر در اُحد شکست، دندان اویس هم در قرَن شکست! این دو روح یکی شده بود؛ یعنی اویس از خود وجود نداشت، هرچه داشت فانی در پیغمبر بود. اینقدر مطیع بود که مادرش اجازه نداد زیاد در مدینه بماند، آمد دید پیغمبر نیستند، برگشت و امر خدا را که امر پیغمبر است، و امر مادر که امر پیغمبر و خدا است اطاعت کرد، و تا آخر عمر اویس پیغمبر را ندید! با این شدّت علاقه اش به پیغمبر! چون پیغمبر را دوست دارد قوانین پیغمبر را اینطور حفظ میکند.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام نسبت به پیغمبر اینطور بود؛ از بحث امامت بگذریم، اصلاً فانی بود! پیغمبر در منزل خود بود، أمیرالمؤمنین در منزل خود، أمیرالمؤمنین از همه کارهای پیغمبر خبر داشت، از جنگش، از تهجّدش، از قرائت قرآنش، از گریه اش، از سجده اش، خبر داشت! چرا؟ چون اصلاً روحش روح پیغمبر شده بود!
مگر قضیّۀ مجنون و لیلی را نداریم که وقتی فصّاد آمد دست مجنون را رگ بزند فریادش بلند شد. رگزن گفت: چرا داد و بیداد می کنی؟! تو می روی در بیابان برای دوری لیلی گریه می کنی، اطرافت حیوانات و گرگ و شیر و پلنگ جمع می شوند و از آنها نمی ترسی! حالا از یک نیشتر من می ترسی؟! گفت: نه آقا! من از نیشتر نمی ترسم، من می ترسم از اینکه این نیشتر را که اینجا فرو می کنی به رگ لیلی بزنی! چون من و لیلی یکی شدیم، اینجا بزنی من می ترسم در آنطرف عالم از بازوی او خون بیاید!
محب در عشق خدا به جایی می رسد که جز معشوق هیچ نمی بیند
محبّ در عشق خدا به اینجا می رسد که تمام حجاب ها از بین می رود و هیچ نمی ماند جز معشوق و جز محبوب!
اعانقها و النفس بعد مشوقة الیها و هل بعد العناق تدان
عاشق می گوید: «من معشوق را بغل کردم امّا باز هم نفس اشتیاق به او دارد! آیا بعد از بغل کردن و در آغوش گرفتن، بیشتر هم مگر من می توانم نزدیک بشوم؟! نه! امّا باز هم نفس شوق دارد.» به نهایت درجۀ نزدیکی جسم رسیده، «بغل کردم او را» ولی باز هم نفس شوق دارد و از آتش نیفتاده، سرد نشده است.
و الثم فاها کی تزول حرارتی فیزداد ما القی من الهیجان
«دهان او را می بوسم که از آتش اشتیاق من یکقدری فرو نشیند، امّا همینکه لب من با او ملاقات می کند، آن آتش هیجان پیدا می کند و شعلۀ اشتیاق بیشتر می شود!»
کان فؤادی لیس یشفی غلیله سوی ان یری الروحان یتحدان
«آری! گویا اینکه دل من، قلب من، هیچ چیز نمی تواند او را شفا بدهد، الاّ اینکه دو روح متّحد بشوند! این شفای روح است.»
و در این صورت سالکِ به سوی خدا، تا از تمام مراتب هستی خود نگذرد، و وجود خود را تسلیم خدا نکند، به مرحلۀ کمالِ معرفت و آرامش نخواهد رسید، «الا بذکر الله تطمئن القلوب» (سوره الرّعد (13) ذیل آیه 28)
خداوند إنشاء الله همۀ ما را موفّق کند که در راه پروردگار از همۀ شوائب عالم هستی و نقائصی که ما را به ضلال و گمراهی می کشاند، به مقام معرفت خودش رهبری کند! و دست ما را در تمام نشئات بگیرد و ما را به مقام فناء مطلق برساند.
نظر شما