پیام‌نما

وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ * * * و [نیز یاد کنید] هنگامی را که پروردگارتان اعلام کرد که اگر سپاس گزاری کنید، قطعاً [نعمتِ] خود را بر شما می‌افزایم، و اگر ناسپاسی کنید، بی‌تردید عذابم سخت است. * * * گر سپاس خدا كنيد اكنون / نعمت خويش را كنيم افزون

۱۴ مرداد ۱۳۹۲، ۱۵:۰۴

ویژگی اخلاق غير ديني دوران مدرن

ویژگی اخلاق غير ديني دوران مدرن

اخلاق انسان مدار دوره اوليه دخالت خدا را از تشريع قوانين و ارزش هاي اخلاقي سلب مي كند و عقل انسان و طبيعت را جهت وضع احكام و ارزش هاي اخلاقي كافي مي پندارد.

مذهب
اخلاق مدرن اوليه در فضايي انسان گرايانه شكل مي گيرد در اين دوران یعنی حدودا قرون شانزده و هفده، اعتقادات مذهبي و رويكرد ماوراءالطبيعي به عالم تحت تاثير حاكميت مطلقه انسان و تبعات آن در سطوح فردي و اجتماعي قرار مي گيرد، چنانكه توماس هابز به علت تاثيرپذيري از تحولات و پيشرفت هاي چشمگير در علوم طبيعي، نيازي به حضور مشيت الهي و دخالت آن در امورفردي و اجتماعي انسان نمي بيند و تنها نظام طبيعي را به عنوان مبدا ارزش، غايت امور آدمي و طراح روند زندگي انسان كافي مي پندارد.

هابز طبيعت را تنها منبع اقتدار در زندگي بشر مي داند و به تبع چنين برداشتي،براي حيات اخلاقي انسان كه او را محاط در طبيعت و تابع تعينات طبيعي مي داند ملاكي جز قوانين طبيعت نمي شناسد و لذا نه چون افلاطون"عالم مثل" را تعيين كننده احكام اخلاقي مي داند و نه مانند ارسطو، انسان را مقيد به تبعيت از نظم كيهاني مي پندارد، هم چنين وي معيارهاي وحياني خداپرستان را مورد انكار قرار مي دهد و هماهنگي انسان با طبيعت را در موازين اخلاقي لازم و كافي تلقي مي كند.

پيرو چنين نگرشي احكام اخلاقي از اطلاق مذهبي،عقلاني و آرماني به طرف نسبيت طبيعت محورانه و انسان مدارانه نزول مي كند و از حقيقت گرايي به سمت واقع گرايي سير مي نمايد و لذا ارزش هاي اخلاقي نيز به نحوي طبيعت محورانه، فردگرايانه و جامعه گرايانه رقم مي خورد كه اين جريان در مقاطع مختلف دو دوران مزبوربه گونه هاي متفاوتي خودنمايي مي كند، چنانكه اخلاق اسپينوزا حتي در صورت ارتباط با خدا، وجهه ماوراءطبيعي و اطلاقي ندارد و خدا را در طبيعت يعني به عنوان موجودي جاري در نظام طبيعي عالم،و متحرك به تحرك طبيعي معرفي مي كند و لذا عليت خدا را نيز چيزي جز عليت داخلي اشيا نمي پندارد گويي خدا محاط در طبيعت مي باشد، بنابر اين احكام اخلاقي به تبع نسبيت عالم مادي دچار نسبيت مي شوند.

طبق نظريه اخلاقي ايمانوئل كانت نیز حيات اخلاقي انسان بي نياز از دخالت تشريعي خداوند مي باشد. وي خالقيت خدا را از نوع خالقيت خداي ساعت ساز مي دانست و بر اساس اصالت پديدارها نيازي به اقتدار خداي مافوق طبيعي براي عمل اخلاقي نمي ديد بلكه تنها، وجهه آرماني خدا را براي توجيه عمل اخلاقي، كافي مي دانست زيرا انسان غايتي كانت جايي براي تشريع اصول، احكام و ارزش هاي اخلاقي از جانب خداوند باقي نمي گذاشت و شايان ذكر است كه خداي كانت تنها خدايي سوبژكتيو است كه با خداي اديان تو حيدي تفاوت دارد.

بنابراین اخلاق انسان مدار دوره اوليه دخالت خدا را از تشريع قوانين و ارزش هاي اخلاقي سلب مي كند و عقل انسان و طبيعت را جهت وضع احكام و ارزش هاي اخلاقي كافي مي پندارد.

خیر و فضیلت
در فلسفه اخلاق اسپينوزا كه صبغه اي كاملا انسان محورانه داشت طلب فضيلت همان كوشش براي حفظ خويش تلقي مي شد كه تشخيص اين امر تنها به عقل آدمي و اگذار مي شد و لذا صفاتي چون فروتني و پشيماني به علت غير عقلاني بودن مخالف فضيلت تلقي مي گشت. از طرف ديگر اسپينوزا خير و شر را به عاطفه شادي و اندوه آدمي نسبت مي داد و لذا اسپينوزا نيز چون هابز خير را چيزي مي دانست كه به انسان شادي بخشد و اين تفكر در لاك و هيوم نيز ادامه پيدا كرد تا شايد عاطفه گرايي قرن بيستم تحت تاثير همين جريان بوجود آمد.

اما ديويد هيوم كه به مسبوقيت عاطفه و احساس به خيال تصريح مي نمود، در مقابل عقل گرايي اسپينوزا مشربي خيال گرايانه ارائه كرد و فضيلت را نتيجه تجربه اي دانست كه مبتني بر احساسات مسبوق به خيال مي باشد و لذا هيوم به رغم ارسطو و افلاطون كه فضيلت و خير را داراي منشايي عقلاني مي دانستند فضايل را منسوب به احساسات،اميال و عواطف مي دانست و معتقد بود كه از تسري عواطف فردي به روح جمعي، عواطف و احساسات جامعه شكل مي گيرد و اين نقش احساسات جمعي در تعيين فضايل اخلاقي از مهمترين بخش هاي فلسفه اخلاق هيوم شمرده مي شود.

اما تلقي خير وفضيلت در ايمانوئل كانت، صورتي متفاوت به خود مي گيرد چنانكه او بدون در نظر گرفتن احساس شادي يا سود شخصي، در انديشه انجام وظيفه اخلاقي است و حتي انتظار شادي يا سود شخصي را خلاف عمل اخلاقي مي پندارد. كانت در عوض نسبت دادن فضيلت به عقل يا به احساس و عاطفه انسان، آن را به انگيزه فرد منسوب مي داند و اراده خير را مساوی با فضيلت معرفي مي كند اما معلوم نيست كه فاعل اين نيت و اراده خير كداميك  هستند؟ فرد انسان،احساسات انسان و يا انسانيت كلي؟

حق طبیعی
يكي از موضوعات مطرح شده در بعد اجتماعي اخلاق مدرن اوليه در غرب حق طبيعي است. هابز كه اخلاق غير ديني ارائه نمود و ارزشهاي ديني در نظام اخلاقيش جايي نداشت معتقد بود بهترين مانع در مقابل رذايل اخلاقي انسان بالطبع گسترش ارزش هاي ناشي از حق طبيعي مي باشد كه اين ارزش ها اموري چون سازش با محيط، قدر شناسي، اطاعت از قانون اجتماعي و احترام به افراد ديگرجامعه مي باشد. وي هر چند نقش عقل را در ايجاد احكام اخلاقي متناسب با قراردادهاي اجتماعي، نقش اساسي و تعيين كننده مي دانست اما احكام و ارزش هاي اخلاقي را صرفا اموري قراردادي و اعتباري در جهت مهار نمودن درنده خويي ذاتي انسانها تلقي مي نمود.

اما اسپينوزا كه اخلاقي عقلاني و انسان گرا ارائه داد معتقد بود كه هر چند سازگاري افراد جامعه مستلزم چشم پوشي هر يك از افراد از حق طبيعي خويش مي باشد اما عواطف خود خواهانه افراد،اجازه اين اغماض را به آنان نمي دهد و لذا اعمال مجازات در جوامع،امري ضروري به نظر مي رسد.

اما نظريه اخلاقي جان لاك در مورد حق طبيعي به لحاظ تقابل نظريه انسان شناسانه و ي با نظريه هابز نتيجه اي متفاوت از هابز و نيز اسپينوزا دارد، زيرا وي انسان را موجودي مدني الطبع مي داند و مخالف نظريه درنده خويي ذاتي انسان در هابزاست و لذا اعتقاد دارد حق طبيعي وامدار مدنيت بالطبع انسانهاست و تنها به تبع اين خصوصيت ذاتي است كه تسلط بر نفس آدمي،آزادي و برابري ايشان با يكديگر متحقق مي گردد و در سايه همين امور است كه حق طبيعي در جوامع،محور فعل اخلاقي مي شود.

اراده و آزادي
اسپينوزا به رغم تعين گرايي شديدش در مورد بحث هاي اخلاقي معتقد بود كه درون جوشي و ذهني گرايي احكام و ارزش هاي اخلاقي تنها به شرط آزاد بودن انسان از اميال خودخواهانه ممكن است. هيون نيز مانند هابز معتقد بود احساسات طبيعي انسان وي را به طرف بي عدالتي و ظلم به همنوعان سوق مي دهد اما در ضرورت ايجاد اصول عمومي رفتار،تابه لاك بود و عقيده داشت كه اين اصول مانع عواقب درنده خويي ذاتي انسانها و سلب آزادي ديگران مي شود.

نتيجه گرايي
نتيجه گرايي اپيكوريان در دوره مدرن اوليه با نظريه اخلاقي لاك به قوت خود رسيد وي به نحوي تجربه گرايانه به ميزان لذت و رنج حاصل از عمل اخلاقي توجه دارد و نيت و انگيزه فاعل اخلاقي به عقيده او در ارزش عمل اخلاقي هيچ نقشي ندارد.

فرضيه گرايي
ايمانوئل كنت معتقد است توقع لذت در پايان عمل اخلاقي عمل را فاقد ارزش اخلاقي مي گرداند كه اين اعتقاد، نظام اخلاقي كانت را به صورتي خشك و فاقد عواطف انساني معرفي مي نمايد.

نسبي گرايي
توماس هابز با ارائه فرد گرايي و نظريه خويشتن داري به عنوان اساس نظام اخلاقي، نسبي بودن پايه هاي نظام اخلاقي را مطرح نمود زيرا تنوع افراد در نفوس، مطلقيت را از اصول اخلاقي سلب مي كند و موجب مي شودتا هر فردي با ملاك قرار دادن خويش ارزش اخلاقي را به گونه اي خاص تعريف كنداين نسبي گرايي در فلسفه اخلاق اسپينوزا صراحت بيشتري مي يابد به اين معنا كه وي ذهن انسان را معيار ارزش ها و احكام اخلاقي معرفي مي كند و فضيلت و خير را نيز قائم به ذهن آدمي مي داند.

عاطفه گرايي
توماس هابز معتقد بود ذهنيات،عواطف و تمايلات آدمي در شناخت مفاهيم اخلاقي تاثير فراواني دارد.هم چنين لاك در نتيجه گرايي،سود انگاري و لذت گرايي اخلاقي خويش تمايلات و عواطف انسان را در اكتساب شادي و لذت به گونه اي انسان محورانه اصل و اساس تلقي مي كرد.

کد خبر 2110603

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha