واژه سکولاریسم(Secularism) برگرفته از واژه لاتینى (Secularis)، مشتق از (Seculum) به معناى «دنیا» یا «گیتى» در برابر «مینو» است. و مفهوم کلاسیک مسیحى آن نقطه مقابل ابدیّت و الوهیت است.
سکولار یعنى آن چه به این جهان تعلّق دارد و به همان اندازه از خداوند و الوهیّت دور است. و سکولاریسم با لحاظ تبار لغوى خودانگارى، بى نیازى از دین و طرد آموزه هاى دینى از ساحت اجتماع و مناسبات اجتماعى است و به معناى عرف گرایى یعنى اتکاء صرف به خرد بشرى بدون استمداد از وحى الهى و نیز اعتقاد به اصالت امور دنیوى است.
از نظر اصطلاح این واژه در سیر تاریخ، معانى گوناگونى همچون، ترخیص کشیشان، تفکیک دین از سیاست، تفوّق دولت بر کلیسا، تقلیب دین، و در نهایت طرد دین از ساحت حیات اجتماعى انسان را به خود گرفت.
سکولاریسم با تعریف جدید خود به جنگ هر آن چه که "مقدس" پنداشته می شود می رود و هیچ چیزی را در دنیا "مقدس" نمی انگارد و هر فعالیت اجتماعی یا اخلاقی را تقدس زدایی می کند و همه آن چه را که در این جهان است به مثابه مجموعه ای از آلات و ابزار فرض می کند.
در این جا است که خود را در جهانی داروینی محض می یابیم که تنها چیزی که ارزشمندی و اعتبار دارد نیرو و مصلحت و لذت است، و هر چیز دیگری هم آن گاه ارزش پیدا می کند که نسبتی با این ها داشته باشد. در چنین فضایی تنها دین و اخلاق و حق و عدالت و خدا نابود نمی شوند؛ بلکه انسان هم نابود می شود.
در این جا است که سکولاریسم تبدیل می شود به چیزی که محسن المیلی درباره آن گفته است: « فلسفه مرگ انسان- فلسفه ای که انسانیت انسان را به نابودی می برد».
در جهان اسلام اندیشه جدایى دین از سیاست از سوى سه قشر مطرح شده است: نخست از سوى حاکمان جورى که در صدر اسلام مى خواستند جریان خلافت را به سلطنت تبدیل کنند مثلاً وقتى معاویه در سال چهل هجرى به خلافت رسید به عراق آمد و چنین گفت: «من با شما بر سر نماز و روزه نمى جنگیدم بلکه مى خواستم بر شما حکومت کنم و به مقصود خود رسیدم».
پس از او حکومت در جامعه اسلامى از جنبه دینى خارج و به سلطنت تبدیل شد. سلاطین جور در هر دوره اى براى مبارزه با علماى دین، همواره سیاست را جداى از دین و شأن علما را بالاتر از دخالت در سیاست معرفى می کردند.
گروه دوم استعمارگران خارجى بودند. بزرگترین ضربه هایى که استعمار از ممالک اسلامى دیدند از سوى تعالیم دینى و علماى دین رهبرى مىشد لذا فرهنگى که همواره از سوى استعمارگران براى ممالک اسلامى نسخه و ترویج مىشد فرهنگ جدایى دین از سیاست بود.
قشر سوم: جریان روشنفکرى بیمار بود که از سوى تحصیل کردههاى غرب آغاز شده بود و سعى در تطبیق همان جریان جدایى دین از سیاست در فضاى غرب بر حوزه اسلام کردند غافل از این که اولاً اسلام غیر از مسیحیت است. ثانیا: آنچه به نام مسیحیت در غرب قرون وسطى بود مسیحیت ناب نبود.
ثالثا: علماى اسلام نه تنها هرگز حاکمیت استبداد و اختناق نداشتند و هرگز با علم سر ستیز نداشتند که هر دوره که قدرت به دست علماى اسلام بوده است دوره شکوفایى و رشد علم شناخته شده است.
نظر شما