به گزارش خبرنگار مهر، قبل از اینکه پدر و مادرش بفهمند اوضاع از چه قرار است به خیابان رفته بود و «یا مرگ یا خمینی» سرداده بود. هجوم عوامل رژیم پهلوی او را از جمع دوستانش پراکنده کرده بود.
"تعریف میکرد از ترس مأموران گریخته و در یکی از خانههای خیابان خاک فرج وارد شده است. آن موقع مردم در درگیریها درهای خانههایشان را باز میگذاشتند تا مبارزان در دام مأموران رژیم نیفتند. پنج روز تمام در آن خانه ماند تا اوضاع آرام شود و بتواند به منزل برگردد. به خاطر همین بود که سال 56 هم وقتی غروب نوزدهم دی خبری ازش نشد، مادرش تا یک هفته امید داشت که برمیگردد. خدابیامرز همهاش میگفت آن بار هم برگشت این بار هم برمیگردد. اما این بار فرق داشت. رضا هیچ وقت برنگشت..."
اینها را کبری فرهادزاده میگوید. همسر شهید غلامرضا همراهی یکی از شهدای 19 دی 56 در قم. جوانی 26 ساله که کنار خیابان پیراهن گلدار و شلوار بچهگانه میفروخت و با هیچ بد حجابی معامله نمیکرد. جوانی متدین از اهالی دروازه ری که کسب نان حلال همتش بود و علاقه به مرجعیت مرامش. کسی که جانش را کف دست گرفته بود برای دفاع از دین. اهمیتی هم نمیداد که نانش داغ باشد و آبش سرد، فقط میخواست به هر وسیلهای اسلام را یاری دهد.
"همسرم قلب رئوفی داشت. اگر میدانست خانوادهای مشکل مالی دارند، حتی نان شب خود را با آنان تقسیم میکرد. با اینهمه در مسیر دینداری با کسی شوخی نداشت. اگر مطلع میشد کسی کارمند رژیم پهلوی است حتی سر سفرهاش نمینشست.
همیشه منتظر بود اطلاعیهای از امام(ره) برسد. با بازاریها رفت و آمد داشت و هر طور که میتوانست برای رساندن پیام امام خمینی(ره) به مردم تلاش میکرد. آن روز هم، همان غروب 19 دی که فریادش برای همیشه در گلو ماند، راه گذر و تماشاچی نبود؛ رفته بود تا به امام(ره) کمک کند."
خونش به جوش آمد
آفتاب مثل همیشه گرمایش را روی سردی شب زمستانی پاشید. صبح 18 دی 56 مثل همه روزهای دیگر وقت خوبی برای کسب معاش و شروع تلاش روزانه بود اما یک اتفاق همه چیز را تغییر داده بود.
محمدعلی همراهی برادر شهید غلامرضا همراهی لحظه به لحظه آن روزها را بعد از 36 سال به خاطر دارد. چهره بر افروخته برادرش را بعد از شنیدن خبر توهین به امام(ره) و لرزش دستهایش را وقتی از گستاخی رژیم نسبت به ایشان صحبت میکرد.
خبر توهین به امام(ره) در روزنامه اطلاعات که پیچید، خونش به جوش آمد. یک جا بند نمیشد. از این دفتر مرجع تقلید به آن دفتر. از این کوچه به آن خانه. روز هفدهام نتوانسته بود روزنامه را بخواند. صبح روز هجدهم وقتی به حرم رفته بود، طلبهها را دیده بود که کنار گوش هم پچ پچ میکردند. همه از مقاله روزنامه اطلاعات حرف میزدند. دیگر بساط خرید و فروشش را پهن نکرد. از همان جا یکراست رفت پای سخنرانی آقای انصاریان در بازار. ساواکیها ریختند و نگذاشتند سخنرانی ایشان تمام شود.
وقتی شب آمد خانه تمام تنش کبود بود. میگفت باتوم خورده. خون خونش را میخورد. خیلی توی فکر بود. مدام از خودش میپرسید چه شده که رژیم آنقدر گستاخ شده و به علما توهین میکند؟ من یک بچه 6 ماهه داشتم. یکی دیگر هم در راه بود. مدام با آن وضعیت اطراف همسرم میچرخیدم و آب قند دستش میداد. بچه سال بودم. شاید 15 یا 16 سال. نمیدانستم چه بگویم و چه کنم. فقط همین آب قند دادن از دستم برمیآمد.
همسرش هنوز اضطراب آن روزها را یادش هست. وقتی ظهر نوزدهم دی به خانه آمد و نماز را طور دیگری خواند.
سفره نهار را آماده چیده بودم و داشتم به کارهای خانه میرسیدم. نهار را که خورد آمد خداحافظی کرد. اگر میدانستم آن آخرین لحظهای است که میبینمش، بیشتر طولش میدادم. رفت و من حتی حدس نمیزدم این آخرین باری باشد که چشم در چشم همسرم میدوزم. تا شب صداهای عجیب و غریبی از خیابان میآمد. من و مادر شوهرم خیال میکردیم آهن فروشی سر خیابان بار خالی میکند.
غروب وقتی منتظر برگشتنش به خانه بودم، برادر شوهرم آمد و سراغ رضا را گرفت. وقتی گفتم هنوز نیامده رنگش پرید. علت پریشانی را که پرسیدم، از ناآرامیهای خیابانها گفت. با این حال دلم روشن بود که بر میگردد. حتی تا چند روز پس از آن که بیخبر بودیم باز هم امید به برگشتنش داشتیم.
تمام روز آرام و قرار نداشت. این طرف و آن طرف در تجمعات مختلف شرکت میکرد. کسی چندان شعار نمیداد و راهپیماییها ساکت بود. یعنی کسی جرئت شعار دادن نداشت. حوالی وقت نماز مغرب و عشا در چهارراه بیمارستان تابلو بزرگ حزب رستاخیز توجهاش را جلب کرد. با چند نفر از دوستانش رفت تا این تابلو را پایین بکشد. در همان لحظهها تیر خورد.
هر تیر 500 تومان
شاهرگش تیر خورده بود. بعدها از راننده خودرویی که بدنش را تا تهران برده بود، شنیدم تمام طول راه را زنده بوده و دست و پا میزده اما مگر کسی جرئت داشت بگوید به داد این مسلمان برسید؟ چند ساعتی هم در یکی از بیمارستانهای تهران بستری میشود و همانجا آخرین نفسش را میکشد. من و پدرم تمام ادارات را زیر پا گذاشتیم تا بلکه از یک راه بتوانیم خبری از رضا بگیریم. دست آخر یکی از پسرعموهایم که ارتشی بود و به نزدیکان فرح وابستگی داشت، خبر مرگش را به ما داد.
گرفتن جسد از ساواک خودش به اندازه تمام مسیری که رضا در این سالها رفته بود، سخت بود. بارها رفتن و آمدن و واسطهگری لازم بود تا بتوانند بدن شهید را به خاک بسپارند.
روایت محمد علی همراهی از پولی که برای تحویل دادن جسد باید به دولت میدادند، از سختترین فرازهای این قصه است. گفتند به ازای هر تیر باید 500 تومان بدهید. چون یک تیر خورده همان 500 تومان میشود. همه جا هم میتوانید خاک کنید الا قم. اگر هر مجلس ختمی هم بگیرید میآییم و مرده را از خاک بیرون میکشیم آن وقت تا ابد دستتان به جسد نمیرسد. ما هم تصمیم گرفتیم همان بهشت زهرا دفنش کنیم. بدون حتی یک مراسم.
جوانمرگ شد
جرئت نداشتم گریه کنم. روز و ساعت سوم و هفت و مراسمهای دیگر را میدانستند و میآمدند ببینند چه میکنیم. روز اول که در مسجد نوبهار برایش ختم گرفتیم؛ وسط کار خبر دادند ساواکیها دارند میآیند. ما هم چراغها را خاموش کردیم و ساکت شدیم تا متوجه نشوند مراسمی در کار هست. دیگر تا وقتی انقلاب شد، نتوانستیم مراسمی برایش بگیریم. حتی میترسیدم بلند گریه کنم. اگر کسی میپرسید؛ میگفتم جوانمرگ شده. نمیتوانستم کلامی بگویم چطور مرده است.
همسر شهید این روزها اما در امنیت و آرامش انقلاب اسلامی زندگی میکند. انقلابی که خون امثال شوهرش آن را آبیاری کرد. با این حال مهجوریت و دور افتادگی این روزها، روزگار را برایش تلخ کرده است. شاید روزی دلش خوش بود که اگر مرد زندگیاش را برای دفاع از دین و امام خمینی(ره) داد امروز آنهایی که دوست انقلاب و مرید امام هستند، نمیگذارند تنها باشد اما اینطور نشد.
خانواده شهید همراهی امروز مانند بسیاری از خانوادههای شهید تنها هستند. پسرش، محمد همراهی در یکی از بیمارستانهای قم خدمه است و به سختی روزگار میگذراند. دخترش هم به خاطر مشکلات خانوادگی و بیماری همسر مجبور است راننده سرویس یک مدرسه باشد. میگوید اگر مریض باشیم؛ اگر بی پول شویم؛ اگر هر نیاز دیگر در زندگی احساس کنیم، میرویم بهشت زهرا سر قبر شهیدمان و از دوستانش که ما را تنها گذاشتند، گله میکنیم...
نظر شما