به گزارش خبرنگار گروه دين و انديشه "مهر"، " بنياد گرايي " ( fundamentalism) در لغت به معناي " حفظ اصول " ( fundamentals) و مباني و بنيادهاي ديني است كه رجوع به آنها تجويز مي شود. از اين رو، در زبان عربي آن را به " اصوليه" ترجمه كرده اند. در اين گفتار با اقرار به اين كلمه "بنيادگرايي " به عنوان معادل فارسي چندان مطلوب نيست ( و معادل عربي آن رساتر است)، فعلاً با توجه به اين كه كلمه " بنياد گرايي " اكنون به واسطه مطبوعات در زبان فارسي رايج و متداول شده است به كار برده مي شود.
بنياد گرايي اصطلاحي است كه استعمال آن در عرف ديني سابقه چنداني ندارد و از حدود دهه 1920 ميلادي به ويژه از سوي آمريكايي ها در حوزه مسيحيت پروتستان به كار برده شده است . سابقه اين واژه در الهيات مسيحي در اروپا ديده نمي شود و بيش از همه ، به موضع متكلمان مسيحي در آمريكا بر مي گردد.
مسيحيت كه ديني است مبتني بر طريقت ( عرفان ) بر خلاف يهوديت كه مبتني بر شريعت است در تاريخ بسط اوليه خود به منظور مقابله با افكاري كه كليسا آن را بدعت مي پنداشت، مثل تعاليم " غنوصيه" درصدد تعريف سنت ديني مسيحي و تعيين اصول اعتقادي يك فرد مسيحي بر آمد؛ لذا در حدود اوايل قرن چهارم شوراهايي را تشكيل داد تا " سنت راستين " (Orthodoxy) مسيحي و مسيحي بودن را تعريف كند. تا پيش از قرن چهارم و قبل از تشكيل اين شوراها كه مشهورتر از همه "شوراي نيقيه " در سال 325 بود، سنت مسيحي به لحاظ كلامي مشخص و معين نبود . در شوراي نيقيه بحث بر سر اين موضوع بود كه چون مسيحيت دچار آفت اعتقادي شده و به خصوص ، افكار بيگانه بر آن هجوم آورده است، بايد معلوم كرد كه مسيحي بودن چيست و مسيحي كيست؟ بنابراين ، در شوراي مزبور ، اعتقاد نامه اي به تصويب رسيد و در آن معين شد كه فرد مسيحي بايد به قبول چند اصل و اعتقاد ديني اذعان داشته باشد. اين اصول اعتقادي همان "اعتقاد نامه رسولان " (Apostleps Creed) است كه اكنون نيز كم و بيش همه مسيحيان بدان معتقدند. اين براي نخستين مرتبه بود كه سنت مسيحيت و اهل سنت بودن يك مسيحي راست اعتقاد تعريف مي شد و " اصول ديني " (fundamentals) تعيين مي گرديد كه مسيحيت بايد آن را راعايت مي كرد. اما اين جريان ربطي به بينادگرايي به معناي جديدش ندارد، گرچه در بنيادگرايي جديد هم ادعاي اصلي حفظ سنت در مقابل بدعت ها وجود دارد.
تشكيل اين شوراها بعداً نيز طي قرون وسطا ادامه يافت و بسته به تشخيص اولياي كليسا، در زمانهايي كه به نظر خود آن سنت مذكور دچار تهاجم و اعوجاج شده بود، اصول ديگري در اين سنت وارد مي شد؛ چنان كه شوراي " كلسدون" ( Chalcedon) در سال 1451 ميلادي پس از مشاجرات مفصل درباره جوهره مسيح، اعتقاد به الوهيت كامل مسيح و در عين حال ، انسان كامل بودن وي را تصويب كرد.
البته ، ارتدكسي مسيحيت در اين شوراها بنا بر عقايد رسمي كليسا تعريف مي شد . لذا كساني مثل عموم عارفان مسيحي از قبيل مايستراكهارت در قرن چهاردهم كه تعاليم شان تماماً منطبق با آن نبود ، مورد اعتراض و ايراد و بعضاً رد و انكار و تكفير كليسا قرارگرفتند. منظور تبيين اين نكته است كه اصول اعقتادي مقرر شده در اين شوراها نظر رسمي كليسا بود كه كليسا در عين حال، آن را نظرحقيقي وسنت حقيقي مسيحي هم مي پنداشت. بدين قرار، مسيحيت با هويت اصلي عرفاني ، مغلوب آرا و عقايد كلامي قرار گرفت و عارفان مسيحي كه رجوع به سنت اوليه مسيحيت مي كردند، مطرود شدند.
در دوره مدرن و بنا بر اصول فكري مدرنيته ، مسيحيت مجبور شد در تعريف خود از سنت به طور اساسي تجديد نظر كند، زيرا در عمل، مسيحيت با مدرنيته موافقتي اصولي نداشت و اساساً آنچه دركليسا پيش آمد و منجر به پيدايي مذهب پروتستان در دوره اصلاحات كليسا شد در حقيقت جدا از مسائل درون ديني مسيحيت كه ظهور مذهب پروتستان را ايجاب مي كرد، مسائل فكري هم وجود داشت كه حاصل مواجهه مسحيت كاتوليك با مدرنيته بود.
مذهب پروتسان در حقيقت به نوعي حاصل جمع مسيحيت قرون وسطايي و مدرنيته است. به همين دليل هم فيلسوفان بزرگ دوره جديد، يعني مؤسسان فكري مدرنيته از كانت تا هگل، همگي بر مذهبي پروتستان هستند نه بر مذهب كاتوليك، و اين نكته نيز حايز اهميت است كه موطن مدرنيته چون در اروپا بود، مذهبي پروتستان از ميان مذهب كاتوليك سر بر آورد نه مذهب ارتدكس كه مسيحيت شرقي است، البته ، بي ترديد مقدمات درون ديني هم بود كه به مذهب پروتستان انجاميد، اما به نظر من ، بيش از آن مسئله مهم ، مسئله نوع تفكر مدرن است كه در اين امرمدخليت دارد.
به گزارش "مهر"، آنچه در دوره جديد براي ارتدكس مسيحي پيش آمد، اختلاف اصولي مدرنيته بر مبناي " سوبژكتيويسم" ( subjectivism) با اصول تعاليم مسيحيت بود يكي از عوارض فكر مدرن، ظهور عقل مدرن بود كه عقلي رياضي است و اصالت دادن به آن ؛ يعني ظهور " مذهب عقلي " (rationalism) كه بر مبناي آن همه چيز با قول به اصالت عقل تفسير مي شود از جمله دين ، فيلسوف موسس مدرنيته، يعني دكارت، يك مفهوم را وقتي حقيقي مي داند كه واضح و متمايز باشد. وضوح و تمايز تنها در مفاهيم رياضي يافتني است و از اين روي ، دوره مدرن به نوعي دوره اصالت تفكر رياضي است و اصالت بخشي به اين نوع تفكر عقلي رياضي مدرن، نمي توانست با صورت ظاهر متون مقدس سازگاري داشته باشد. اگر همه چيز بايد با ملاك عقل سنجيده شود و حقيقت ، حقيقت عقلانيست در اين ميان تكليف مسيحيت كه در آن جنبه رمز و راز هم بسيار زياد است و حتي اصول اوليه آن اعم از تثليث و تجسد و ... " راز " (mystery) تلقي مي گردد، چه مي شود؟
بنابراين مسئله اين گونه مطرح شد كه اگر دين و سنت مسيحي بخواند به حيات خود در دوره مدرن ادامه دهد ، بايد معقول شود . معقول شدن به معناي مدرن يعني " راززدايي" ( demystif- ication) و زودن جنبه هاي راز آميز و اساطيري از دين ( demythologizing) پس به زعم فيلسوفان مدرن چنان كه مسيحيت مي خواست استمرار داشته باشد و به تفكر مدرن و نتايج آن بها دهد ، بايد صورت عقلاني بيابد. منظم ترين نحوه بيان اين مطلب كتاب كانت است به نام " دين در محدوده عقل تنها" . كانت قبلاً در كتاب "نقد عقل محض" ، با تخطئه براهين اثبات وجود خدا، دين را از قلمرو نظري بيرون آورده بود و لذا منظور او از عقل در اينجا عقل عملي است. بنابراين دين در محدوده اخلاق مد نظر او است. در نتيجه ، آنچه در مسيحيت بعدي رمزي و راز آميز و سري دارد و حقايق لطيف دين را در بر مي گيرد، بايد كنار گذاشته مي شد و مسيحيت تبديل به دستور العملي اخلاقي تبديل مي گرديد . اين امر از فلسفه كانت به خوبي بر آمد. به همين دليل از قرن هجدهم به بعد معمولاً دين و اخلاق را دركنار هم و به صورت متبادل به كار مي برند. البته بايد اجمالاً تذكردهم كه بي ترديد دين واجد شأن اخلاقي است ، ولي دين عين دستورهاي اخلاقي نيست و شأني بالاتر دارد.
اين گزارش به اضافه ديگر تعرضاتي كه علوم جديد با طرح آرايي از جانب كساني مثل داروين يا فرويد به مسيحيت نسبت داده بودند ، منجر به تأسيس الهياتي به نام " الهيات آزاد انديش " ( libral theology) شد كه وجهه همت آن مدرن ساختن الهيات مسيحي پروتسان و زدودن آن از هر گونه رمز و راز و عرفان ديني بود . اين جريان در اواخر قرن نوزدهم به آمريكا رسيد و منشأ مناقشات ديني بسياري شد. دراعتراض و واكنش به اين نوع تفسير از مسيحيت بود كه در ميان پروتستان ها جرياني به نام " الهيات بنياد انديش " ( fundamental theology ) ايجاد شد. در اين الهيات بحث مي شد كه اگر اجازه داده شود كه تفكر مدرن در شئون اجتماعي ( مثلاً به صورت ليبراليسم ) ، علمي ( مثلاً نظريات داروين درخلقت بشر يا روان كاوي فرويدي ) سنت و اصول ارتدكسي مسيحي را مخدوش سازد، ديگرچيزي از مسيحيت باقي نمي ماند . چنان كه گفته شد ، در واكنش به الهيات آزاد انديش ، جريان الهيات بنيادگرا شكل گرفت . به اين ترتيب كه در اثناي سالهاي 1909 تا 1915 ، گروهي از علماي الهيات آمريكايي مجموعه اي از جزوات تحت عنوان ( The Fundamentals:Testimony to the Truth) را به چاپ رساندند با اين اعقتاد كه عقايد مندرج در اين جزوات تعاليم اصلي و بنيادي مسيحيت است لب اين عقايد حجيت ظاهري و عاري از خطا بودن كتاب مقدس بود.
بدين قرارمي بينيم كساني كه با مدرن ساختن الهيات مسيحي مخالف بودند، آن را جريان ديگري عليه مسيحيت مثل جريانات ديني بدعت آميز در اوايل قرون وسطي مي دانستند كه موجب شد تا كليسا به تثبيت و تحكيم اصول اعتقادي خود و بازگشت به آن اقدام كند. اين اصول ، مبانيي هستند كه دوري از آنها انحراف از مسيحيت به شمار مي آيد. سنت مسيحي تنها بر اين اصول قابل تعريف است و چنان چه كسي از اين اصول خارج شود ديگر مسيحي شمرده نمي شود. نكته جالب توجه اين است كه جريان فوق با آن شدت وحدت خود در آمريكا مطرح شد و حتي به جرياني اجتماعي و سياسي بدل گرديد؛ به گونه اي كه پس از سيطره اش دانش جويان مسيحي پيرو الهيات آزاد انديش را از دانشگاهها اخراج مي كردند يا كساني را كه قابل به نظريه تكاملي داروين بودند ، از مناصب و مشاغل شان محروم مي ساختند.
بنابراين جريان بنياد گرايي در آمريكا ( به اثناي دهه 1920) با اين مقدمات ظهور يافت و تحت اين عنوان مشهور شد؛ گرچه بعضي از پيروانش اطلاق اين عنوان را به خود نمي پسنديدند و معتقد بودند كه نظرياتشان چيز تازه اي جز آن كه مسيحيت سنتي مشعر به آن است ، نيست.
بنيادگرايان مسيحي معتقد بودند مسيحيت اصول اوليه اي دارد كه در شوراهاي مقدس در قرون اوليه مشخص شده و در سنت مسيحيت تعريف شده است ، لذا بايد آن اصول را حفظ كرد. مدرنيته مانعي است بر سر راه وصول به اين اصول . بنابراين بايد به كناري گذارده شود به عبارت ديگر ، ظواهر تفكر مدرن و آنچه را ازآن بر آمده مانند علم جديد، بايد كنارگذاشت . البته ، برخي از ايشان اين كنار نهادن علم را تجويز نمي كردند و به منظور تحكيم و تبليغ مواضع خويش از آن استفاده ابزاري مي كردند و به همين مطلب را نيز شاهدي بر نظر خودم مي دانم كه در بنياد گرايي اين كه مدرنيته مانع مسيحي بودن مي شود ، چندان اصولي نيست ، چنان كه همين بحث ديني كردن علوم جديد را كه ما امروزه مطرح مي كنيم ، آنان نيز طرح كرده اند. اين درحالي است كه عده بسياري آن معتقدند مدرنيته اساساً مانع تحقق سنت مسيحي و مسيحي بودن است.
جريان سومي كه در اين ميان پيدا شد، جرياني است كه تحت عنوان " الهيات جديد " يا " سنت انديشي جديد " ( New Theology/ New Orthodoxy ) شهرت يافته است و اشاره مختصري به آن مي شود . متفكران موسس اين نهضت كه غالباً آلماني هستند و در رأس آنان كارل بارت است ، براين اعتقادند كه سنت مسيحي را بايد حفظ كرد اما از مدرنيته و اين كه ما اكنون در عالم ديگري هستيم نيز نمي توان غافل شد. با اين حال ، نيازي نيست كه براي حفظ مسيحيت ، عالم دو هزار سال پيش دوباره احيا شود. عالم دو هزار سال پيش احيا شدني نيست. بايد ديد پيام و بشارت مسيحيت و به تعبير رودلف بولتمان " Kerygma" و حقيقت مسيحيت چه بوده است تا به همان توجه شود. تفاوت الهيات آزاد انديش با الهيات جديد در اين است كه در الهيات آزاد انديش سنت به نفع مدرنيته تقريباً كنارگذاشته مي شود، اما در الهيات جديد التزام به سنت وجود دارد؛ اما اين سنت بايد دوباره قرائت شود. بنيادگرايي نيز با الهيات جديد اين تفاوت را دارد كه بنياد گرايي بر اين نبود كه به حقيقت مدرنيته توجه كند زيرا اساس دين و اصول آن براي بنياد گرايي جبنه جزمي و كلامي دارد . اما در الهيات جديد به جاي مباحث جامد كلامي ، بحث زنده ايمان و ايمان زنده مطرح است و به مدرنيته و مباني و مظاهر آن توجه مي شود . بولتمان ، الهيات جديد را مبتني بر ايماني مسيحي مي دانست كه با دوباره خواني سنت و با زدودن حجاب هاي عالم كهن و اساطيرش ( اسطوره زدايي ) ظاهر مي شود. اگر پيام مسيحيت جاودان است ، اكنون هم بايد معنا داشته باشد، آنچه حجاب اين پيام شده اين است كه تلاش شود پيام مسيحيت كه به صورت مفهوم در عالم دو هزار سال پيش بيان و فهميده شده است ، اكنون نيز به همان صورت فهم گردد، و اين ميسر نيست.
البته جريان چهارمي هم در اين مسير وجود دارد كه تنها به مسيحيت مربوط نمي شود و آن جريان " سنت گرايي" ( tradifionalism) در همه اديان است كه در آن مسئله طور ديگري مطرح گردد و به گونه اي ديگر كه ملتزم به عالم قبل از مدرن است ، سنت تعريف مي گردد. پيش روان اين فكر مثل رنه گنون يا فريتيوف شوان در عين حال كه با مدرنيته مخالف اند ، با بنياد گرايي هم مخالف اند، اما از بسياري جهات ظاهرا آراي ايشان شبيه آراي بنياد گرايان است.
اين مقدمات تاريخي وضعيت بنياد گرايي مسيحي را در غرب و به خصوص در آمريكا نشان ميدهد چنان كه گفته شد لفظ " بنيادگرايي" تا حدود 1960 ميلادي تنها درخصوص مسيحيان پروتستاني كه چنين عقيده اي داشتند در آمريكا به كار مي رفت. اما به تدريج اين لفظ درباره يهوديان و ديگر اديان و مذاهب مثل هندوان نيز به كار رفت و بعد ، به خصوص مطبوعات غربي آن را در مورد نهضت هاي مدعياحياي اسلام نيز به كار بردند. تا آن جا كه از دهه 1970 ميلادي و به خصوص بعد از پيروزي انقلاب در ايران اين لفظ وقتي به تنهايي و بدون ذكر صفت يهودي يا مسيحي به كار مي رفت، بر اسلام و بنيادگرايي اسلامي دلالت داشت. در دهه 1990 ميلايد ، استعمال اين واژه كه دال بر يك نوع تفكر اسلامي بود، كاملا رواج داشت . البته به تدريج بدون در نظر گرفتن تفاوت هاي موجود ميان انواع طرق احياي دين در اسلام به عنوان برچسبي مذموم به همگي اطلاق شد. چنان كه اكنون نيز گاه چنين ديده مي شود كه هر گونه مجاهده براي احياي دين را با انگ بنيادگرا بودن منكوب و مطرود مي خوانند.نهضت هاي اسلامي درعرف مطبوعاتي و سياست غرب ، از جانب مسلمين نيز عكس العمل هايي نشان داده شد. گروهي مثل " فضل الرحمن" آرا و عقايد منتسب به بينادگرايان اسلامي را داراي سابقه تاريخي مثل جريان حنبلي و سپس ، تداوم آن در ابن تيميه ، در قرن هشتم هجري و سپس در قرن يازدهم در شيخ احمد سرهندي مي دانستند يا جريان هاي اخير وهابيت در عربستان و اخوان المسلمين در مصر را مصاديق اين فكر در تاريخ اسلام ذكر مي كردند. گروهي ديگر معتقدند كه جريانات بينادگرايي، اعم از مسيحي يا اسلامي ، كاملاً جديد و ناظر به دوره و شرايط مدرنيته و از جهتي ، پاسخ به تحدي هاي مدرنيته است . ولي ميان آن جريان هاي قديمي و بنيادگرايي تفاوت اصولي وجود دارد.
دراين جا به برخي از جنبه هاي ماهوي فكر بنياد گرايي كه از اوصاف مميزه آن است و در مورد نوع خاصي از افكارو جريانات اسلامي نيز صدق مي كند اشاره مي شود، بدون آن كه اصراري باشد در اين كه آنان را " بنيادگراي اسلامي " بناميم يا از تبليغات وسيعي كه اصولاً عليه اسلام در غرب جريان دارد و آن را تهديدي جدي براي غرب و تمدن مدرن نشان داده اند ، غافل باشيم. بحث اين گفتار در اوصاف ذاتي و شناخت اين " نوع " ( typology) جريان ديني است، نه مصاديق آن بعينه . مهمترين مسئله در بنيادگرايي، درك نكردن مدرنيته است . بنيادگرايان مدرنيته را بدون فهم آن مطرود مي دانند در حالي كه خود آنان حاصل تفسيري مدرن از دين هستند. آنان مدرنيته را بسيار سطحي و ظاهري مي نگرند و اغلب با موازين اخلاقي بدون رسوخ در مباني آن رد مي كنند؛ چنان كه معمولاً آن را " شيطاني" مي خوانند در حاليكه از فوايد دوره مدرن استفاده كاملا ابزاري مي كنند. در حقيقت، بنياد گرايي گاه بيشترين استفاده را نيز از مظاهر مدرنيته مي كند.
ظاهر بيني در بنياد گرايي فقط مختص درك مدرنيته نيست، بلكه فهم دين به خصوص تفسير كتاب مقدس را نيز در بر مي گيرد . آنان در تفسير كتاب مقدس به هيچ باطني قايل نيستند و تنها به تفسيرظاهري بسنده مي كنند و تنها براي ظاهر كتاب حجيت قايل اند.
از اين رو ايشان را " Evangelicalist" يعني انجيلي با پيرو كتاب مقدس . كه البته ، مراد ظاهر كتاب است نيز ناميده اند. آنان اهل رجوع به كتاب هستند ولي تفسير شان از كتاب آسماني در حد يك مرام نامه حزبي و نهايتاً ايدئولوژيك است. در ميان بنياد گرايان اسلامي نيز طرد هر گونه معنايي غير از معناي لفظي و فقهي از دين ، كاملاً مشهود است.
بنياد گرايي در حقيقت مبتني است بر تفسيري ايدئولوژيك از دين. يعني در بنيادگرايي ، دين ابتدا بايد به نحو ايدئولوژيك تفسير شود، و تا اين كار صورت نگيرد ، بنياد گرايي جايي نخواهد داشت، زيرا در بنياد گرايي بر شريعت تأكيد مي شود؛ البته شريعتي بدون معنا و خشك و عاري از معنويت و بدون ارجاع آن به مراتب بالاتر دين ، يعني طريقت و حقيقت. در بنياد گرايي تاكيد بر اين است كه اين شريعت چگونه بايد عالم را دگرگون كند. نمونه بارز اين امر در عالم اسلام، وهابيون و اخيراً گروه طالبان اند.
بنياد گرايي مبتني بر ستيزه جويي و خشونت طلبي است. در تعريفي كه در يكي از فرهنگ ها از بنيادگرايي مسيحي شده آمده است كه بنيادگرا يك انجيلي است كه درباره چيزي خشمكين است و مرتب اظهار خشم مي كند و البته اين امر نشان از تفسيري است كه از دين و خداي آن دارد. و اين مهمترين صفتي است كه مفسران سياسي غرب ، خصوصاً پس از ماجراي يازده سپتامبر به بنيادگرايان اسلامي نسبت دادند.
خداي بنيادگرايان خدايي است كاملاً به دور از اين عالم خدايي كه تنها شارع است و نسبتي كه با آدميان دارد نسبت تشريع قوانين است و انسانها فقط مكلف به اجراي قانون هستند. انسان ها هيچ گونه ارتباط و حب و هيچ انسي با اين خدا ندارند . اين در حالي است كه در مسيحيت و در عرفان اسلامي خدا محبوب و دوست است و اين ارتباط مبتني بر محبت و عشق است؛ ارتباطي كه عاشق با معشوق دارد.
بنياد گرايان " اهل عمل " اند( activitist) كه البته مراد عمل سياسي است . آنان بيش و پيش از هر چيز ، به فكر اصلاح جامعه و ديگران و تغيير عالم و آدم هستند؛ حتي قبل از آن كه به خود بپردازند و در پي اصلاح خويش باشند، و اين را مهمترين تكليف ديني خود مي دانند . اين امر ، البته به نوع تفسير ايدئولوژيك آنان از دين باز مي گردد. در حقيقت ايدئولوژي كردن دين و اين كه دين تبديل به حزب سياسي شود، تأكيد بر عمل سياسي است به همين دليل همواره بنيادگرايي به يك معنا با سياست پيوند مي يابد؛ سياستي كه از دين استفاده ابزاري مي كند.
بنياد گرايي ادعاي احياي دين دارد و حتي پيش از آن كه در خصوص بنيادگرايان مسيحي گفته شود كه اينان چنين ادعايي دارند، غريبان در خصوص بنيادگرايان اسلامي اظهار مي دارند كه ايشان كساني هستند كه ادعاي احياي اسلام را در قرن بيستم دارند. به عبارت ديگر ، اين ادعاي احياگري از صفات مميزه بنيادگرايان محسوب مي شود . در الهيات آزاد انديش و يا الهيات جديد ، كسي به اين معنا ادعاي احياي دين را ندارد؛ الهيات آزاد انديشي كه اصولا سر و كاري با احياي دين ندارد. موضوع بحث الهيات جديد پروتستان هم احياي ايمان است ، اما بنيادگرايان در پي احياي دين اند و مرادشان هم از دين ، شريعت است . البته ، شريعت ناظر به همان زمان و مكان ظهور دين و به همان معناي ظاهري و لفظي اش ، يعني بدون ارجاع آن به سطوح بالاترش يعني طريق و حقيقت .
اما احياي دين به چه معناست؟ در عالم مدرن و بدون درك مدرنيته چگونه مي توان ديني را احيا كرد؟ چگونه مي توان در عالم مدرن، وقتي كه دين تنها در سطح شريعت و آن هم در يك محدوده زماني ومكاني خاص در گذشته فهميده مي شود به احياي دين پرداخت؟
بايد توجه داشت كه در عالم مدرن به سر مي بريم. همين پرسش از سنت و بازگشت به آن حاكي از آن است كه به يك معنا موضعي در برابر سنت اتخاذ شده است، يعني از سنت بيرون آمده ايم و تأكيد بر " اكنون و الان" كه معناي لفظي و حقيقي " مدرن " ( modern) است در وضعيت كنوني براي ما اهميت يافته است. ادعاي مدرن، يعني اصالت دادن بر " اكنون و الان" مبتني بر نفي گذشته است . چگونه مي توان بدون توجه به شرايط عامل مدرني كه اكنون در آن زندگي مي كنيم و همه چيز از منظر مدرنيته در آن نگريسته مي شود، ازگذشته پرسيد؟ توجه به مدرنيته و مباني آن از شرايط لازم احياي دين است كه بنيادگرايان فاقد اين شرط اند. حال بايد پرسيد كه بازگشت به سنت بدون تذكر به معنويت و آن عالم معنويي كه دين بنا مي كند و وقتي صرفاً به سطح شريعت تنزل مي يابد و منحصر به آن مي شود و از بين مي رود، چگونه بازگشتي است؟ درحالي كه شريعت وابسته ترين بعد دين به زمان و مكان است. احياي دين در عالم مدرن با احياي آن در قرن ششم توسط غزالي يا ديگر عارفان مسلمان در قرون ديگر كه همواره حيات دين را مستمر ساخته اند تفاوت دارد. غزالي با مدرنيته و عالم مدرن مواجه نبود، لذا احياي دين در دوره او چنان كه از كتاب " احيا علوم الدين" بر مي آيد در درون دارا الاسلام بود، ولي ما اينك در عالم جهاني مدرن هستيم و بايد متوجه لوازم اين عالم باشيم . اكنون بيش از هر زمان توجه به هر سه بعد شريعت و طريقت و حقيقت در دين ضروري است . لذا احياي دين در اين عالم مدرن فقط برعهده دين داراني است كه اين سه بعد در آنها متحقق شده باشد و اين مقام عارفان است.
*برگرفته از نشريه "گزارش گفتگو" ، شماره اول، شهريور 1381، نويسنده: شهرام پازوكي.
نظر شما