۱۸ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۶

گزیده اشعار شب شعر عاشورا-۲/

میان بیت بیتم، آسمان سر داد باران را

میان بیت بیتم، آسمان سر داد باران را

دومین گزیده‌ای اشعار دوازدهمین شب شعر عاشورای شیراز همزمان با ایام اربعین در خبرگزاری مهر منتشر شد.

به گزارش خبرنگار مهر، دوازدهمین شب شعر عاشورایی دانشجویان و طلاب، سه‌شنبه ۱۱ آذرماه درتالار فجر کوی دانشگاه شیراز برگزار شد. در این شب شعر، ۱۴ تن از شاعران برگزیده سراسر کشور، اشغار خود را برای حاضران خواندند. گروه فرهنگی خبرگزاری مهر، در آستانه اربعین حسینی(ع) گزیده اشعار منتخبان این شب شعر را در ایام پیش رو منتشر می‌کند:

غوغای توفان

شاعر: فاطمه سلیمان‌پور/ دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شاهد

سرودم از دهانِ آب ها، غوغایِ توفان را                       

میانِ دشتِ خون، افتادنِ خورشیدِ عریان را...

چنان ماهی که دور افتاده از دریا، کنارِ رود                 

به هم می‌زد کسی از تشنگی لب‌هایِ لرزان را

تمامِ نیزه‌ها آن روز، سر بر آسمان بودند                      

سری بر نیزه با آوایِ خوش می خواند قرآن را

اگر چه حنجری پاره، سری بر نی، لبی خونین           

ولی ای کاش هرگز بر تنش سُمِّ سُتوران را...

تمامِ واژه ها مقتل شد و شعر از نفس افتاد                      

میانِ بیت بیتم، آسمان سَر داد باران را                                                                  

رسیدم کربلا، با سینه ای مجروح و قلبی چاک              

برایت نوحه سر دادم؛ درختان را...، گیاهان را...

من آقا بی سر و پا ...، زائری دلخسته ام، اما-                

شفیع آورده ام از کشورم شاهِ خراسان را

شنیدم تشنه ای، با اشک قدری آب آوردم                   

که ما ایرانیان حرمت نگه داریم مهمان را!

دلم از کربلا تا شام، بر نِی رفت، با یادت                        

به همراهِ تو پیمودم، بیابان در بیابان را

تنی که قطعه قطعه رویِ دشت افتاد را دیدم                    

به رویِ خاک جاری دیدم آیاتی خروشان را...!

به پابوسِ تو آمد شعر، آقا گوشه ی چشمی...                

نگاهِ تو بهشتی می کند هر نا مسلمان را                                                              

کنـارِ صحنِ اربابم زیارت نامه می خوانم                        

و در ذهنم کسی لَبِّیک می گوید سواران را

عزیزی می رسد مادر، گمانم یار کم دارد                  

مهیا کن برایِ رفتنِ من آب و قرآن را.

سرت سلامت

شاعر: عارفه دهقانی/ دانشجوی دکتری ادبیات فارسی حماسی

سلام حُسنِ زمین و زمان...سلام حسین

سَرت سلامت و ماهِ رُخت تمام حسین

چقدر دور سَرت آفتاب میگردد

ستاره ها همه محوِ تو  صبح و شام... حسین!

تو سروری و عجب نیست پیشِ پای سَرت

بِایستند درختان به احترام حسین

سَرت به نیزه بلند است در برابرِ من...

چنان بلند که شد رَشکِ خاص و عام حسین

اسارتِ سَر و داغِ فراق و از طرفی

غمِ اهانتِ پسکوچه های شام   حسین!

دلم که تنگ تر از دستِ مردمانِ شب است،

شکسته مثل سَرت بین ازدحام،   حسین

خدا اگر بپذیرد، قشنگ خواهد شد

هرآنچه بر سَرم آمد در این قیام، حسین!

"سَرم خوش‌است و به بانگِ بلند می‌گویم":

همیشه درد، حسین است و التیام، حسین

کوفه تردید

شاعر: محمد فرخ طلب فومنی/ دانشجوی کارشناسی ارشد(زبان و ادبیات فارسی) موسسه آموزش عالی گلستان

از راه رسیده است، در آغوش بگیرید

اما تن او نیست که بر دوش بگیرید

تن قسمت گودال و سرش قسمت نیزه

گلبانگ اذان بر سر نی، گوش بگیرید

ای در سرتان کوفه ی تردید بیایید

تا پاسخ خود از لب خاموش بگیرید

خورشید حقیقی رخ او بود و بر این نور

هرگز نتوانید که سرپوش بگیرید

عالم همه خمخانه ای از خون حسین است

از جوشش دریای غمش جوش بگیرید

هرچند عطش داشت ولی ناز نگاهش

ساغر به کف آرید و دمی نوش بگیرید

صراط المستقیم

شاعر: میثم داوودی/ دانشجوی کارشناسی رشته سینما، دانشگاه هنر تهران

به چشمان برادر دوخت اندوه نگاهش را

و پشت ابری  از تیر سه سر گم کرد ماهش را

علم روی زمین یعنی سپاهت بی علمدار است

علم روی زمین یعنی که او پشت و پناهش را ...

گرفت او آخرین سردار خود را روی دستانش

به تیر دشمنان داد آخرین مرد سپاهش را

و می دانست آهش آسمان را تیره خواهد کرد

که غم می دید از هر سو، فرو می خورد آهش را

«صراط المستقیم» چشمهایش را نفهمیدند

فقط تیر سه شعبه رو به او کج کرد راهش را

به چشمان خودش سنگ تمام دشمنان را دید

که پر کردند با شمشیر و نیزه قتلگاهش را

وبعد از اینکه خنجر بوسه زد بر حنجر خورشید

به روی نیزه بر پا کرد دشمن بارگاهش را

زنی بعد از هزاران زخم شمشیر و زبان در شام

به چشمان برادر دوخت اندوه نگاهش را

نقاش

شاعر: محمد کامراني اقدام/ دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد اراک

نقاش می رسد به سر صحنه ی غروب

فریاد سرخ حنجره را پخش می کند

با اشک می زند قلمش را درآفتاب

درابر و باد پنجره را پخش می کند

نقاش سبک تازه تری خلق کرده است

از پیروان مکتب زیبای کربلاست

باز این چه نوحه ای ست که سر می دهد قلم

باز این چه شورش است که در رنگ ها به پاست

با اشک می رود به سر اغ ستاره ها

پیوند خورده واقعه با دست های او

بال کبوتران حرم تیر خورده اند

پر می کشد به کرب و بلا دست های او

بومی که خالی است پر شیهه می شود

کم کم صدای سوختن از یال می وزد

خون پرنده ها به قلم مو که می رسد

آتش به خیمه های سبک بال می وزد

تکبیر ها به نیزه گری ختم می شوند

فریادها به ناله ی خاموش کودکان

کم کم از این مصیبت جانکاه ذوالجناح

می آورد پناه به آغوش کودکان

گرد و غبار و آینه در هم نشسته اند

چشمان خیس و دیده ی مشتاق درهم است

یک لحظه التهاب  فرو کش نمی کند

دام بلا و حلقه ی عشاق درهم است

نقاش پرده پرده می افتد به  روی اشک

ملانند شمع سوخته خاموش می چکد

کم کم به صحنه ای  که نبایست می رسد

از زین وازگون شده آغوش می چکد

وقتی که دید شعله سر از خیمه می کشد

از رنگهای سرد کمی استفاده کرد

از اسب تیرخورده واز فوج نیزه ها

اوج هنر نمایی خود را پیاده کرد

آورده است او چه بلایی سر خودش

با خود چه کرده مرد توجه نمی کند

از مادرش شنیده که شوریده ی حسین

می سوزد و به درد توجه نمی کند

پس  می زند به آب و به آتش  ستاره وار

  با حلقه های اشک مداری به دور عشق

تا در امان بماند از آشوب می کشد

ترکیب بند دایره ای واری به دور عشق

از پشت بوم حرمله آماده می شود

اما به او اجازه رفتن نمی دهد

نقاش در می آورد آغوش خویش را

پیراهنش به کهنه شدن تن نمی دهد

شمر از مسیر پشتی خورشید می رسد

باید میان تابلو خود را نشان دهد

نقاش خسته با قلمش پرده می کشد

شاید به این طریق به زینب زمان دهد

نقاش از زمین و زمان زخم می خورد

تنها نمی گذارد مظلوم را ولی

از پشت پرده سنگ به آیینه می زنند

محکم گرفته در بغلش بوم را ولی

نقاش بین خیمه و گودال می دود

جانش به لب می آید و بر لب نمی رسد

نقاش زنده مانده که آخر نشان دهد

دست کسی به خیمه ی زینب نمی رسد

عشق این است ...

شاعر: علی مرادی/ دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی دانشگاه پیام نور ساوه

همه انگشت کشیدند کمان­ها سویش

بس که انگشت­نما بود خم ابرویش

چشم شمشیر چنان محو تماشایش بود

که به رقص آمد و نشناخت سر از بازویش

آب در حسرت یک بوسه که بر لب­هایش ...

خاک دیوانه­ی یک بوسه که بر زانویش ...

عرش می­دیدش و می­ریخت سکوت از چشمش

باد می­آمد و می­ریخت غم از هوهویش :

عید قربانی اگر هست همین عاشورا ست

عشق این­است که خون می­چکد از چاقویش

دشت را این شب بیمار به جان آورده است

قرص ماه آمده، این­است مگر دارویش؟

نوبرانه

شاعر: عالیه مهرابی/ دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات مقاومت  دانشگاه یزد

نوبرانه مي نوشد غم سبو سبو از من

خطبه خطبه سيب ازتو! شاخه ي گلو از من!

موبه مو پريشانم، ميرود كه بنويسد

نيزه سربه سر از تو، شعله مو به مو از من!

دجله دجله مي گريد، موج غم، نگاهم را

شب رسيد و مي گيرد افتاب، رو از من!

سوره سوره رگهايت روي دست پيراهن

شرح آيه ها از تو، دست با وضو از من!

آتشي كه در ظهر باغ چادرم گل كرد

شعله شعله مي گيرد عطر و رنگ وبو از من

چشمه چشمه لبهايم در تلاوت مهتاب

ماه آسمان حتي دارد آبرو از من

برگ برگ تقويمم پر شد از شكفتن ها:

خطبه خطبه سيب از تو، شاخه ي گلو از من!

بانو!

شاعر: زینب اکبری/ دانشجوی کارشناسی ارشد روانشناسی عمومی دانشگاه علامه طباطبایی

باید امشب صبورتر باشی که قرار است خواهری بکنی

خواهری کرده ای و کافی نیست باید امشب برادری بکنی

بی برادر شده ست یک مرد و بعد از این هم فقط تو را دارد...

که قرار است دخترانش را دست خواهر دوباره بسپارد

آه... بانو! صبورتر باشید این قبیله هنوز  نااهلند

حرفتان را کسی نمی فهمد، این قبیله لبالب از جهلند

گریه کردید خوب می دانم، بغض تلخ همین حوالی را

کودکانی که تشنه شان شده است باز این کاسه های خالی را...

دختری گریه می کند انگار غرق خون است گوش و گیسوهاش

در کنار فرات جا مانده دست سقا و مشک و بازوهاش

این همه انتظار بی پایان کفر این دشت را درآورده

اسب می آید و یقین داری که خبر های دیگر آورده

اسب هم بی سوار می آید در هیاهوی وحشی جاده

نکند باز هم زبانم لال... نکند اتفاقی افتاده؟

خیمه ها هم هنوز پر شده است از هیاهوی ناله ی یک مرد

مرد شش ماهه ای که میگوید: تشنه ام نیست ای عمو برگرد!

باید امشب صبور تر باشی بعد از این اتفاقها بانو!

خبری شوم بر زبان دارند قار قار کلاغها بانو!

صحنه ها دلخراش و درد آلود سانسها پشت پرده ها ماندند

شاعران شعرها سرودند و نوحه خوانها برایتان خواندند

شهر ما هم دوباره پر شده از پرچم و بغض و گریه ی ممتد

باز بازار نوحه خوانهایت آه... بانو چه رونقی دارد!!

و محرم رسید از راه و سوریه پر شد از مسافرها

به ضریحت رسید دستان دختری از تبار شاعرها

خواب دیدم که زائرت شده ام خواب دیدم که سوریه امنست

سید شهر گفت می داند اسم من بین زائرانت هست

می شناسی مرا و شعر مرا خوب می دانم که آشنا هستم

می شناسی مرا همان شاعر که هم اسم خود شما هستم

دامنت را گرفته ام امشب دوست دارم به من نگاه کنی

دست من را بگیری و آنگاه حال من را تو روبه راه کنی

شعرهایم  بهانه است اما دوست دارم که شاعرت باشم

آه بانو! خودت دعایم کن  قسمتم کن که زائرت باشم

و همان دختری که دستانش به ضریح شما رسیده شوم

کد خبر 2438714

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha