پیام‌نما

وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ * * * و [نیز یاد کنید] هنگامی را که پروردگارتان اعلام کرد که اگر سپاس گزاری کنید، قطعاً [نعمتِ] خود را بر شما می‌افزایم، و اگر ناسپاسی کنید، بی‌تردید عذابم سخت است. * * * گر سپاس خدا كنيد اكنون / نعمت خويش را كنيم افزون

۷ دی ۱۳۸۴، ۲۱:۵۴

مجموعه گزارش‌هاي خبرنگاران اعزامي «مهر» به بم (83)

و تو چه مي‌داني كه بر بم چه گذشت

و تو چه مي‌داني كه بر بم چه گذشت

خبرگزاري مهر : در كنار همه حرف‌هايي كه از بم زده شد، جاي يك گلايه خالي است . گلايه‌اي از سر سوز و از زخمي جگر سوز. حرف‌هايي كه اينطرف و آنطرف زده شد و گوش‌هاي ما شنيد. و ديگر خاموشي جايز نبود . همه آنچه در ذيل مي‌خوانيد حرف‌هايي است كه از زبان بمي‌ها شنيده‌ايم . بي هيچ كم و كاست . درد دل‌هايي كه بايد گفته مي‌شد. يا بهتر بگوييم شنيده مي‌شد. و ما پيغام آور اين پياميم.

تو ميداني زلزله چيست ؟ تو مي‌داني زيرآوار ماندن يعني چه؟ تو ميداني همه خانواده و عزيزانت را در 12 ثانيه ، بله فقط 12 ثانيه از دست دادن يعني چه ؟ تو مي‌داني تصور جان دادن برادر و خواهر كوچكتر زير آوار با انسان چه مي‌كند؟ تو مي‌تواني ويراني خانه‌اي را ببيني كه با دستان پينه بسته پدر ، خشت ، خشت  شكل گرفت . پس اگر نمي‌داني حد اقل سكوت كن و چيزي نگو. اگر نمي‌تواني مرهم باشي ، حداقل نمك روي زخم نباش.

محله ما همه كارگر بودند. كارگر كه مي‌داني كيست؟ از همان‌ها كه صبح به اميد روزي حلال سر ميدان مي‌رفتند تا يكي بيايد به سر كارشان ببرد . پدر من هم يكي از همين كارگرها بود. خانه‌مان را با دست‌هاي خودش ساخت. خاك را با عرق جبين گل كرد و با دستان پينه‌بسته اش خشت زد و روي هم چيد . تمام عمر خود را گذاشت تا خانه‌اي بزرگ بسازد. وقتي به او مي‌گفتيم بابا چرا خانه‌اي به اين بزرگي مي‌سازي ، كمي كوچكتر چه اشكالي دارد ، مي‌گفت : بايد بزرگ باشد بابا . بالاخره يك مجلس ختمي كه مي‌خواهيد در آن برايم بگيريد. و آن شب هم از سر كار آمده بود . خسته و كوفته . و اينك اين تويي كه بالا سر تلي از آوار ايستاده‌اي و جنازه پدر را از ميان آوارها بيرون مي‌كشي . آوارهاي همان خانه‌اي كه خود ساخت . او رفت و خانه‌اش نماند تا حتي مجلس ختمي برايش بگيرم. تو جاي من باشي چه حالي پيدا مي‌كني.

چه حالي دارد بالاي تلي ازخاك بنشيني و خنده‌هاي محبت آميز و شوخي‌هاي صميمانه خواهر و برادر را در شب‌هاي بلند زمستان بخاطر بياوري . شب‌هايي كه پدر خسته از سركار مي‌آمد و همه دور هم جمع مي‌شدند و لقمه نان حلال پدر را مي‌خوردند و خدا را شكر مي‌كردند. بالاي آوار خانه‌اي بنشيني كه روزگاري سرشار از صلح و صفا و صميميت و معنويت بود.

اين‌ها چيزهايي نيست كه بشود به سادگي از كنار آن گذشت  و خيلي راحت با يك جمله شرحش داد.

برايت از مادرم بگويم. با دستمزد كارگري پدر خرج خانه به زور مي‌گذشت. ديگر جايي براي هزينه سفر و زيارت و تفريح نبود. و مادر هفت سالي در حسرت زيارت ضريح امام قريب ، قريبانه سوخته بود . شعر نمي‌گويم . غلو نمي‌كنم . بازي با كلمات نيست . اگر اين جملات رنگ ولعابي ادبي دارد ، گمان نكن كه حاصل خيال است . نه، عين واقعيت است . هربار كه تلوزيون تصاويري از ضريح امام رضا عليه السلام نشان مي‌داد ، اشك در چشمان مادر حلقه مي‌زد . به زانو پاي تلويزيون خم مي‌شد . دست به شيشه آن مي‌كشيد و چشمانش را متبرك مي‌كرد . مي‌گريست و مي‌گريست و مي‌گريست . ضريح امامش را از روي شيشه تلويزيون مي‌بوسيد . قلبش مملو از شور و هيجان مي‌شد . و تا تصوير حرم بود ، جوي اشك هم بر گونه‌هاي او روان بود. عشق به اهل بيت در دل اين زن چه غوغايي داشت . با چه حالي كفني متبرك را كه خواهرش از كربلا برايش آورده بود نگه مي‌داشت تا پس از مرگ تنش را به آن بسپارند. و چرا نگويم كه چقدر از اين مادران پاك و نجيب در اين شهر مي‌شناختم . و چرا نگويم كه چقدر از اين مادران آسماني در زير خاك شدند . و بالاخره بگذار بگويم كه مادر زير آوار جان داد و كفنش ، همان كفن متبركي كه آرزو داشت تا در قبر همراهيش كند ، رفيق نيمه‌راه شد.

حتما مي‌تواني تصور كني كه چه بر من گذشت وقتي مجبور شدم مادر و يكي از برادرانم را با هم در يك پتو بجاي كفن ، بپيچم و در خاك كنم. مي‌تواني تصور كني كه چه بر من گذشت وقتي پدر و مادر و برادران و خواهرانم را همزمان به خاك سپردم . ديشب خانواده‌اي داشته‌اي پر شور و امشب در سكوتي مرگبار فقط يادشان برايت مانده است .

خانواده‌ام عزيز بودند . عزت داشتند . محترم بودند . با بلند همتي و مناعت طبع شأن و مرتبه‌اي يافته بودند . و چه تشييع جنازه‌اي برپا شد برايشان . تصور كن . باز هم تصور كن كه چه بر من گذشت ، وقتي مجبور شدم آن را داخل بيل لودر تا بهشت زهرا ببرم . چه بر من گذشت .

كسي چه مي‌داند چه حكمتي است در اين غم جانگداز. كسي چه مي‌داند چنان پدري كه تمام عمر زحمت كشيد تا لقمه‌اي حتي شبهه‌ناك از گلوي فرزندانش پائين نرود ، چنان مادر نجيبي كه همه پاكي بود و صفا ، چنان برادران مؤمني و خواهران پاكدامني چطور چنين سرنوشتي غمبار يافتند.

حتما تعجب مي‌كني كه با اين همه رنج و محنت ، چگونه هنوز نفس مي‌كشم؟ اگر نبود توكل و اعتماد بر آن ذات مقدس الهي كه هرچه هست خير است و سرشار از حكمت ، چگونه مي‌شد بر اين جگر زخمي دندان گزيد و صبر پيشه كرد. ولي من براي خود پاسخي دارم .آنها كه رفتند ، محبوب طلبيدشان ، و من كه ماندم چه سودي برده‌ام. و مگر چقدر ديگر بايد بمانم . 10 سال؟ 20 سال ؟ 30 سال؟

اين‌ها هم واقعيت‌هايي است كه بر من و سرزمين من گذشت . و تو آيا توانستي تصور كني كه بر من چه گذشت ؟ من به تو مي‌گويم . اينها را همه تحمل كردم . با همه اين مصائب كنار آمدم . زانوانم لرزيد اما ايستادم . هيچكدام از اينها مرا از پا درنياورد . فقط يك زخم بود كه خيلي كاري شد . يك نيش بود كه به قلبم نشست . جگرم را سوزاند و كمرم را خم كرد.
خيلي كسان حرف زدند يا هنوز مي‌زنند. خيلي‌ حرف‌ها زدند يا هنوز زده مي‌شود:

- مي‌گويند خيلي گناه كرده بودند
- مثل اينكه يك سگ را زنده آتش زده بودند
- اين‌ها حقشان بود
- عذاب الهي بود

و گفتند و گفتند و گفتند . كتاب نوشتند . مقاله چاپ كردند . با قوم لوط و عاد و ثمود هم مقايسه كردند و . . .

و من چه مي‌توانستم بگويم . سوختم و ساختم. سوختم و توكل كردم . و نگفتم كه آهاي ايهاالناس هنوز آمار اعتكاف در اين شهر نسبت به بقيه استان بالاتر است . و امروز گفتم كه اگر نمي‌گفتم ، خيانت بود به مردمم . به شهرم .

مي‌گويم ، فرياد مي‌زنم : آنهايي كه رفتند انسان‌هاي پاك و مطهري بودند . و فقط خدا ، فقط خدا مي‌داند كه اسرار آنچه بر آدمي مي‌رود. و من فقط و فقط مي‌دانم و به او اعتماد دارم كه هرچه هست ، سرشار از حكمت است .

و تو حالا كه مي‌داني بر من چه گذشت ، بگو آيا بم سزاوار اين تهمت‌ها بود؟

کد خبر 270343

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha