ارگ بم، اي درّ يتيم وطن من !
دو بــار آمـدم بـه سلامي و عيادتي و هر بار ناتوان تر و درمانده تر از قبل و وامانده از فيض ديدار... و آمده ام اين بــار بـا عزمي جزم و اراده اي استوار، تا بنشينم در جوارت به اميد گفتگويي .
ارگ نازنين بم !
اي يادگار بهمن و هفتواد و اردشير ها!
بشــكن سكوت را ! اگر چه حرف و سخنت بيان جدائي هــاست و شــرح پــريشاني ها، امــا بــراي ثبت در تاريخ بايدگفتني ها، گفته شود و نــوشته شود.آخر مگر تـو همان دژ استــوار و بـا صـلابت نيستي كه بــارها و بــارها در بـرابر قوي ترين، گستاخ ترين و نــامردم ترين دشمنان خونخوار مهاجم عرضه اندام كردي و ايستادي، و ايستادي تا آنجا كه مهاجمان تــا دندان مسلح، در پــاي خندق، و بــا روي تــو، بــزانو در آمدند و ســرانجــام با خفّت و خواري تمام سر افكنده و خجــل ،ره، جــانب دگـر بردند و آنگاه كه خصم تو دور مي شد و گم مي شد عاشقان كويت با خيــال راحت دروازه مي گــشودند و مي پــريدند جانب باغها و بستانها و قنات هايشان، قنات هايي كه هر كدامشان به تنهايي يك دنيايند.
و مي رفتند سراغ نخلستانهايشان، كه نخلش پاي در گِل داشت و بار در دل. همان باري كه يكــدانه اش به همــراه يك ليـوان شير شتر مي توانست غذاي يك روزشان باشد و اين قناتها و اين نخلها به راستي رمز و راز كويرند.
حرف بزن!
مي دانــم كم نداري ،داغ بــر سينه – بغضت اين را مي گويد- اما اي صبور!
تــو حــالا بــزرگترين مجمـوعه ي خشت و گلي جهان امــروزي ، و قــرنــهاست همــچــون نگيــن قيــمتي درخشـاني بــر تــارك عـريان كوير مي درخشي و بالاتر اينكه تو بــازمانده ي آثــار تمدن ايران باستان و بالاخره بازگو كننده ي داستانهاي رستم دستاني. اصلاً تـو جـهاني شده اي و ثبت جهاني را بر پيشاني داري. و مــا ديديم و شــاهد بــوديم كـه از همان ساعات اوليّه حــادثه ي دلخراش زلزله، اسم تو بر سر زبان جهانيان بود.
بـه نــاگهان صداي ضعيف و خفــه اي همــراه مي شـود بـا آهي و ناله اي، تا آنجا كه هر چه بيشتر گوش مي دهم كمتر مي شنوم و لحظاتي بعد اصلاً نمي شنوم.
صــبرمي كنم تــا شايد دوباره بگويد حرفي؛ و همين طور مـي شـود بـا دقـايقـي صبـر، حس مــي كـنم دارد شـرار نفسش مي رسد به جانم و عجب داغ است اين نفس! خيلـي داغ! آنقدر داغ كه تحملّم را مي گيرد و اصلاً گُرُم مي دهد. طاقت مي آورم تــا شايد بشـــود ايـن شـرار بـي امـان نفسي و دمي و حــرفي و كلامي و عــاقبت مي شــود كه مي گويد: « معلومم شد تو هم مثل من خيلي دلسوخته اي، ماتم داري و سوگواري مگر نه؟»
مي گويم: كه سوگوار نيست؟ زير لب زمزمه مي كند:
دُنگ... دُنگ
لحظه ها مي گذرد
آنچه بگذشت نمي آيد باز
قصّه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز
و ســاكت مي شــود. خيلي صبـر مي كنم و مي نشينم به انتظار تا دوباره مي گيرد رمقي و اين بار مي گويد:
« سرد شبي بود آن شب، خيلي سرد. شبي بود به سردي شبهاي كوهستان. سرد سرد. شهر، شهر كويري است. گرمايش گر ماست و سرمايش سرما. بهارش براستي بهار است و پائيزش خزان وتابستان و زمستانش همه وقت در اوج. يعني تابستانها گرم و زمستانها حسابي سرد و خشك.. ودو يار و همدم شب من ( اشاره به دو نگهبان ارگ كه در حادثه زلزله جان باختند ) آن پسين از بس سرد بود و سوز بود زودتر از معمول خزيدند به اتاقك گوشواره ي هشتي. و بستند تنها در چوبي اتاقك گوشواره را و زدند كليد روشنايي را و نشستند تنگ چراغ عالي نسب رنگ و رو رفته شان و منتظر اذان بودند تا به پا دارند نمازشان را.اذان كه گفته شد اقامه كردند نمازرا و دوباره رو در روي هم در كنار چراغك عالي نسب آرام گرفتند و گفتند و گفتند و زدند حرف و حرف تا رسيد حرف شان به صداهاي زمين در اين روزها و از زلزله گفتند.صداي زمين را شنيده بودم چه اين روزها به دفعات صداهايي از دل زمين به گوش مي رسيد ولي هر چه تو ذهنم كاوش كردم يادم نيامد كه امسال كي بود زلزله شد؟
گفتم : يكي از روزهاي مرداد بود و من آن زلزله را نوشته ام در دفتر يادداشتهاي روزانه ام ، و دفتر يادداشتهايم را كه همراهم بود ورق زدم تا رسيدم به آنروز و عيناً يادداشت آن روز را خواندم :
دوشنبه 13 مرداد 82
هنوز نشده بود ساعت هشت كه يكهو سگ خانه هي- پارس كرد و پارس كرد تا افتاد به زوزه و بعد زمين لرزيد...
جالب است سگها و اصولاً بعضي از حيوانات از جمله اسبها زودتر از آدميزاد – كه خيلي قدرت دارد و ادعا – از بروز حوادث اين دستي آگاه مي شوند.
آنگاه دفترم را بستم تا او بيشتر از آن شب بگويد و او آرام آرام بهم زد پلكهاي بي رمقش را و لحظه اي نثارم كرد نگاه نافذش را و گفت :حـــرف و حديث دو يـــار شب من همـــه اش مي رفت تـوي آينده ومي گفتند ازاميدهــاشان-كه بــودند بچــه هاشان- وغــش غــش خنديدند.وحــرفهـــاشان چقــدر شنيدني بـود.غافل از اينكه كـــدام آينده؟ كدام فردا؟ كدام اميد؟ خــواستم بگويم اين قــدر دل نبنديم به فــردا و اين قدر نگوييم از فـردا. و خــواستم حــاليشان كنم چو فردا شود فكر فردا كنيم و اصلاً نه در گذشته زندگي كنيم و نه به فردا دل ببنديم. زيرا زندگي يعني اين لحظه و اگر اين را دريافتيم برده ايم والّا بازنـده مطلق خواهيم بود. ديدم شـــرط انصــاف نباشد اميـد داشتن را نفي كردن و اصلاً آيه ي يأس خواندن مروّت نباشد. منصـــرف شــدم و نگفتــم ايـن حــرف و اين عقيــده را وانگهي آدمي به اميد زنده است. خلاصــه تمــام حرفها و ذكرهاشان مي رفت جـانب آينده و غــافل از آينده كه آبستن چــه حادثه شــومي است اين آينده. شوم تر از شوم.
نــه آنـان مي دانستند دارند آخرين آرزوهاشان را به زبان مي آورند و مي سپارند به حافظه ي تاريخ و نه من مي دانستم كه اين آخرين شنود من است از دوستان شبهاي تنهاييم در آن شب سرد ظلماني و از اتفاق ، آن شب كتاب خــواني شان هم خيلي بيشتر شد از شبهاي گذشته . اتــاق كــوچك بــود و بـا همان چراغ كوچكشان حسابي گرم شده بود. و لابد مي داني يكي از ويژگي بناهاي خشت و گلي اين است كه هم مناسب تابستان هستند و هم مناسب زمستان، چه خشتها و قطوري ديوارها نوعي عايق بندي بناست كه در زمستان از نفوذ سرما و در تابستان از نفوذ گرما به درون اتاقها جلوگيري مي كند.
شب به نيمه رسيده بود كه ياران شب من با ناله از روزگار و سرنوشت نافرجام آدمي در اين چهار روزه عمر با خواندن اين بيت شعر از قائم مقام :
روزگاراست آنكه گه عزّت دهد گه خوار دارد
چرخ بــازيگر از اين بــازيچه هــا بسيار دارد
آهــي از نهــادشان بــرخاست و بــا شب بخــيري بي دغدغه از بغض زمين كه مي رفت تا در كوتاه مدتي مانده از شب قيامتي بر پا كند غلتيدند در بسترشان و رفتند به خوابي سنگين. عجب خوابي.
نظر شما