به زادگاهم " قصر شيرين " كه پس از 25 سال به ديدنش مي روم ...
و حالا ميزبانم
يا ميهمان تو
نمي دانم
غريب نيستم
اما غريبي مي كنم اينجا
بيست و پنج سال ، زمان كمي نيست
من خنده هايم را
در هواي اين شهر پاشيده ام
و اشك هايم را
بر همين خاكها كه مي بيني !
اين خيابان كه اصلا شبيه خيابان كودكي من نيست
غريبي مي كند با من
ديوارها و پس كوچه ها نيز
تنها ، نگاه معصوم نخلهاست
كه به ياد مي آورند مرا
و آخرين خداحافظي را
ببخشيد نخلهاي پير ...
ببخشيد
كه بي بازي و ترانه
قد كشيديد
در كوران گلوله و آتش
در روزهاي تلخ بي تابي
و حالا
روزهاي شادي و شيطنت
روزهاي خاطره و شعر
سلام !
كودك هفت ساله تان
امروز برگشته است
با چهره اي شكسته و فرتوت
تا سي و دو سالگي اش را
با شما جشن بگيرد
نامش را
كه در قصر شيرين قصه هايتان
از ياد نبرده ايد؟
* قباد سوماري
نظر شما