خبرگزاری مهر - گروه استانها: همین که مینشینم شیشه را بالا میدهم. راننده که مرد ۵۳ـ۵۲ سالهای به نظر میرسد بلافاصله آن را پایین میدهد. من اجازه میخواهم آن را بالا بدهم و توضیح میدهم که گرمم است. نیمه مرداد است؛ از آسمان آتش میبارد... راننده سرِ درد دلش باز میشود که ماشین را تازه خریده و چقدر ماهی قسط میدهد و چقدر مسافر کم است و اتحادیه کمکی نمیکند و...
دفترچه معروفم را از کیف بیرون میآورم و چند نکتهای مینویسم. با تعجب نگاهم میکند «خبرنگارم؛ شاید از مطالبتان استفاده کردم برای گزارشی...شاید مشکلاتتان حل شد...» صبح هم داشتم درد دلهای باغبان فضای سبز نزدیک حرم را مینوشتم... دیروز هم پای صحبتهای خانم اسماعیلی، دبیر شیمی دبیرستانم نشسته بودم... برای من عجیب نبود اما راننده تعجبش تمام نمیشد: «عجب شغلی...یه دفترچه برداری و بدبختیهای دیگران را بنویسی...»
تقویم رومیزی ورق خورد تا به هفدهمین روز از دومین ماه تابستان رسید. کار سختی است؛ هر سال این موقع باید بنشینی و محاسبه نفس کنی؛ چه کردهای و چطور در آینده حرکت خواهی کرد. در این یک سال چقدر حرف حق زدهای؟ از چه کسی تعریف کردی و از چه کسی انتقاد؟ انتقاد از سر دشمنی نبود یا تعریف از سر چاپلوسی؟ مگر میشود آدم خبرنگار باشد و اشتباه نکند اما فهم بار سنگینی که قلم به دوش اهلش نهاده، کار آسانی نیست.
انگار هزار سال پیش بود؛ تازه کفش آهنین خبرنگاری به پا کرده بودم. در یکی از جلسات، خبرنگاری شروع کرد به انتقاد تند از یک مدیر و فریاد و فغان از بیداد آن دستگاه به مردم ...بیرون که آمدیم، همان خبرنگار کنار آقای رئیس ماند؛ فردا که روزنامهها منتشر شدند، خبرش بیش از دیگران تعریف و تمجید داشت. تعجب کردم، با راه و رسم کار آشنا نبودم... بعدها متوجه شدم یک جور شیوه است برای وصول مطالبات حق و ناحق رسانه از مدیران... «بعضیها نمیتوانند از سایهشان فراتر بروند؛ حتی اگر خبرنگار باشند...» این را دوستی همان موقع میگفت.
هر روزی که عقربه ساعت به دقیقه انصاف برسد و زبان به حق گشوده شود، روز خبرنگار است. خبرنگاری معامله کلمات نیست. اگر قرار بود هدف فقط کسب معاش باشد چرا به جای کلمات، آجر جا به جا نکنیم تا زیبا، خانه بسازیم و خوب پول بگیریم؟ چرا عطر نفروشیم تا مشامها همیشه پر از بوی بهار باشد؛ چرا گارسون نباشیم تا روی میز زن و شوهرهای جوان گل و شمع بگذاریم؟
نفس کشیدن در فضای رسانه مثل پا گذاشتن در ملات سیمان است، بمانی اسیری، بروی جای پایت مانده است. نمیشود به آسانی تصمیم گرفت. نباید در یقین منزل کرد. هم سواد میخواهد هم دغدغه هم مهارت...گاهی باید سمج بود و گاهی صبور...گاهی فریاد لازم است و گاهی سکوت.
فرقی نمیکند کفشهایت از پیادهروی روی ریل پاره شده باشند یا پایت در چاله چولههای حاشیه شهر پیچ بخورد...مهم نیست مسئول روابط عمومی پشت تلفن چقدر بد و بیراه میگوید یا آقای مدیر چطور وقتی تو را میبیند، راهش را کج میکند...مهم این است که آن منطقه فراموش شده مسکن مهر بالاخره گازکشی بشود یا کودک یتیم بتواند سال جدید هم مدرسه برود...حتی اگر با پای شکسته لازم باشد، باید برای بازدید از پروژهها، کل شهر را زیر پا گذاشت. گاهی باید روی سقفِ سست یک بنای تاریخی راه بروی یا در بیابان ردِ دود کوره ذوب سرب را دنبال کنی...
بیشک خبرنگاری یک جور عصیانگری است. فقط عصیانگران هستند که به تغییر ایمان دارند. فقط آنها آنقدر فردا را باور کردهاند که گمان میکنند با کلماتشان میتوانند آن را بسازند...آنها امید دارند که اگر از غصههای مادربزرگهای گوشه آسایشگاه بنویسند یا مشکلات بچههای پشت خط، کسی هست که جملاتشان را بخواند و دستی بجنباند تا مشکلی حل شود و دلی شاد.
خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق میخواهد تا آدم باور کند میتواند بدیها را فقط با کلماتش محو کند. خیال شیرینی است باور اینکه میشود با نوشتهها مسیر غلطی را اصلاح کرد ...میشود بر ظلم و غفلت و منفعتطلبیها چیره شد...خبرنگاران چه بخواهند چه نخواهند خوشخیالترین آدمهای دنیا هستند...
لبِ دریا رسیدم تشنه، بی تاب،
ز من بیتابتر جان و دل آب،
مرا گفت: از تلاطمها میاسای!
که بد دردی است جان دادن به مرداب...
زینب آخوندی
نظر شما