گروه بین الملل-جواد حیراننیا: سازمان ملل متحد روز ۲۱ سپتامبر مصادف با ۳۰ شهریور را روز جهانی صلح اعلام کردهاست. این تاریخ در پنجاهوهفتمین جلسه مجمع عمومی انتخاب شد.
ما صلح واقعا چه معنایی دارد؟ آیا نبود جنگ به معنای صلح است یا زمینه های خشونت و تحقق صلح فراتر از نبود صرف جنگ است. علل بروز جنگ و تعرض در حوزه روابط بینالملل، به بحث ها، دیدگاهها و رویکردها مختلفی رسیده است.
برخی از محققان علت عمده جنگ را در ساختار قدرت و اتحادها در نظام بینالملل و یا شیوه دگرگونیهای ساختار در طول زمان جستجو میکنند، گروهی دیگر از صاحب نظران ریشه های تعارض را به عوامل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و روان شناختی داخلی دولتها نسبت میدهند.
رویکرد لیبرالیستی
لیبرالها دولتها را به عنوان اصلیترین بازیگران صحنه سیاست بینالملل قبول ندارند، بلکه بر این اعتقادند که علاوه بر دولتها میباید به بازیگران فراملی نظیر سازمانهای بینالمللی، شرکتهای چند ملیتی، انجمنها و رژیمهای بینالمللی و جز اینها بهای زیادی داد.
در مورد علل بروز جنگ و عوامل تعیین کننده صلح در مباحث لیبرالیستها میتوان سه دیدگاه را شناسایی کرد: ۱- ضمن تأکید بر طبیعت انسانی علت اصلی تعارض در روابط بینالملل را دخالت حکومتها در سطوح داخلی و بینالمللی میداند که این خود میتواند باعث برهم زدن طبیعی میشود. تحت این شرایط توسعه آزادیهای فردی، آزادی تجارت، رونق اقتصادی و بالاخره افزایش وابستگی متقابل میتوانند به صورت عوامل تعیین کننده صلح تلقی گردند.۲- بروز تعارض و جنگ در روابط بینالملل را باید در ماهیت غیر دمکراتیک سیاست بینالملل به ویژه سیاست خارجی و موازنه قدرت جستجو کرد. در حالی که فراهم کردن امکانات لازم برای برخورداری از حق تعیین سرنوشت توسط ملتها و وجود حکومتهای باز و پاسخگو نسبت به افکار عمومی و همچنین ایجاد نظام امنیت دسته جمعی، مجموعاً میتوانند از عوامل تعیین کننده صلح به شمار روند. ۳- ضمن توجه خاص به ساختار نظام، علت بروز تعارض و جنگ در روابط بینالملل وجود موازنه قدرت تلقی میشود. در حالی که وجود یک حکومت جهانی با برخورداری از قدرت و توانیهای لازم برای میانجیگری و اجرای تصمیمات میتوانند امکانات لازم را برای استقرار صلح فراهم آورد.
بر این اساس رویکرد لیبرالیسم جنگ را ناشی از حاکمیتهای جداگانه می داند. لیبرالها از آنجایی که ذات بشر را خوب و صلح طلب می دانند جنگ را در نظام بین الملل یک استثنا تلقی می کنند. راهکارهای لیبرالها برای تحقق صلح را می توان در رویکردهای مختلف آن متفاوت دید. آرمانگراها توجه به قوانین و حقوق بین الملل و سازمانهای بین المللی و از بین رفتن حاکمیتهای جداگانه را زمینه ساز صلح می دانند.
نهادگرایان نولیبرال توجه و تأکید بر رژیمهای بین المللی دارند. از نظر آنها با وجود ماهیت آنارشیک نظام بین الملل می توان از طریق نهادها و رژیمهای بین المللی همکاری میان واحدهای سیاسی را افزایش داد و زمینه ساز صلح شد.
لیبرالهای جمهوری خواه مقوله صلح را از رهگذر درون و سنخ نظام سیاسی واحدهای سیاسی دنبال می کنند. از نظر آنها حکومتهای دموکراتیک با یکدیگر نمی جنگند. یک دلیل برای این امر این است که توسل به جنک باید از طریق انتخاب مردم باشد که مردم نیز بنا به بالا بودن هزینه آن خواهان جنگ نیستند. اما تجربه تاریخی نشان داده که نظامهای دموکراتیک علاوه بر اینکه با نظامهای غیر دموکرات وارد جنگ شده اند با یکدیگر نیز جنگیده اند. فراموش نکنیم آلمان نازی از رهگذر فرایند دموکراتیک به قدرت رسید و با کشورهای دموکراتیک وارد جنگ شد.
رئالیسم و جنگ
رئالیستها دولتها را بازیگران اصلی صحنه سیاست بینالملل تلقی میکنند. آنها ضمن تأکید بر قدرت و منافع ملی، بر این اعتقادند که اصولاً از بین بردن غریزه قدرت صرفاً یک آرمان است و مبارزه بر سر قدرت در محیط فاقد اقتدار مرکزی صورت میگیرد.
آنها ذاشت بشر را شرور می دانند و لذا جنگ را امری طبیعی در روابط بین الملل می دانند. بر اساس این رویکرد از آنجا که نمیتوان از طریق سازمانهای بینالمللی و حقوق بینالملل صلح برقرار کرد، بنابراین میباید از تمهیداتی چون موازنه قدرت و بازدارندگی بهره جست. در بسیاری موارد به هم خوردن موازنه قدرت باعث بروز جنگ در سیاست بینالملل میشود. بنابراین اگر همه دولتها درصدد به حداکثر رسانیدن قدرت خویش باشند ثبات و در نتیجه موازنه قدرت برقرار خواهد شد.
در جایی که رویکرد کلاسیک رئالیسم و متفکرانی چون «هانس مورگنتا» ذات شرور انسان را عامل جنگ می دانند رئالیستهای ساختاری چون «کنت والتز» ماهیت آنارشیک نظام بین المللی را عامل گرایش دولتها به جنگ می دانند. بر این اساس حفظ موازنه قدرت می تواند عامل ثبات و صلح باشد. اما به اعتقاد رئالیستها این صلح استثنا است و دولتها در واقع خود را آمده جنگ بعد از این صلح می کنند.
فمنیسم و صلح؛ زنها جنگ طلب نیستند
بسیاری از دیدگاه های فمینیست ها در عرصه روابط بینالملل بر علیه دیدگاه های رئالیست ها (به ویژه به استقلال دولتها، حاکمیت و نبود اقتدار مرکزی) بود. تأکید رئالیسم بر بهره گیری از نیروی نظامی به عنوان اهرم اصلی در روابط بینالملل، شدیداً مورد انتقاد فمینیستها قرار میگیرد؛ زیرا از نظر آنها رفتار نظامی جنبه مردانه دارد که این هم از خصوصیات خشونتطلبانه مردان ناشی میشود.
در حالی که زنان اصولاً صلح طلبند. بدین ترتیب باید یادآور شد که از دیدگاه فمینیستها جنگ یک پدیده اجتناب پذیر است و نباید آن را جزء خصوصیات دائمی دولتها تلقی کرد.
نقدی که بر فمنیستها وارد است این است که حتی زمانی که یک «زن» سکاندار و رهبر یک کشور بوده است مبادرت به جنگ کرده است. نمونه اخیر این موضوع نخست وزیر اسبق انگلستان «مارگارات تاچر» بود که با آرژانتین بر سر جزایر مالویناس وارد جنگ شد.
مطالعات صلح؛ صلح مثبت و منفی
مطالعات صلح از روانشناسان (در ارتباط با تجزیه و تحلیل ستیزش و تعارض در روابط بینالملل)، دانشمندان علوم سیاسی، پزشکان (به ویژه آن عده که مبادرت به مطالعه سلاحهای هسته ای کردهاند) و محققان مذهبی (در رابطه با اخلاق سیاسی) استفاده میشود. مطالعات صلح در صدد است تا برای تأکید، روابط بینالملل را از سطح میان دولتها به سوی مفهوم وسیعتری از روابط اجتماعی (در سطوح تحلیل فردی، داخلی و جهانی) سوق دهد. در این راستا مسائل جنگ و صلح عمدتاً از مسئولیتهای فردی، نابرابری اقتصادی و روابط ناعادلانه جنسی نشأتگرفته، در نتیجه سبب میشود تا به درک صحیح از فرهنگها و ابعاد گوناگون روابط اجتماعی تأکید زیادی شود.
طرفداران رویکرد مطالعات صلح از اینکه واقعگرایان، جنگ و تعارض در سیاست بینالملل را یک امر طبیعی تصور میکنند، با آنان مخالفت میورزند و اظهار میدارند که هرگز یک جنگ خوب و یک صلح بد وجود نداشته است. با این اوصاف این رویکرد، ماهیت جنگ و نقش آن را در جامعه زیر سؤال برده، و بر این اعتقاد است که جنگ تبیین طبیعی قدرت به شمار نمیرود، بلکه به خصوصیات نظامی گری در هر فرهنگ بستگی دارد.
رویکرد مطالعات صلح تفسیر موسع تری از جنگ و صلح ارائه می دهد. از نظر آنها صلح «مثبت» زمانی محقق می شود که بتوان بر خشونتهای ساختاری چیره شد. از نظر این رویکرد صلح فقط به معنای آتش بس (صلح منفی) نیست بلکه معنایی فراتر از آن دارد. لذا بر این اساس مبارزه با فقر و گرسنگی، توجه به آموزش، بهداشت و ... از جمله مواردی است که جزو خشونت ساختاری به شمار می رود و رفع آنها منجر به صلح مثبت خواهد شد.
مکتب انگليسي و صلح و همکاري بين المللی
مکتب انگليسي يا خردگرايي يا نظريه جامعه بين الملل، به تعبيري در ميانه دو ديدگاه ايده آليسم و رئاليسم قرار دارد، چرا که به نظم در شرايط آنارشيک توجه دارد. از نظر مکتب انگليسي، در شرايط فقدان همکاري، هر نظمي که در نظام بين الملل وجود داشته باشد، بايد ناشي از عوامل مادي باشد و نه فرهنگي. از اين منظر، هر چه نظام بيشتر از تعارض به سوي همکاري حرکت کند، تناسب رهيافت معناگرايانه افزايش مي يابد و از اهميت رهيافت مادي گرايانه کاسته مي شود.
مکتب انگليسي با تأکيد بر وجود آنارشي (همانند رئاليسم) با جذب يک عنصر ديگر يعني جامعه بين الملل مي کوشد همکاري (مورد توجه ايده آليست ها / ليبرال ها) را نيز توضيح دهد. پيروان مکتب انگليسي بر نقش نهادها، هنجارها و قواعد در نظام بين الملل تأکيد دارند و براي آن ها نهادهاي بين المللي از اهميت زيادي در کاهش تعارضات و افزايش همکاري ها برخوردارند. از نظر مکتب انگليسي، همکاري در شرايط آنارشي نه تنها امکان پذير است، بلکه عملاً نيز وجود دارد. اين رهيافت، همکاري را بخش جدانشدني جامعه بين الملل تلقي مي کند. از نظر مکتب انگليسي، نهادهاي بين المللي تجلي عنصر همکاري ميان دولت ها در انجام کارکردهاي سياسي و در عين حال ابزاري براي تداوم بخشيدن به آن همکاري هستند.
«هدلي بول» به عنوان يکي از نظريه پردازان اصلي مکتب انگليسي، پنج نوع نهاد بر مي شمرد. از ديد وي، نهادهاي «موازنه قدرت»، «ديپلماسي»، و «حقوق بين الملل»، کم و بيش به عنوان زمينه هاي همکاري در سطح بين المللي تلقي مي شوند. دو نهاد ديگر مورد توجه وي عبارتند از: «جنگ»، و «نظام مديريتي قدرت هاي بزرگ».
در واقع از نظر «بول» این نهادها علاوه بر حفظ نظام دولتها، واحدهای موجود در جامعه بین المللی را در وضعیتی باثبات قرار می دهد. از رهگذر کارکرد جامعه بین المللی و نهادهای آن نیز صلح محقق می شود.
نظريه انتقادي و صلح و همکاري بين المللی
از آن جا که نظريه پردازي انتقادي، دغدغه هنجاري در روابط بين الملل دارد، لاجرم با نگاه به تغيير به برنامه پژوهشي خود مي نگرد.
يکي از اهداف مهم مطالعات انتقادي، تلاش براي تضعيف گفتمان امنيتي سلطه جويانه است که با يافتن تناقض هاي درون نظم موجود و نقد رژيم هاي امنيتي حاکم از طريق مواجه نمودن آن ها با نتايج واقعي به دست مي آيد.
هدف ديگر نظريه انتقادي، تغيير دادن هنجارهاي تنظيم کننده و تشکيل دهنده نظام بين المللي است، به نحوي که دولت ها از فکر کردن و عمل کردن بر اساس الگوهاي رئاليسم دست بردارند. از همين رو طرفداران نظريه انتقادي، خواهان نظامي هستند که از طريق ارتباطات متقابل و نيرومند هدايت شود و در آن مفاهيمي مانند حقوق و تعهدات – به عنوان عوامل زمينه ساز همکاري – جايگزين قدرت و زور شده باشد.
می توان گفت که رسالت سیاسی نظریه انتقادی مقابله با تمام ساختارهای سلطه است. ساختارهایی که منجر به سلطه سلطه گران و به حاشیه رفتن صداهای حاشیه ای چون اقلیتها، زنان، کشورهای جهان سوم و .... شده است.
فرجام سخن
مطالعه رویکردهای مختلف نظری در روابط بین الملل نشان می دهد که دغدغه اصلی نظریه های کلاسیک روابط بین الملل جنگ و صلح است. هر نظریه ای سعی کرده با توجه به مبانی خود جنگ را تبیین کرده و زمینه های تحقق صلح را بیان کند. برخی نظریه ها چون مکتب انتقادی نگاهی انسانی تر به مقوله صلح دارند.
به این معنا که زمینه های ساختاری و مبنایی شکل گیری جنگ و خشونت را مورد توجه دارد و به صداهای حاشیه ای و فراموش شدگان در نظام بین الملل چون کشورهای جهان سوم توجه دارند.
در مجموع می توان گفت صلح زمانی محقق می شود که به بیان یورگن هابرماس(فیلسوف آلمانی) این قدرت استدلال برتر باشد که حقانیت هر طرفی را ثابت کند و نه قدرت. امری که نظام بین الملل کنونی تا رسیدن به آن راه زیادی دارد. هنوز برخی کشورهای درصدد هستند تا به کشورهای دیگر برابر بودن حاکمیت خود را بقبولانند. در واقع رفتار این کشورها از رهگذر «مبارزه برای شناسایی» قابل فهم است. یعنی برخی حتی در حال مبارزه برای این هستند تا حاکمیت برابر آنها در نظام بین الملل مورد «پذیرش» قرار بگیرد.
نظر شما