به گزارش خبرگزاری مهر، سخنرانی آیت الله قرهی در شب چهارم ماه محرم که در حسینیه القائم منتظر(عج) بیان شده در پی می آید؛
فرستادن هادی؛ یك سنّت الهی
قال الله تبارک و تعالی فی محکم کتابه الکریم: «إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» [۱] . یکی از نکات بسیار مهم، برای ادراک حقایق و تاریخ بشر، از روز نخست تا به حال، این است که پروردگار عالم، هم ثبوتاً و هم اثباتاً تبیین فرمودند: بشر نیاز به هادی دارد. در آیه ۷ سوره مباركه رعد است که پروردگار عالم به حبیبشان می فرمایند: حبیب ما! جز این نیست که تو بیم دهنده ای، «إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» و برای هر قومی، هدایتگری است.
ذوالجلال و الاکرام انسانها را یله و رها قرار نداد. همانطور که بارها بیان کردیم که این، یک سنّت الهی است که باید هادی از ناحیه خدا باشد و انسانها نباید یله و رها باشند. لذا قبل از هبوط فرمود: «قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا جَمِیعاً فَإِمَّا یأْتِینَّكُم مِّنِّی هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَای فَلاَ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ» [۲] من برای شما هادی میفرستم. در اینجا هم فرمود: بدان! تو منذر هستی و برای هر قومی، هادی است.
هادی، سبب بقاء عالم
فردی از وجود مقدّس امام باقر(ع) سؤال کرد: «لأی شَیءٍ یحْتاجُ إلی النَّبِی وَ الْإمامِ؟»[۳] آقاجان! علّت احتیاج انسانها به نبیّ و امام چیست؟ حضرت، نکته خیلی عجیبی را بیان میفرمایند، میفرمایند: «لِبَقاءِ الْعالَمِ عَلی صَلاحِهِ وَ ذلِک إنَّ اللّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یرْفَعُ الْعَذابَ عَنْ أهْلِ الْأرْضِ إذا كانَ فِیها نَبِی أو إمامٌ» این كه دنیا به سامان ماند؛ چه آن كه خداوند عزّوجلّ، با وجود پیامبر، یا امام در روى زمین، عذاب را از زمینیان برمىدارد. نمیفرمایند: فقط برای مردم، بلکه حتّی مکان وجودی ناس را هم تبیین میکنند.
موجودیّت شیء، به دو چیز است. یکی وجود خود شیء است و یکی «عامل الشیء» است. در مورد «عامل الشیء» هم بیان که خود، دو حال دارد، یکی حال زمانی است و دیگری حال مکانی است. پس نیاز به زمان و مکان است.
هر چیزی، نیاز به دو مطلب دارد، یکی موجودیّت آن شیء است، امّا دیگری، عامل ایجاد شیء است و آن را تبیین به زمان و مکان میكنند؛ یعنی اگر شیء در مکان یا زمانی نباشد، موجودیتش معلوم نیست.
مکان را هم عنوان قالب میگیرند. مثلاً فیزیک انسان، مکان است. مکانی، برای روح است که آن را مکان متحرّک تبیین میکنند. ما حرکت داریم، امّا روح در این مکان است و مکان آن، جسم انسان است.
پس این قالب جسم ما، مکان برای روح است. زمان آن کجاست؟ همین سیر حرکتی که دارد، عنوان زمان است. اصلاً زمان را زمان میگویند، چون علّت آن حرکت است و اگر حرکت نباشد، زمان نیست.
حالا سؤال سائل این است: علّت نیاز مردم به نبی و امام چیست؟ حضرت نمیفرمایند: چون سؤال او درباره ناس بود، من هم درباره ناس بگویم، بلكه میفرمایند: «لِبَقاءِ الْعالَمِ» علّت نیاز، بقاء عالم است؛ چون مکان هبوط انسان، این عالم وجود است. لذا میفرمایند: وجود نبیّ و امام از این جهت است که بقای دنیا، با ساماندهی و نیکی باشد، «لِبَقاءِ الْعالَمِ عَلی صَلاحِهِ».
علّت این است، خدا، هادی الهی، یعنی پیغمبر و امام را، برای بقاء دنیای ممدوح قرار داده؛ یعنی باید مکان ورود انسان اصلاح شود تا انسان هم رشد پیدا کند.
لذا یکی از مطالبی كه راجع به ساختار روح انسان تبیین میكنند، شرط محیط است. میگویند: اگر محیط، محیط خوبی بود، انسان رشد پیدا میکند. حتّی اگر در محیطی قرار بگیرد كه خوب باشد، روح هم رشد مییابد.
مثلاً حضرت أباعبدالله الحسین(ع) فرمودند: میدانید شما چرا آوای حقّ را نمیشنوید؟ دلیل این است که در بطون شما (شکمهای شما) لقمه حرام است. یعنی وقتی جسم، یعنی مکان روح، طاهر نبود، روح هم طهارت را از دست میدهد.
شما غذا که می خورید، صورت ظاهر، برای جسم است، امّا نهایتاً این جسم، مکان است برای روح. انسان وقتی روزه میگیرد، در مرحله نخست با روزه گرفتن، خودش را به ظاهر به رنج و زحمت میاندازد و حتّی از حلال الهی هم دست میکشد و غذا نمیخورد، امّا اثر آن در روح است. چون مکان که طاهر شد، روح هم طاهر میشو و این نکته بسیار مهمّی است.
لذا حضرت در ادامه میفرماید: «وَ ذلِک إنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ یرْفَعُ الْعَذابَ عَنْ أهْلِ الْأرْضِ إذا كانَ فِیها نَبِی أو إمامٌ» برای همین است که پروردگار عالم تا موقعی که بین انسانها، نبیّ یا امامی باشد، عذاب را از آنها برمیدارد. لذا پروردگار عالم زمین را بدون حجّت نمیگذارد، چون اگر حجّت نباشد، حقّ و باطل تشخیص داده نمیشود و حرکت سیر انسان به این حالت است که باید هادی خود را بشناسد. لذا گاهی اینگونه به عالِم تعبیر میکنند که عالِم است که عالَم را میچرخاند.
دریچه رسیدن به توحید، امام است
امام صادق(ع) میفرمایند: «إنَّ اللّه َ لَمْ یدَعِ الأرضَ بِغَیرِ عالِمٍ» [۴] خدای متعال، زمین را بدون عالِم نگذاشته است. چرا؟ «و لو لا ذلكَ لَم یعْرَفِ الحَقُّ مِنَ الباطِل» چون اگر بدون عالِم بود، حقّ از باطل شناخته شده نمیشد.
وسیله تشخیص حقّ و باطل، عالِم است و طبیعی است عالِم در مرحله نخست، وجود امام معصوم است و بعد، نبیّ است و بعد، وصیّ و جانشینان امام است و بعد آن علمای ربّانی و تالی تلوان معصوم هستند. دلیل هم این است که اگر اینها نباشند، خود خدا و آثاری که پروردگار عالم میخواهد تبیین بفرماید، در این ارض شناخته نمیشود.
روایتی از وجود مقدّس امام جعفر صادق(ع) در اصول کافی آمده که حضرت فرمودند: «إنّا لَمّا أثْبَتْنا أنَّ لنا خالِقا صانِعا مُتَعالِیا عنّا و عَنْ جمیعِ ما خَلَقَ»، هنگامی که ما اثبات کردیم که همه خلقت، آفریدگاری دارد و صانعی هست که از ما و از همه کسانی که خلق شدهاند، بالاتر و برتر است و اگر او نبود، چیزی نبود، ... .
حالا باید این که خدا برتر از همه است، نشان داده شود. چگونه؟ خیلی عجیب است، شاخص شناخت ذوالجلال و الاکرام، در گرو شناخت امام و هادی الهی است!
لذا حضرت در ادامه میفرمایند: «ثُمَّ ثَبَتَ ذلِكَ فی كُلِّ دَهْرٍ و زمانٍ» آنگاه ثابت میشود که در هر زمانی و در هر عصری، «ممّا أتَتْ بهِ الرُّسُلُ و الأنبیاءُ مِنَ الدّلائلِ و البَراهین» خدای متعال، انبیائی را میفرستد، با برهان ودلیل، كه با آن دلایل، همه حقایق را اثبات کنند و حقانیّت خدا ثابت شود.
لذا حقانیّت خدا باید ثابت شود و اثبات آن، در گرو نبیّ و امام است. اینکه بنده در بحث مهدویت، بیان کردم بدون امام، خداشناسی معنا ندارد، همین است. همانطور که در آن بحث بیان شد: ترتیب ظاهری به این صورت است که میگوییم: در اصول دین، اوّل توحید است، یعنی شناخت خداوند در درجه اعلی است. ولی اوّل باید امام را بشناسیم و بدون شناخت امام، توحیدشناسی معنا ندارد و تا امام را نشناسیم، خدایی را نخواهیم شناخت. طریق شناخت پروردگار عالم، امام است.
لذا حضرت در اینجا میفرمایند: اگر خود خدا بخواهد وجود خودش را بر خلق ثابت کند که من صانعم، من خالقم، من متعالیام «خالِقا صانِعا مُتَعالِیا»، باید انبیاء را در هر عصر و زمانی، با دلایل و براهین، برای اثبات حقانیّت خودش بیاورد که بفرماید: منِ پروردگار عالم موجودم و به این ترتیب حقانیت پروردگار عالم اثبات شود. یعنی اگر انبیاء و ائمّه هدی نبودند، اصلاً حقانیّت خدا اثبات نمیشد و این، نکته بسیار مهمّی است و فراتر از آن چیزی است که انسان تصوّر کند فقط بحث ناس است، بلکه شاخص شناخت پروردگار عالم هم امام، انبیاء عظام، اولیاء، حجج الهی و علمای ربانی هستند که اگر اینها نباشند، خدا شناخته نمیشود.
این مطلب، یک مقدار برایمان ثقیل است، ولی اگر معصوم این را نفرموده بود، نمیتوانستیم آن را درک کنیم و ادراک این مطلب برای انسان از محالات بود. چون اوّلاً پروردگار عالم جسم نیست، ثانیاً پروردگار عالم، خالق است و مخلوق او هر که میخواهد باشد، ولو بهترین مخلوق، همردیف او نیست.
البته همانطور که قبلاً بیان کردیم، اعجاز بزرگ ذوالجلال و الاکرام این است که با این که خودش جسم نیست، امّا اسماء و صفاتش را در نازله جسمانی تجلّی داده است. لذا اگر پروردگار عالم میخواهد شناخته شود، از طریق امام و پیغمبر است. برای اینکه خدا ردیفی ندارد و مخلوق نمیتواند ذوالاجلال و الاکرام را درک کند و ادراکات او نسبت به شاخصه حضرت حقّ، ضعیف است.
امّا با توجّه به این روایاتی که بیان کردیم، اوّلاً برای بقای عالم، نه فقط بقای ناس، نیاز امام به است، ثانیاً اصلاً برای این که ثابت شود خدا برتر است، نیاز به رسل و انبیاء، با دلایل و براهین است.
هادیان الهی و اصلاح دنیای انسانها، علاوه بر آخرت
حضرت در ادامه روایت فوق میفرمایند: «لِكَی لا تَخْلُوَ أرضُ اللّه ِ مِنْ حُجَّةٍ یكونُ مَعَهُ عِلْمٌ یدُلُّ على صِدْقِ مَقالَتِهِ و جَوازِ عَدالَتِهِ» تا زمین خدا از حجّتى كه با خود دانشى گواه بر درستى گفتار و نشانهاى بر عدالتش دارد، خالى نباشد.
لذا معلوم است که وقتی خدا میخواست خود را اثبات کند، شناخت او از طریق انبیاء و اولیاء است و إلّا شناخته نمیشود؛ چون خدا جسم نیست که بخواهد خودش بیاید خودش را معرّفی کند و نمیتواند به تعبیر جسمانی خودش را بشناساند. لذا پروردگار عالم تمام اسماء و صفاتش را به صورت نازله در نبیّ، ولیّ، امام و در مرحله پایینتر تالیتلو معصوم و علمای ربّانی قرار می دهد.
لذا برای همین هم است که در این روایت، حتّی لفظ عالم را هم آوردند و فرمودند: «إنَّ اللّه َ لَمْ یدَعِ الأرضَ بِغَیرِ عالِمٍ»، خدا زمین را بدون عالم نگذاشته است. چرا؟ چون اگر اینطور بود، حقّ از باطل شناخته نمیشد. در ادامه هم میفرمایند: اینها مبعوث شدند، تا زمین از حجّت خدا خالی نباشد که اگر زمین از حجّت خدا خالی باشد، علم و نشانهای بر عدالت خدا و درستی گفتار او وجود ندارد.
پس خدا حجّتی را برای خودش در زمین قرار میدهد که این حجّت اوّلاً با خودش علم دارد که این علم دلالت دارد بر این که صادق و عدالتپیشه است. لذا اینجا معلوم میشود که چرا نیاز به امام حقّ است؛ چون امام حقّ مِن ناحیة الله است و وقتی مِن ناحیة الله بود، این شناخت حقّ و باطل را برای انسان به وجود میآورد.
امّا امام ظلم و به تعبیر قرآن ائمّة الکفر، چیزی به انسان اضافه نمیکنند، إلّا خسارت در بشر، هم دنیاشان را نابود میکنند و هم آخرتشان. دقّت کنید که در روایت اول بیان کردیم که وجود امام و هادی الهی، دنیا را به صلاح میکند. یعنی نه فقط انسانها، بلکه دنیایشان هم دنیای صالح میشود؛ یعنی اگر امام، امام بما هو امام باشد، این دعای مؤمنین که بیان میکنند: «ربّنا آتنا فی الدّنیا حسنة»، به خودی خود مستجاب شده. پس امام فقط برای آخرت نیست، برای این هم هست که دنیای نیک برای انسانها به وجود آورد.
لذا اولیاء خدا می فرمایند: کمترین عمر در زمان حضرت حجّت(عج)، صد سال است. یعنی وقتی امام بر حقّ باشد، خصوصیّتش این میشود که تمام دنیا به عدالت و صلاح کشیده میشود، امّا اگر اینطور نباشد، انسانها هم در دنیا و هم در آخرت، گرفتار میشوند.
در این زمینه، آیه ای را بیان میکنم و بعد از آن، با بیان این مقدّمات، به سراغ یزید و معاویه میرویم که ببینیم اینها چه کسانی هستند. پررودگار عالم در سوره إسراء میفرماید: «وَ إِذْ قُلْنَا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحَاطَ بِالنَّاسِ» [۵] ، حبیب ما! آنگاه که ما به تو گفتیم که به راستی پروردگار عالم بر مردم احاطه دارد، «وَ مَا جَعَلْنا الرُّؤْیا الَّتی أَرَینَاكَ إِلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ» که خوابی را که به تو نمایاندیم، برای آزمایش مردم است. حالا در جلسه آینده به مناسبتی این رؤیای پیامبر را بیان میکنیم که این رؤیا چه بود. یک مطلب همین بود که میمونهایی از منبر ایشان بالا میروند و پیامبر از آن، ناراحت بودند.
اشاره قرآن به طغیانگری عجیب یزید
لذا خداوند فرمود که قضیّه آن خواب برای آزمایش مردم است که ببینیم مردم بعد از این همه هدایتی که برایشان قرار دادیم، دنبال چه کسی هستند. «وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِی الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَمَا یزیدُهُمْ إِلاَّ طُغْیانَاً كَبِیرَاً» و ما به واسطه این شجره ملعونه (درخت خبیث لعنت شده) آنها را میترسانیم و مردم میترسند، گرفتار میشوند و حقّ را رها میکنند.
خیلی جالب است، در «فَمَا یزیدُهُمْ إِلاَّ طُغْیانَاً كَبِیرَاً» فاء بر سر «ما» آمد، یعنی پس تحقیقاً غیر از این نیست که «یزید» آنها دارای طغیان بزرگ است. البته بعضی بیان کردند: چون بحث درخت ملعونه است، منظور این است که اینها در سرکشی، زیادهروی میکنند و طغیانشان زیاده میشود. امّا بعضی از بزرگان میفرمایند: اینجا به همان یزید ملعون اشاره دارد!
بعد می فرمایند: اینها حکایتشان همان حکایت شیطان است «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِیسَ قَالَ أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِینًا » که وقتی خداوند به او دستور داد که به آدم سجده کند، گفت: من کسی را که از گِل، آفریده شده، سجده کنم!؟ اتفاقاً اینها هم گفتند: مگر پیغمبر، چه مزیّتی دارد!؟
خوب دقت بفرمایید، خداوند می فرماید: حبیب من! ما به تو گفتیم: به راستی خدا بر مردم احاطه دارد، نگران نباش. چون پیامبر خواب دید که بوزینهها از روی منبرش بالا میروند و خیلی نگران شد. پروردگار عالم میفرماید: تعبیر این خواب تو این است که بدانی گروهی میآیند که اینها شجره ملعونه هستند و جای تو را میگیرند. خدا به تو احاطه دارد و در نهایت، همه چیز درست میشود و اینها به خاطر آزمایش مردم است «إلّا فتنة للنّاس» و این شجره ملعونه که مردم از اینها میترسند؛ پس به تحقیق یزید آنها نیست، مگر اینکه طغیانش، بیشتر از دیگران است.
چطور می توانیم این تبیین به ظاهر را اثبات کنیم؟ اوّلاً همانطور که میدانید و در سالهای گذشته هم بیان کردم: مادر یزید (میسونه)، یهودی و فاحشه بود كه در زمان جاهلیّت، درب خانهاش پرچم میزد - اینها رسمشان بوده و ابایی هم نداشتند و در تاریخ هم ثبت شده است که برخی بر درب خانههایشان پرچم میزدند که اینجا خانه فاحشه است و اینطور کاسبی می کردند - در یک شبی که عمروبنعاص و معاویه و مروان و یك خبیث دیگر در تجارت بودند و جریانش مفصّل است، عمروبنعاص گفته بود: من در شامات، خانهای را می شناسم که امشب میتوانیم خوش بگذرانیم، یک شبی را این چهارنفر با او بودند و بعد، نطفه یزید منعقد می شود و بعد هم اینها با هم اختلاف پیدا كردند كه در آخر، به واسطه پول و قدرت معاویه، قرعه به نام معاویه می افتد.
برای اینکه اصل این است که اینها مقطوعالنّسل است و از معاویه هم دیگر فرزندی نبود، قرآن خطاب به پیامبر میفرماید: ابراهیم، پسرت که از دنیا رفت، اینها تو را به سخره گرفتند و میگفتند: پیامبر نسلی ندارد و نعوذبالله دمبریده است، «إِنَّا أَعْطَینَاكَ الْكَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ». امّا پروردگار عالم میفرماید: ما به جایش به تو، کوثر عطا میکنیم. آنچه که همه خلقت من است، کوثر است. کوثر یک معنیاش این است كه نسلت از طریق سادات مکرّم است. امّا در حقیقت، کوثر یعنی هر آنچه که دارم، به تو میدهم و آنهایی که اهانت میكنند، بدانند خودشان ابترند، از جمله اباسفیان و معاویه که ابتر و مقطوع النسل بودند.
بیعت با بوزینه!
یزید با آن وضعیّت، در دامن میسونه یهودی، بزرگ شد و خودش هم نصاری یا به تعبیری مسیحی رشد و نمو پیدا کرد و به قدری در خباثت بود که در تاریخ اهل جماعت[۶] می نویسند: یزید بوزینهای داشت که نامش ابوقیس بود، یک لباس حریر به او میپوشاند و دستبند نقره در دستش بود و طلا به گردنش میآویخت و او را در مجلس شراب میآورد و به او شراب میداد. حتّی به او سواركاری هم یاد داده بود و ظاهراً هم خیلی خوب یادگرفته بود. جالب اینجاست که به قدری خوب، تعلیم دیده بود که اکثر مواقع از همه اسبسوارها میبرد! به خصوص، وقتی به او شراب میداد و او داغ می شد، در همان حال با اسب می تاخت و افسار اسب در دستش بود، کأنّ مثل انسان!
خیلی عجیب است، عبداللهبنزبیر، فرستادهای به شام فرستاد که ببیند اوضاع، چگونه است. وقتی فرستادهاش آمد، برای عبدالله تعریف کرد: عبدالله! نمی دانی! به کسی برخورد کردم که اصلاً وحشت دارم بگویم مسلمان است! - عبدالله از اینجا ناراحت شد - قضایا را گفت، ازجمله این كه وقتی بر یزید وارد شدم، او وضعیّت بدی داشت و درحالت مستی، من را پذیرفته بود - که اگر معاویه بود، در این حال، کسی را نمیپذیرفت - و ابوقیس نیز کنارش بود.
لذا یزید، فرزند صحابی رسول خدا، محمّد بن أبی نصر كه برای بیعت آمده بود، به حضور پذیرفت و دست بوزینه را گرفت و گفت: اگر با این بیعت کنید، کأنّ با من بیعت کردید! آنها بسیار ناراحت شدند و همان جا مجلس را ترک کردند و مینویسند که در همین حال قهقهه می زد و می خندید و با قهقهه خودش، اینها را به سخره میگرفت.
این حال یزید ملعون است، شجره ملعونه که در قرآن به آن اشاره شده و بعد از آن هم میفرماید: «فما یزیدهم إلّا طغیاناً کبیراً» طغیان او خیلی عجیب بود. معاویه این کارها را نمی کرد، امّا یزید، طغیانگر عجیبی بود!
بیعت و داغ بردگی یزید
وقتی سپاه شام به مدینه ورود پیدا کردند، مروان که حاکم بود، مسرف را که فرستاده یزید بود، به مدینه فرستاد. این مسر، همان است که بیان میکنند دائم الخمر بود و بعد از جریان حمله به مدینه و کشت وکشتار و خرابی خانه کعبه، یک زخمی در رانش پیدا کرد که اطباء یهود بیان کردند: فقط باید مشروب بخوری و مشروب در آن بریزی و به شش ماه نکشید که این کسی که دائم برایش خمر درست میکردند و دائم هم ناله و فریاد و فغان میزد؛ جگرهایش از دهانش در آمد و به درک واصل شد.
همانطور که در جلسه گذشته بیان کردم، سپاه شام، یک عدّه را کشتند و عدّهای را هم دستگیر کردند، از جمله عبداللهبنربیعه (فرزندزاده امّسلمه) را گرفتند و مسرف به او گفت: شما باید به عنوان مملوک یزید با من بیعت کنید. او قبول نکرد. لذا اوّل گردنش را زدند و تکه تکهاش کردند و بعد روی گردنش مهر زدند و بالای نی کردند که این مملوک یزید است. یزیدی که در همین شجره
حتّی یهودیان و مسیحیان هم مدیون أباعبدالله(ع) هستند!
لذا از خصوصیّات یزید ملعون این مطالب است، حالا نکات دیگری هم هست که به فضل الهی بیان می کنم. تا ببینیم این یزید کیست؟ چرا قیام أباعبدالله(ع) برای این قضیّه به وجود آمد؟ چرا امام بیان می فرمایند: من برای حقّ قیام کردم و اگر قیام نکنم، دیگر دین معنا ندارد.
نکتهای بگویم که خیلی جالب است و آن هم این است که جرج جرداق مسیحی (همان نصرانی که شاید مسلمان شد و ما اعتقاد داریم با توجّه به کتاب موسیبنجعفرش و آن مطالبی که در مورد امیرالمؤمنین نوشته است، او شیعه بوده است) می گوید: اگر أبیعبدالله الحسین(ع) قیام نمی کرد، نه تنها شیعه، بلکه اسلامی باقی نمی ماند و بعد خیلی جالب است که میگوید: حتّی یهودیان و مسیحیان هم، همه مدیون حسین هستند.
پدر معاویه (اباسفیان) که بود؟
حالا ایشان اینطور گفته، من میخواهم در این چند روز، به فضل الهی، با مستندات تاریخی بیان کنم که چرا اینطور بیان کردند که همه مدیون خون أبیعبدالله الحسین(ع) هستند.
لذا اوّلاً ما باید اوضاع اباسفیان را بررسی کنیم که او پدر معاویه است. همانطور که میدانید بنیهاشم و بنیامیّه دو تیره معروف بودند. ابوسفیان به عنوان پسر صخر بن حرب بن امیّه بن عبدشمس بن عبدمناف است؛ یعنی هم نسل بنیامیّه و هم بنیهاشم، هر دو به عبد مناف میرسد. چون عبد شمس و هاشم، هر دو از فرزندان عبد مناف هستند. عبد مناف شش پسر دارد که عبدشمس و هاشم از معروفترین فرزندان او هستند که اتّفاقاً جالب است که هر دو از فرزندان صالح عبد مناف هستند و برادرانی بودند که با هم رفیق بودند، امّا در نسل آنها پسر عبد شمس، امیّه است که این امیّه به تعبیر عامیانه، شیشه خورده عجیب، غریبی داشت و بسیار پست و رذل بود.
تعداد فرزندان عبد شمس، هشت پسر و چهار دختر بودند که امیّه، دومّین پسر بود. اوّلی زودتر میمیرد و امیّه میماند و امیّه از مادری به نام ظاهره است. او زنی است که در حسادت نسبت به زنان عبدشمس معروف است، بسیار زن خبیثهای است و دائم نسبت به زنان خباثت میکرد، طوری که وقتی میخواستند کسی را بیان کنند که این زن خبیثه و موذی است و دیگران را اذیّت می کند، میگفتند: «هذه الإمرة ظاهرة».
علی ایّ حال، امیّه از این مادر رشد کرد و بسیار هم بد بود. امیّه هم فرزندانی دارد، از جمله حرب که پلیدتر از امیّه بود. بعد صَخر یا صُخر است - که در رجال بیان کردهاند: صَخر، صحیحتر است - او نسبت به پدرش کمی خوبتر بوده، چون مادرش خوب بوده، این که بیان میکنند تأثیر مادر عجیب است، همین است. «السعید سعید فی بطن امّه و الشقی شقی فی بطن امّه»، البته بعضی می گویند: این روایت صحیح نیست، امّا اتّفاقاً در سند هم خیلی درست است که اینجا جای بحثش نیست.
اباسفیان پسر صخر است. معاویه هم پسر اباسفیان است. خلاصه، صخر و اباسفیان و ... بنیامیّه شدند و از آن طرف هم بنی هاشم شکل گرفت. این دو در به دستگیری مکّه معمولاً مطالبی داشتند، ولی نزاعشان، نزاع جدّیای نبود. بنیامیّه مسلّط بر مکّه و بیت الله بودند و بیت الله بتکده شده بود. لات و عزّی و منات و ...؛ یعنی هفت بت بزرگ در آنجا قرار داشت و بعد بتهای کوچکی را که بعضی از بتها، نشانه یک قوم و قبیله بود، میآوردند و در بیتالله قرار میدادند.
کسی که به حجاز حمله میکرد، دلالت بر ضعفش بود!
پس امور بیت الله الحرام، دست خاندان بنی امیّه بود و صخر حاکمیّت داشت و بعد اباسفیان، حاکم شد. اباسفیان هم سیطره مالی خوبی پیدا کرده بود و از تجّار بزرگ شده بود. چون خود مکّه حالت شاهراه داشت و دائم می رفتند و می آمدند. منتها جالب این است که در تاریخ نوشته اند: دو امپراطوری بزرگ آن زمان، امپراطوری روم و امپراطوری ایران هیچگاه قصد حجاز نمیکردند، چون اینها را پست میدانستند. از لحاظ این که برخی از این اعراب بادیهنشین بسیار جاهل و کثیف و ... بودند. البته آنها که در شهرهایشان، مانند مکّه و یثرب بودند، کمی وضعشان فرق میکرد. امّا یهودیها هم که در یثرب بودند، خیلی کثیف بودند. اصلاً ذات یهودیها همینطور است. حالا بعدها برای شما بیان میکنم که در تاریخ ابن عساکر و ... که برای اهل جماعت است و جالب است در برخی از تاریخهای خود یهودی ها آمده که یهودیها کثیف بودند و تمیز نبودند.
اتّفاقاً قبل از آمدن اسلام در یثرب (که بعد از هجرت پیامبر از مکّه به یثرب، مدینه النبی شد) سه قبیله در یثرب بودند که معمولاً با هم درگیر بودند. ولی جالب است این سه قبیله که بعداً اسامیشان را میگویم، همیشه با هم علیه یهود در پیمان بودند. چون یهودیها خیلی کثیف بودند. دو تا از این قبیلهها، بتپرست و یک قبیلهشان، مسیحی بودند.
لذا مکه و مدینه، دو شهر مهم بود، ولی بقیه مناطق بیابان بودند و اکثر اعراب در بادی بودند. اعراب بادیهنشین یک خصلت خوب داشتند و آن، این که مهماننواز بودند، امّا اکثر خصلتهایشان بد بود، از جمله این که فرزندان دختر را میکشتند - البته در یثرب و مکّه هم همینطور بود الّا قلیل، به خاطر ترس از جنگ و ... دختران را زنده به گور میکردند -، از میته غذا درست میکردند و ملخ میخوردند و ... اتّفاقاً عجیب است، یک کلیپی دیدم که این وهابیّت ملعون، الآن هم بازاری برای همین قضیه دارند.
لذا نه رومیان و نه ایرانیان به اینها نگاه نمیکردند، اگرچه میگویند که این لطف خدا بود که مکّه در امنیت باشد و ماهم این را قبول داریم که خدای متعال این را قرار داده است. آنها میگفتند: هر کسی اینجا را بگیرد، دلالت بر ضعف اوست؛ چون اینجا چیز خاصی نیست. لذا در یک امنیت نسبی بود و از تهاجم در امان بود.
علّت حرام بودن چهار ماه از سال
یکی از آنهایی که از آن زمان یعنی زمان پیامبر و اباسفیان و قبل از آن هم دست به قلم برده بود؛ عون بن عامر است که او مورخ بزرگ جاهلیّت عرب هست. او مطالبی را از تاریخ حجاز یادداشت کرده و یکی از مطالب این است که مکّه امنیت داشت الّا به این که فقط اقوام با هم درگیر بودند.
لذا آمدند بین خودشان عهدی قرار دادند و گفتند نمیشود که ما همیشه جنگ و دعوا کنیم، بالاخره کشاورزی داریم، میخواهیم کار کنیم؛ چون در برخی از مناطقشان، کشاورزی داشتند، یا بعضی دامی، شتری، چیزی داشتند و یا میگفتند: میخواهیم بچّههایمان عروسی کنند، لذا سران قبایل حجاز با هم نشستند و اعلان کردند که در چهار ماه، با هم جنگ نکنیم.
پروردگار عالم بعد از این که پیامبر اکرم، محمّد مصطفی(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) به رسالت مبعوث شدند، توسط ایشان، حرام بودن این چهار ماه را امضاء کرد و مهر زد و فرمود: این چهار ماه بماند. لذا در سوره توبه فرمود: «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً فی كِتابِ اللَّهِ یوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدِّینُ الْقَیمُ فَلا تَظْلِمُوا فیهِنَّ أَنْفُسَكُمْ وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكینَ كَافَّةً كَما یقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقین» [۷] ، تعداد ماهها نزد خداوند در کتاب الهی، از آن روز که آسمانها و زمین را آفریده، دوازده ماه است؛ که چهار ماه از آن، ماه حرام است و جنگ در آن ممنوع میباشد. این، آیین ثابت و پابرجای الهی است! بنابر این، در این ماهها به خود ستم نکنید و از هرگونه خونریزی بپرهیزید! و به هنگام نبرد با مشرکان، دستهجمعی پیکار کنید، همانگونه که آنها دستهجمعی با شما پیکار میکنند و بدانید خداوند با پرهیزگاران است!
لذا پروردگار عالم، چهار ماه حرام را تأیید و امضاء کرد که در آن چهار ماه، نجنگند. این چهار ماه، رجب المرجّب، ذیقعدة الحرام، ذیحجّةالحرام و محرّمالحرام است. جالب است که در همین ماه محرّم هم أبیعبدالله را به شهادت رساندند، یعنی ماهی که جنگ در آن حرام است.
ظاهراً علّت نامگذاری ماه محرّم به محرّم الحرام هم این است که در این ماه، خیلی مقیّد بودند که اصلاً نجنگند. چون آغاز سال نو بود. میدانید در همه بلاد و ممالک، آغاز سال نو را جشن میگیرند. ما هم همینطور هستیم و ابتدای سال نویمان را که سال هجری شمسی است، در فروردین جشن میگیریم. سال میلادی هم همینطور است. ژاپنیها، چینیها و ... هم سال مخصوص دارند و ابتدای سال خود را جشن میگیرند. لذا لفظ محرّم الحرام را بیان کردند که دیگر حقیقتاً هر نوع جنگ و تعدّی، حرام است و هیچ کاری نمیشود کرد. حتّی اگر کسی میخواست به فردی تندی کند، مراقب بود که در این ماه این کار را انجام ندهد. یا حتّی اگر کسی بر اثر اشتباهی، شتری را از بین میبرد، در آن ماه میگذشتند و بعداً تلافی میکردند. یعنی اینقدر ماه محرّم الحرام بین اعراب جاهلیّت قداست پیدا کرده بود. آن هم اعراب جاهلی که بادیهنشین و مشرک بودند.
اتّفاقاً یکی از مطالب اعراب بادیهنشین این بود که گاهی در عهد و پیمان خود سستی میکردند، امّا در مورد محرّم هیچ موقع سستی نمیکردند. قرآن هم میفرماید: «الْأَعْرَابُ أَشَدُّ کُفْراً وَ نِفَاقاً» [۸] ، هم در کفر و هم نفاق، شدیدترین بودند. میگویند: منظور از این اعراب، اعراب بادیهنشین است.
پس کسی، در ماه حرام حمله نمیکند و همه در امنیّت هستند، إلّا به این که خودشان میجنگند.
کعبه از روز نخست، جایگاه طواف بشر بوده است
خوب دقّت کنید تحریف دین اینجاست که ببینید با مراسم حجّ ابراهیمی چه کردند. ابراهیم خلیل این را یاد داده، بعد وجود مقدّس موسی کلیم و بعد عیسیبنمریم(ع) فرمودند که باید به سمت بیتالله بروید. لذا معلوم میشود که از روز نخست، بیتالله به عنوان جایگاه طواف بشر قرار داده شده بود. مردم سالانه میآمدند و دور خانه خدا میگشتند، منتها حالا به نوع دیگری بوده است و گاهی بتهایشان را هم با خود میآورند. گاهی هم بتهای هفتگانه خود را که بزرگ بود و در بیتالله قرار داشت، از آنجا بیرون میآورند و اینها به آن بتها سجده میکردند و ...، خلاصه عبادت میکردند، امّا نمیدانستند که اصلاً چرا اینها در کعبه است!؟ یا نمیدانستند که چرا باید دور کعبه بچرخند!؟ و ... لذا خیلی جالب است که آنها هم دور کعبه میچرخیدند. امّا نمیدانستند که این جایگاه را ابراهیم خلیل قرار داده و خانه خدا را بتکده قرار داده بودند.
لذا این رسم بود که حتّی اگر کسی مریض بود، میرفت و پرده کعبه را میگرفت و به بتان قسم میداد. وقتی بنیهاشم فهمیده بودند که اینها دارند این کارها را میکنند، تذکارهایی میدانند ولی قابل این نبود که صدای آنان شنیده شود و کسی آنقدر جرأت ایستادگی در مقابل آنها را نداشت. ولی در درون خودشان وحدانیّت بوده است که دلایل و براهین آن را هم بیان خواهیم کرد.
لذا در روایت داریم که فاطمه بنت اسد آمد و پرده کعبه را گرفت و خدا را به کعبه قسم داد که ای ربّ بیت! این وضع حمل را بر من آسان کن که دیوار شکافته شد و او داخل رفت. امروزه هم میدانید که وهابیّت ملعون، چندین بار محلّ آن شکاف را که از آن زمان در کعبه است، پوشاند که دیگر معلوم نباشد، ولی باز هم ترک خورد. لذا هیچ موقع هم دیگر نمیتوانند آن را بپوشانند و این معجزه امیرالمؤمنین است که باید همه از جمله اهل جماعت ببینند. اینها بحث علمی است و ما خدای ناکرده بحث اختلافی با اهلجماعت نداریم. فقط داریم تبیین میکنیم که بروند ببینند این چه معجزهای است که وهابیّت ملعون از وقتی که آمدند، هر چه تلاش کردند، نتوانستند این ترک را بپوشانند. مدّتی دور آن را بستند و کسی نمیدانست آن پشت چه خبر است. حتّی جرأت پیدا کردند و سنگ های بیت را تغییر دادند، ولی باز شکاف خورد!
حالا اینجا بتخانه شده و از طرفی هم جایگاه بسیار پرمنفعتی برای آنان شده بود؛ چون مردم که از همه جا میآمدند، نذورات و مطالبی میآوردند و روز به روز بر قدرت اباسفیان افزوده میشد. پدر اباسفیان، «صخر» هم همینطور بوده است. امیّه به آن صورت نبود، امّا از زمان صخر به واسطه این که او وارد بود چه کار کند، نذورات و مطالب مردم بیشتر شد. از همین نذورات و ...، اباسفیان تجارتخانه بسیار بزرگی درست کرد و یکی از کسانی بود که رقیب حضرت خدیجه(علیها الصّلوة و السّلام) بود. تاریخ تمام اینها را مفصّل بیان کرده است که من دارم خلاصه آنها را بیان میکنم. علی ایّ حال، اباسفیان و بنی امیّه هم حاکم هستند و هم پولدار هستند. چون همانطور که بیان کردیم، از اینجا به بعد عنوان بنی امیّه است.
مادر معاویه (هند جگرخوار) که بود؟
همانطور که بیان کردم، عبد شمس، برادر هاشم است و از فرزندان عبد مناف هستند. امّا فرزندان هاشم یک طایفه میشوند و فرزندان عبدشمس هم طایفهای دیگر. امیّه پسر عبدشمس است و بعد حرب پسر امیّه است و صخر بن حرب، پدر اباسفیان است.
لذا اینها دو قبیله سرشناس و خوشنام قریش بودند و افتخار پردهداری هم میکردند. پس پدر معاویه اباسفیان است. امّا مادر معاویه، هند بنت عتبه بن ربیعه بن عبد شمس است که به آکلة الاکباد و جگرخوار معروف شد. همانطور که میدانید در سال دوم هجری قمری، پدرش عتبه، عمویش شیبه و برادرش ولید در جنگ به دست امیرالمؤمنین و حمزه عموی پیامبر(ع) به هلاکت رسیدند. از اینجا به بعد کینه عجیبی شروع شد و اصلاً آغاز کینه خاندان بنیامیّه با بنیهاشم از اینجاست.
البته اینها متوجّه نبودند که اینها قبیله و ... برایشان مهم نیست و دارند برای خدا کار میکنند. وقتی کسی برای خدا کار میکند، برایش مهم نیست که در مقابلش چه کسی قرار گرفته است. وقتی در مقابل پیامبر قرار گرفت، دیگر بحث فامیلی و ... مطرح نیست. شما نگاه کنید جعفر توّاب(همان جعفر کذّاب که دیگر چون توبه کرد، به او توّاب میگوییم)، فرزند امام معصوم(امام هادی) است، برادر امام معصوم(امام حسن عسگری) است، عموی امام معصوم(امام زمان) است. امّا به واسطه خویشاوندی که با کسی کاری ندارند، او اصلاً مطرود و طرد شده است.
خیلی جالب است که بدانید وقتی پیامبر فرمودند که شیعیان امیرالمؤمنین، همسایههای من هستند «هم جیرانی»، حتّی جعفر با این که توبه و گریه کرده است، نمیتواند جزء همسایگان پیامبر باشد. یعنی دیگران میشوند، امّا او نمیتواند. چون دین به قرابت نیست. دین به این است که خداوند فرموده: «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ» [۹] . در دین بحث خویشاوندی و نزدیکی مطرح نیست، اصلاً خداوند فرموده: «یا أَیهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثَى وَ جَعَلْنَاکُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا»، شما را قبایل مختلف آفریدیم که شناخته شوید و إلّا همه ما، ترک و فارس، عرب و لر و ...، همه فرزندان أبانا آدم و أمّنا حوّا هستیم. لذا اصل همه از یک جاست، امّا بعد از کثرت پیدا کردن، برای شناخت، هم لسان، هم رنگ و هم شعبههای قومی مختلف قرار داده شد. امّا پروردگار عالم میفرماید: اینها فضیلت نیست، فضیلت، تقواست؛ چون کرامت بشر در تقواست، «وَ لَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ» [۱۰] ، این کرامت در تقواست؛ چون فرمود: اکرم آن، کسی است که أتقی است، «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ».
امّا اینها نفهمیدند و از اینجا کینه شروع شد. مادر معاویه که به هندجگرخوار و آکلة الاکباد معروف است، فرزند عتبه بن ربیعه بن عبد شمس است. بیان کردند: عتبه خودش خیلی خبیث نبود. امّا پدر او یعنی ربیعه خیلی خبیث بود.
لذا در تاریخ طبری، جلد دوم؛ تاریخ الامم و المملوک، تاریخ ابن عساکر، تاریخ الدمشقیه و ... موجود است که وقتی در جنگ بدر، هم عموی هند، هم پدرش و هم برادرش به دست امیرالمؤمنین و حضرت حمزه کشته شدهاند؛ هند کینه به دل گرفت و ...
هند، غلام حلقه به گوشی به نام وحشی داشت که او، علقه عجیبی به هند داشت و مطیع او بود. حالا مطالبی را هم که در مورد آنان در کتابهای خودشان نوشتند بیان نمیکنیم. همانطور که میدانید در سال سوم هجری، جنگ احد اتّفاق افتاد. بعد از این که جنگ برای مشرکین حالت مغلوبه پیدا کرده بود، پیامبر به مسلمین فرمودند: در آن تنگه احد بایستید و مراقبت کنید، امّا متأسّفانه نایستادند و گرفتار شدند، «حُبُ الدُّنْیا رَأْسُ كُلِّ خَطِیئَة» [۱۱] . وقتی حبّ دنیا داشته باشی، یکی از خطاهایت هم میشود خطای استراتژیکی در جنگ. پیامبر فرمودند: حالا که در جنگ غلبه پیدا کردهاید، سنگرها را حفظ کنید، امّا با این که دشمن شکست خورده بود و داشت سومین پیروزی بزرگ مسلمین رقم میخورد و نزدیک بود که خیلی از آنها، حتّی اباسفیان و ... هلاک شوند، منتها مسلمین مشغول جمعآوری غنائم شدند. دشمن هم وقتی فهمید که مسلمین پایین آمدند تا غنائم ببرند، حمله کرد و مسلمین شکست خوردند.
اصلاً همیشه همینطور است، برخیها مدام به دنبال غنائم دنیا هستند. همین میشود که دشمن میفهمد و نفوذ میکند. لذا دشمن الآن هم رصد میکند تا ببیند کدام یک از مسئولین ما بیشتر به دنبال دنیاست، تا با او قرار بگذارند. امّا اگر کسی به قول امام عظیمالشأنمان ذیّ طلبگی دارد و زندگی سادهای دارد و میان مردم زندگی میکند و خانهاش آن بالاها نیست؛ با او کاری ندارند.
وزیری که مولتی میلیارد است، چگونه مردم را درک میکند!؟ آن هم در حکومت اسلامی! بعد هم افتخار کنند و میگویند: بدانید که اگر قرار است مسئولین اموالشان را اعلام کنند، فلانی از قبل داشته و اینقدر هم بوده است. حالا ما فهمیدیم که از قبل داشتند و میگذریم از این که خیلیهایشان از راههای چه و چه و چه به آن رسیدند که دهان بسته است. اصلاً همان را که از قبل داشتند، از کجا داشتند!؟ قبل انقلاب آنها را بررسی کنید، ببینید در آن زمان چیزی داشتند!؟ حالا از این مطالب میگذریم، امّا میگوییم: چنین وزیری نمیتواند مردم مستضعف را درک کند. کسی که خانهاش مانند کاخ میماند و چند هزار متری است، املاک زیادی هم در شهرها و کشورهای مختلف دارد، چگونه میتواند مردم مستضعف را درک کند!؟ علی ای حال دشمن هم بر روی همینها سرمایهگذاری میکند.
لذا تعدادی از مسلمین مشغول به جمعآوری غنائم شدند، دشمن متوجّه شد و ورود پیدا کرد. همان غلام هند که وحشی نام داشت، حمزه را دنبال میکرد و در آخر به شهادت رساند. وحشی هم هیکل بزرگی داشت و هم بسیار قوی بود. البته خود حضرت حمزه هم یکی از کسانی بود که هیچوقت از جلو زره نمیپوشید و فقط از پشت، زره داشت.
دو سه نفر در عرب بودند که این کار را میکردند و فقط زره از پشت میپوشیدند که یک وقت کسی نامردی نکند. عمرو بن عبدود هم همینگونه بود که امیرالمؤمنین او را به زمین زد. امّا خواهرش وقتی شنید که برادرش توسط امیرالمؤمنین کشته شده، آرام شد. چون متوجّه بود که امیرالمؤمنین کیست.
امّا وحشی در همان شلوغی، حضرت حمزه را نشانه گرفت و تیری را که به زهرمهلکی آلوده بود، به قلب ایشان زد و تیر در بدن ایشان فرو رفت، حضرت افتاد و همان جا به شهادت رسید. چون سمّ به قلب ایشان وارد شده بود و وقتی هم رگها پاره شود دیگر تمام است.
امّا او به همین کار اکتفا نکرد، هند به او گفت که بر روی سینه او بنشین و سینهاش را شکاف بده. بعد قلب او را درآورد، قلب هنوز داغ بود و میتپید. او قلب را به دندان کشید و نعرهای زد. در اینجا تاریخ الامم و المملوک مینویسد: وقتی هند از جنازه حضرت حمزه رد میشد، گفت: امروز آرام شدم.
مشاور و همه کاره مالی اباسفیان، یک یهودی بود!
لذا مادر معاویه، چنین کسی است. پدرش هم که بیان کردیم اباسفیان است. نوشتهاند که او بانفوذ، متکبّر، مغرور و جاهطلب است. اباسفیان یک مقدار میداند، امّا هند اینگونه نیست. هر چند اباسفیان بین زنانی که داشت، بیشتر تحت تأثیر هند بود. گرچه اباسفیان گاهی به او تشری هم میزد، امّا میگویند: هندجگرخوار خیلی پرروتر از این حرفها بود و زنی بود که مانند یک مرد بود و از میدان به در نمیرفت.
حالا فتح مکّه را در جلسه آینده بیان میکنم که ببینیم چطور شد این اباسفیان، مسلمان شد. از اینجا باید بیان کنیم تا بفهمیم بحث کربلا چگونه به وجود آمد. اباسفیان دو تا مشاور هم دارد که در جلسه بعد میخواهم از این دو بگویم. یکی از این مشاورین او، کسی است که به تعبیر امروزیها، حسابدار هم هست؛ یعنی تمام امور مالی اباسفیان در دارالتجاره، تحت نظر اوست و او یهودی است. لذا یکی از کسانی که به هند هم خیلی فشار میآورد، او بود که نامش اسحاق بن یونس است. تاریخ مینویسد که تمام اموال اباسفیان در دست اسحاق بود و او اثر عحیبی هم بر روی هند داشت. اینجا انسان باز هم نقش یهود را به خوبی متوجّه شود که یهود در همه جا و در همه زمان نقش داشتند که یکی از نقشهای آنان همین بود که همه کاره پولی اباسفیان که تاجر بسیار بزرگی بود، یک یهودی بود. حالا إنشاءالله در جلسه بعد به بررسی آن میپردازیم.
فایده مطالعه تاریخ چیست؟
عزیزان! ما میخواهیم تاریخ کربلا را بیان کنیم. امّا دقّت کنید که نمیخواهیم قصّه بگوییم. من در کتاب محوریّت باطل در عالم که جلد اوّل همین مباحث در مورد نفوذ یهود در ادیان است، نکاتی را در مقدّمه راجع به تاریخ بیان کردیم که تاریخ چیست؟ در آنجا بیان کردیم که امیرالمؤمنین فرمودند: من تاریخ را به گونهای مطالعه کردم کأنّ با آنها زیستهام و زندگی کردهام. حالا این کار برای چیست؟ برای این که برای آینده تجربه به دست بیاوریم.
این که ما میگوییم: ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند؛ یعنی باید ببینیم اهل کوفه چه کردند تا امروز ما آن کارها را انجام ندهیم و إلّا اهل کوفه آن زمان تمام شوند و اهل کوفه امروز مانند آنها نیستند و اتّفاقاً کوفیان، شیعیان ناب هستند. این کوفه، عنوان مصداق در مقابل حقّ است که در آن زمان، کوفه در باطل بود. آن موقعی که دیگران از امامشان دعوت کردند، امّا نه تنها امام زمانشان را یاری نکردند، بلکه متأسّفانه برخی از آنان به خاطر تطمیع شدن و برخی هم به خاطر ترس و وحشت از دعوت خود کنارهگیری کردند. ترس و وحشت آنها هم به این جهت بود که افرادی از همان عمّال بنیامیّه و یزید بین کوفیان پخش کرده بودند که اگر مسرف بیاید غارت میکند، دارد با سپاهی میآید که ده هزار نفر هستند. یک جایی هم بیان کردند که مسرف صدهزار نفر را دارد میآورد و همه هم کسانی هستند که اگر بیایند، زنهای شما را به اسارت میبرند. آنها بسیار کثیف هستند و ...
لذا یک عدّه را که با پول تطمیع کردند و خریدند. به یک عدّه دیگر هم که ایستاده بودند، گفتند: اگر بایستید، گرفتار میشوید. نمیدانید آنها چه وحشیانی هستند، هیکلهایی بزرگی دارند که شما را هلاک میکنند. اصلاً شعور ندارند. همه جا را آتش میزنند. اینقدر بیغیرت هستند که جلوی چشمان شما به زنان و دختران شما تجاوز میکنند. لذا کاری میکردند که طرف جلوتر از آن که بخواهد بمیرد، بمیرد. یعنی به تعبیری جلوتر اینها را میکشتند.
الآن هم دشمن از این حربه استفاده میکند. مثل این که برخی الآن میگویند: آمریکا چنین است، مگر ما میتوانیم در مقابل آنها بایستیم!؟ مگر نبود که یک بمب اتم در هیروشیما انداختند و آن فاجعه را به بار آوردند!؟ حالا الآن آنها دارند از ما میترسند، چون همان ابهّت اسلام را در جلسه قبل بیان کردند، دیدند. آنها هستند که تا آن شهرک موشکی زیرزمینی ما را میبینند، هنوز هم که هنوز است دارند راجع به آن حرف میزنند. اینها راجع به یک مطلب، یک روز یا یک نصف روز دو سه خبر بیان میکنند، امّا هنوز که هنوز است دارند حرف میزنند و حتّی همین امروز هم در شبکههای تلویزیونی خودشان حرف میزدند. وحشت کردند که چه خبر است؟ اینها چه میگویند!؟ چگونه است!؟ بعد از آنجایی که میترسند، اوباما گفته: اینها با برجام منافاتی ندارد و ... یک عدّه میگویند: اینها میتواند هستهای را حمل کند، امّا یک عدّه میگویند: نه اینطور نیست و ... لذا از ابهّت اسلام به وحشت افتادند.
امّا یک موقعی بیان میکنند: دشمن کاری میکند که شما را قبل از این که بمیرید، بترسانند و طوری شود که خود انسان، خدش را بکشد. کوفیان اینطور شدند.
لذا ما تاریخ را نمیخوانیم که من قصّه بگویم که معاویه، پدر و مادرش که بودند. میخواهیم بگوییم: چون اینها اینطور بودند، معاویه هم اینطور شده است. ما دلیلش را میخواهیم بدانیم، نه این که در اینجا قصّه حسین کرد بخوانیم. اگر تاریخ تبیین میشود، اگر بیان میشود مادر معاویه، هندجگرخوار است که دختر عتبه است و ...، یا وقتی بیان میکنیم: هاشم و عبد شمس دو برادر و فرزندان عبد مناف بودند، لذا بنیهاشم و بنیامیّه ریشهشان یکی است، پس چگونه با هم اختلاف پیدا کردند و ...؛ همه برای این است که باید بدانیم گاهی اصلاً برای دنیاست که حقّ و باطل جلوی هم قرار میگیرد. برای دنیاست که یک عدّه حقّ و یک عدّه باطل میشوند.
لذا مطالعه تاریخ کربلا به نوعی به قول اولیاء خدا واجب است، برای این که عبرت بگیریم و بدانیم چه خبر شده است، «فاعتبروا یا اولی الابصار».
اگر آنها عبرت میگرفتند، کار به جایی نمیرسید که حتّی دو طفل زینب به شهادت برسند! همه را قلع و قمع کردند و یادشان رفت که اصلاً امامت را هم کنار بگذاریم، اینها اهلبیت رسول الله هستند. گرچه خودشان هم نامه دادند و حضرت را دعوت کردند، امّا فرض بگیریم که اینها اصلاً امامت را نمیدانند، وی آیا اینها این را هم نشنیده بودند که بارها رسول خدا فرمودند: «حسین منّی و أنا من حسین»!؟ هنوز که چیزی از زمان رسول الله نگذشته، هنوز صحابه هستند و میدانند. چه خبر است!؟ همه به خاطر دنیاپرستی که باید مراقبت کرد.
.........................
پانوشتها؛
[۱] . رعد/ ٧
[۲] . بقره/ ۳۸
[۳] . علل الشّرایع، ج: ۱، ص: ۱۲۳
[۴] بحار الانوار جلد ۲۳ و اصول کافی جلد ۱
[۵] . إسراء/۶۰.
[۶] . دمشقیه و تاریخ طبری
[۷] . توبه/ ۳۶.
[۸] . توبه/ ۹۷.
[۹] . حجرات/ ۱۳.
[۱۰] . إسراء/ ۷۰.
[۱۱] . مصباح الشریعة، ص: ۱۳۸.
نظر شما