به گزارش خبرنگار مهر، چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴ در کتابخانه ملی، با اجرای دکتر سعید ناجی گفتگویی جمعی بین کودکان کار - ۱۰ تا ۱۵ سال - به سبک فلسفه برای کودکان صورت گرفت. در این گفتگو، کودکان به صورت حلقه کنار هم نشستند، حلقهای که در آن قرار نبود کسی برای آنها حرف بزند یامطالب از قبل تعیین شدهای را به آنها آموزش دهد، بلکه در این حلقه به آنها فرصت داده شد تا خودشان حرف بزنند، فکر کنند، کشف کنند و به صورت جمعی کندوکاو کنند.
این حلقه نه تنها به آنها هویت جمعی میدهد، بلکه هویت فردی نیز به آنها میبخشد، زیرا بعضی از این بچهها حتی اوراق هویتی هم نداشتند و خودشان هم به این قضیه واقف هستند که هویت ندارند، اما وقتی وارد چنین گفتگوی جمعی میشوند و از آنها پرسیده میشود «تو چی فکر میکنی؟ تو چی میخوای؟ نظر تو چیه؟ .... جدا از آنچه که خانواده یا معلم ها به شما یاد دادند... خود خودت نظرت چیه؟»خودشان را مهم و صاحب هویت حس میکنند و این به آنها عزت نفس میدهد تا در مقابل آسیبهایی که با آن مواجهاند بتوانند از خودشان مراقبت کنند.
گفتگو، با سؤالِ «مهمترین چیز در زندگی تان چیست؟» شروع شد. هر کدام از زاویه دید خود و متناسب با دغدغههایش به این سؤال پاسخ داد. در پاسخهایشان به نحو غیر مستقیم و گاه مستقیم از دغدغهها، درگیریهای زندگیشان و آرزوهایشان میگفتند.
حسین میخواست فوتبالیست شود تا خانوادهاش را خوشحال کند. ابوالفضل هم دوست داشت فوتبالیست شود. محمد مهمترین چیز زندگیاش این بود که سایه پدر و مادرش همیشه بالای سرش باشد، چون معتقد است که وقتی پا به این دنیا گذاشت آنها از او حمایت کردند و او نیز دوست دارد زحمتشان را جبران کند و احساس وظیفه میکند. فرید میخواست مدیر بانک شود تا پولدار شود و به خانوادهاش کمک کند. مختار هم مهمترین چیز زندگیاش خانوادهاش بود؛ اینکه از لحاظ مالی به خانواده کمک کند و همیشه پیش آنها باشد. مهدی هم دوست داشت مهندس ساختمان شود و برای مردم خانه بسازد و به مردم کمک کند تا بدون خانه نمانند. فهیمه آرزویش این بود که دکتر جراح شود تا هم درآمد خوبی به دست بیاورد و هم آرزوی پدر و مادرش را برآورده کند. برای ثریا حجاب از همه چیز مهمتر بود. لیلا کتاب خواندن را مهمترین چیز می دانست، چون میگفت باعث میشود بیشتر بفهمم و بدانم. آرزوی صدیقه این بود که عزیزترین کسش اعتیادش را ترک کند تا در زندگی آرامش به دست بیاورد و کسی هم از این بابت مسخرهاش نکند. ریحانه دوست داشت معلم شود تا بچهها را با سواد کند تا خیلی چیزها را بفهمند. فاطمه هنر پیشگی را دوست داشت. ستاره دوست داشت نقاش شود. فرهاد میخواست بوکسور شود تا افتخار کشورش شود. شکوفه هم می خواست دکتر جراح شود، چون هم علاقه داشت و هم معتقد بود این شغل ارزشش را دارد زحمت بکشد و میتواند زحمات خانواده را جبران کند.
اکثر بچهها کمک کردن به خانواده و حمایت از آنها برایشان مهم بود و دلشان میخواست خانوادهشان را خوشحال کنند و در خوشحالیها و ناراحتیشان پیششان باشند. بعضیها هم دلشان میخواست پولدار بشوند و درآمد خوب داشته باشند و هدفشان از پولدار شدن این بود که هم وضع خودشان خوب شود و هم به پدر و مادر و دیگران بتوانند کمک کنند. فرید با همه وجود دلش میخواست وقتی پولدار شد همه پولش را برای کمک به دیگران و پدر و مادرش ببخشد، دلیلش هم این بود که فقیرها بندههای خدا هستند و وقتی این جمله را گفت اشک در چشمانش جمع شد، انگار میخواست از درد خودش بگوید. حسین میگفت یک جور دیگر هم میتوان کمک کرد اگر کسی به دیگری قرض داشته باشد قرضاش را بدهیم.
بعد برای اینکه ملاکها و حرفهای بچهها دقیقتر شود این سؤال مطرح شد: فرض کنید در آینده پولدار شدید چقدر را به دیگران میبخشید و چقدر را برای خودتان نگه میدارید؟
اکثر بچهها نصف برای خودشان میخواستند و نصف برای دیگران و بعضی میخواستند بیشتر به دیگران ببخشند، چون دوست داشتند به فقیرهایی که پول و خانه ندارند کمک کنند. بعد از کندوکاوی که بین بچهها صورت گرفت به ملاکهایی برای بخشش اشاره کردند:
۱- بخشش حد و مرز دارد و باید در بخشش احتیاط کرد و تا جایی بخشید که خودمان ضرر نکنیم و به خودمان آسیب نرسد. (فهیمه)
۲. خیلی کم بخشیدن هم خوب نیست، چون تا جایی باید به دیگران کمک کنیم تا گرسنگی فقیران را رفع کنیم و مشکلاتشان را تا حدودی برطرف کنیم. (حسین)
در پایان، نظر خود بچهها در مورد کلاس خواسته شد اینکه این کلاس چه فایدهای برایشان داشت و چه چیزهایی یاد گرفتند؟
شکوفه گفت: فایدهاش این بود که ببینیم تا کجا ببخشیم و چقدر ببخشیم و کسانی که به کمک نیاز دارند به آنها کمک کنیم.
حسین گفت: یاد گرفتیم به آرزوهایمان فکر کنیم، اینکه چطوری آرزوهایمان را انتخاب کنیم نه اینکه آرزوهای الکی و بیخودی داشته باشیم، آرزوهایی که فایده ندارد و بعد از مدتی آن را رها میکنیم.
در ادامه ابولفضل و فهیمه نظرشان این بود که در مورد تصمیمات زندگی یادگرفتیم فکر کنیم.
مختار معتقد است: الان تصمیم بگیریم که وقتی بزرگ شدیم چه کار کنیم.
فرهاد گفت: کارهایی که میخواهم با همهی وجودم انجام دهم، اول در موردش فکر کنم و تحقیق کنم.
ریحانه گفت: در مورد شغل، احساسات، والدین و... فکر کنیم.
همه آنها به این موضوع اشاره کردند که این کلاس فرصتی برای فکر کردن بود.
بعد از اتمام جلسه نظر حاضرینی که در جمعیت امام علی بر روی این کودکان کار میکنند و با آنها در ارتباط اند پرسیده شد. آنها از این جلسه خیلی راضی بودند و خواهان این بودند که کاش همیشه چنین کندوکاوی را میتوانستند با بچهها داشته باشند. دلیلشان این بود که بچهها عمیقاً درگیر بحث شده بودند و به شکل غیر مستقیم به چیزهایی اشاره میکردند که واقعیت زندگیشان بود و دغدغهشان محسوب میشدو چه خوب است که در این زمینهها فکر کنند و به گفتگو بپردازند.
نظر شما