پیام‌نما

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ * * * هرگز به [حقیقتِ] نیکی [به طور کامل] نمی‌رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید؛ و آنچه از هر چیزی انفاق می‌کنید [خوب یا بد، کم یا زیاد، به اخلاص یا ریا] یقیناً خدا به آن داناست. * * * لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ / آنچه داری دوست یعنی ده بر او

۱۹ فروردین ۱۳۸۵، ۱۴:۳۸

/ نگاهي به نمايش "افعي طلايي" /

شب و قداره و عشق و هزاران گفته پنهان

شب و قداره و عشق و هزاران گفته پنهان

خبرگزاري مهر - گروه فرهنگ و هنر : اگر شبي قداره اي در كوچه اي باريك و خاموش، پشت عاشقي را خوني كند، هزاران گفته پنهان و هزاران راز ناگفته دارد كه در برزخ لوطي گري و عاشقي دل به ايمان عشق سپرده تا "رجالگي و هرزگي، جايگزين جوانمردي و آزادگي نشود".

همه اهل شيراز مي دانستند كه داش آكل و كاكا رستم سايه يكديگر را با تير مي زنند. براي همين دايي مصطفي وقتي فهميد كه خواهرزاده اش آسيد مرتضي به او خيانت كرده و با توبا به يك پستو رفته، قداره اش را كشيد تا به دستور خواهر كورش اين نامحرمي و بي آبرويي را پاك كند. اما چه باك كه قرباني اين حادثه شوم، توبا معشوقه دايي و خواهرزاده بود.

تئاتر ملي ما با اين نگاه شروع به پرورش استعدادهاي متفاوت و فراواني كرد كه علي نصيريان يكي از اين نمونه ها بود. "افعي طلايي" و "بلبل سرگشته" در كارنامه علي نصيريان به عنوان نويسنده، نقطه عطفي به حساب مي آيند. علي نصيريان در اين باره مي گويد :  " ما مي خواستيم نمايشهايي را كار كنيم كه از آب و خاك همين كوچه و بازار بر مي خواست. چه بهتر كه از ادبيات ما هم الهام گرفته باشد و فرم و ساختارش به سنتهاي نمايشي گذشته و حال ما نزديك باشد. براي همين ما و چند تن از دوستاني كه در تئاتر ملي كار مي كرديم، شروع به نوشتن نمايشهايي با اين مضامين كرديم ".

 ناگفته پيداست كه كاري كه براي دل انجام شود بر دل هم مي نشيند. همينطور هم شد و در تالار سنگلج از "افعي طلايي" استقبالي شد كه خستگي را از دل آن چند يار هميشگي ( انتظامي، والي، نصيريان، فني زاده و كشاورز) در آورد و آنها را براي كارهاي بعدي تشويق كرد.

 به گزارش مهر ، "افعي طلايي" نمايشي است كه از نظر قاعده و اصول دراماتيك يك محور دايره اي دارد و با توجه به سنتهاي ميداني و به خصوص نقالي نوشته شده است. نمايش با روايت مارگيري به نام لوطي رمضون آغاز مي شود و بيننده را متوجه اولين عنصر دراماتيكي خود، يعني نقالي مي كند. سپس با نقل قصه در قصه و گفتن حكايتهاي تو در تو كه شامل پند و اندرز و امثال و حكم است - بيننده را ياد قصه هاي هزارو يكشب مي اندازد- و در اين بين قصه دايي و خواهرزاده اش شجاع را بازگو مي كند كه در اثر يك سوء تفاهم عشقي، دايي كشته مي شود، شعله در عشق دايي مي سوزد و شجاع از كرده خود پشيمان راهي سرنوشتي بي سرانجام مي شود.

در تاريخ ادبيات ما كم نيستند داستانهايي كه داراي اين مضامين اند و شايد به يقين مي توان سرآمد آنها را "داش آكل" ناميد. هرچند كه "افعي طلايي" مشابهت هايي هم با فيلم"طوقي" مرحوم علي حاتمي دارد، ولي ويژگي هاي دراماتيكي آن منحصر به فرد و مخصوص به خود است. 

همه اينها را گفتم تا شما را متوجه اين نكته كنم كه رسم جوانمردي و فتوت يك بحث است، آيين گفتگو بين انسانها هم يك بحث ديگر. گفتگو ركن اصلي واساسي هر پديده اجتماعي است كه در ملتهاي صاحب گفتگو از ديرباز مورد توجه قرار گرفته و اصولا فكر و انديشه  وقتي متبلور مي شود كه ميان دو پديده نامشخص، جدالي فكري پديد آيد و از برآيند آن نتيجه اي عملي حاصل شود.

 ما چه خوشمان بيايد و چه نيايد، كمتر اهل گفتگو هستيم و همه چيز را بدون گفتن و يا در ميان گذاشتن با كس ديگري حل مي كنيم. چه بسا كه عواقب سخت و جبران ناپذيري هم در اين بين به وجود مي آيد. نمي خواهم اين مساله را در عرفان ايراني -اسلامي و هجوم مغولها به ايران بررسي كنم، چرا كه همه ما مي دانيم سكوت و انزوا طلبي مردم ما در طول تاريخ به چه دليل بوده است.

 به خوبي مي دانم كه اگر طرح و توطئه اي در ميان نباشد، درام شكل نمي گيرد. اما اين را هم مي دانم كه داستانها و نمايشها از دل فرهنگ عامه مردم و آيينهاي آنها به وجود مي آيد، چرا كه اگر رسم و آييني در بين نباشد، افسانه و قصه اي هم به وجود نمي آيد. براي همين پيش خودم فرض مي كنم كه چقدر بهتر بود :  آسيد مرتضي مي توانست به دايي اش بگويد كه خاطرخواه توبا است ودختر بيچاره كشته نمي شد. چقدر خوب مي بود اگر داش آكل مي توانست درد و دلش را قبل از اينكه به طوطي بگويد به مرجان مي گفت و چه خوب مي شد اگر شجاع  قبل از اينكه تصميم به قتل دايي اش  بگيرد، قصه عشقش را با او در ميان مي گذاشت.

نمي خواهم آيين جوانمردي و آزادگي قلندران نيمه شبهاي مرطوب كوچه هاي تاريك و سنگين شيراز و تهران را زير سوال ببرم، ولي از خودم مي پرسم كه چقدرراحت مي شد اين سوء تفاهمهاي هميشگي را با گفتن دوطرفه حل كرد؟ پس اين گفتگو به چه دردي مي خورد؟ مي دانم كه ممكن است رسم عاشقي و لوطي مسلكي را زير سوال ببرم. ولي از خودم مي پرسم اگر امروز بخواهم قصه  قلندران آن روزگار را با بينش امروز بگويم، به چه دستاويزي پناه  مي بردم؟

اگر بخواهم رسم  دلدادگي را به جا بياورم - همانطور كه "صادق هدايت" در ابتداي كتاب "داش آكل" مي آورد: باشد تا جوانمردي و آزادگي جايگزين رجالگي و هرزگي شود - در آن صورت با خودم نمي توانم كنار بياييم كه  اينقدر بين مقوله گفتگوي دو طرفه و رو راستي بسته و تنگ مردد باشم تا آنها نتوانند زير پوسته فرسوده و نخ نما شده سنت نفس بكشند و حرف دلشان را با هم در ميان بگذارند. از طرف ديگر، نمي توانم اين تخريب  و تعصب به باد رفته امروز خودمان را تحمل كنم كه ديگر نه رسم عاشقي مي شناسد و نه جايي براي جوانمردي و قلندري مي گذارد. بين اين و آن مانده ام تا چه نتيجه دلخواهي از آن بگيرم كه نه رسم آزادگي ور افتد و نه قلندران امروز ما سكوت اختيار كنند و با طوطي درون خويش به راز بنشينند.

 بنابراين نگاهم را معطوف به اجراي دوباره " افعي طلايي " مي كنم تا شايد بين خود و زمانه آن روزگار شباهتهايي بيابم. اما چه كنم كه اجراي نمايش را مجبورم در سكوت مرده تماشاخانه تئاتر پارس به عزا بنشينم و هر از چند گاهي با صداي رژه موش ها روي سقف تماشاخانه همنوا شوم تا شايد قصه رجالگي "شجاع " و جوانمردي "دايي" مرا به وجد آورد و با خود بگويم كه هنوز آزادگي و جوانمردي مي تواند جايگزين هرزگي شود! 

کد خبر 308532

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha