۲۷ خرداد ۱۳۸۵، ۱۱:۲۸

/ شرح و تحليلي بر يكي از غزليات بيدل دهلوي /

گران شد زندگي اما نمي ‌افتد ز دوش من‌

گران شد زندگي اما نمي ‌افتد ز دوش من‌

خبرگزاري مهر - گروه فرهنگ و ادب : بازخواني و زمزمه آثار گرانسنگ قدماي شعر و ادب و تامل در مفاهيم نهفته و آشكار اين آثار و كشف نازك انديشي هاي خالقان و سرايندگاني كه طي قرون و اعصار گذشته در هواي ادب و قلم تنفس كرده اند ، يكي ارجمندترين اموري است كه مي تواند مددرسان شاعر و پژوهشگر امروز يا هر علاقه مند به ادبيات باشد ، آنچه مي خوانيد شرح و تحليلي بر يكي از غزليات بيدل دهلوي به قلم شاعر معاصر محمد كاظم كاظمي است كه در اختيار مهر قرار گرفته است .

به گزارش مهر ، كاظمي -  شاعر و محقق ادبيات ، در آغاز با غزلي مشهور از " بيدل دهلوي " تحليل خود را آغاز مي كند :

خم قامت نبرد ابرام طبع سخت‌ كوش من‌
گران شد زندگي‌، اما نمي ‌افتد ز دوش من‌

تسلي گشته ‌ام چون موج گوهر، ليك زين غافل‌
كه خاك است اين كه مي ‌نوشد زبان بحرنوش من‌

غم عمر تلف ‌گرديده تا كي بايدم خوردن‌؟
ز هر امروز،  شامي دارد استقبال دوش من‌

چنين ديوانه ياد بناگوش كه مي‌باشم‌؟
كه گوش صبح محشر، پنبه دارد از خروش من‌

گريبان بايدم چون گل دريد از لب‌  گشودن‌ها
ز وضع غنچه حرف عافيت نشنيد گوش من‌

چه مي‌كردم اگر بي ‌پرده مي ‌كردم تماشايت‌؟
تو را در خانة آيينه ديدم ‌، رفت هوش من‌

نشاندن نيست آسان همچو موج گوهر ازپايم‌
محيط از سر گذشت‌ ، آسود تا يك قطره جوش من‌

به رنگي بي ‌زبانم در ادبگاه نگاه او
كه گَرد سرمه فريادي است از وضع خموش من‌

قيامت بود اگر خود را چنين آلوده مي ‌ديدم‌
مرا از چشم خود پوشيد فضل عيب ‌پوش من‌

نمي‌ دانم شكفتن تا كجا خرمن كنم " بيدل‌ "
سحر در جيب مي ‌آيد تبسم گلفروش من‌ ...
 
اين غزل‌ ،  به گمان من يكي از بهترين غزلهاي بيدل است و به راستي يكي از مدرن ‌ترين آنها (1). بسياري از ويژگيهاي سبكي بيدل را در اين غزل مي ‌توان يافت و نيز بسياري از ساختارهاي پيچيدة تخيّل را كه خاص بيدل است يا لااقل در شعر او شيوع بيشتري دارد.

مصراع دوم از مطلع اين غزل‌، همان است كه جناب دكتر شفيعي كدكني در كتاب ارجمند « شاعر آينه‌ ها»، بر «مجموعه ميراث ادبي معاصران ‌» خويش ـ جز چند شعر از چند شاعر ـ ترجيحش مي‌دهد (2). و اين سخن‌، هرچند با ديد كميت‌ گرايانه اغراق ‌آميز به نظر مي‌آيد، آنگاه كه با معيار كيفيت به سراغش برويم‌، جاي چند و چوني ندارد ، چون به راستي اين نوع تصويرگري را نه در شعر كهن مي ‌توان بسيار يافت و نه در شعر امروز.



 محمد كاظم كاظمي
------------

من غزل را از صفحة 1044 غزليات بيدل چاپ كابل (و تجديد چاپ شده در ايران‌) نقل كرده‌ام و البته چنان كه ديده‌شد، ملاحظه‌اي مختصر در ضبط بيت پنجم آن دارم‌.
 
خم قامت نبرد ابرام طبع سخت ‌كوش من‌
گران شد زندگي‌، اما نمي ‌افتد ز دوش من‌

شاعر، زندگي را باري بر دوش انسان تصور كرده است و همين بار است كه در پيري نهايتا قامت را خم مي‌كند و با مرگ ‌، از دوش مي‌افتد. اين تصوير، بسيار بديع و مدرن است‌. بيدل در جايي ديگر هم نظير اين را دارد.

پيري سراغ وحشت عمر گذشته بود
مزدور رفت و دوش هوس زير بار ماند (ص 547)

و اين معني كه زندگي را بار دوش خويش بدانيم و مرگ را ماية آسايش‌، از مفاهيم كليدي شعر بيدل است‌. بيدل نوعي مرگ‌انديشي زيبا دارد كه در عين حال‌، نشاني از پوچ ‌انگاشتن زندگي هم در آن نمي‌توان يافت‌، بلكه نوعي آرزوي به مقصد رسيدن است‌.

بي موج به ساحل نرسد كشتي خاشاك‌
از تيغ اجل نيست در اين معركه باكم
(ص 936)

تاب و تب قيامت هستي كشيده ‌ايم‌
از مرگ نيست آن‌همه تشويش و باك ما
(ص 10)

يادِ آزادي است گلزار اسيران قفس‌
زندگي گر عشرتي دارد، اميد مردن است
(ص 230)

به اميد فنا تاب و تب هستي گوارا شد
هواي سوختن بال و پر پروانه ما شد
(ص 424)
 
تسلي گشته‌ ام چون موج گوهر، ليك زين غافل‌
كه خاك است اين كه مي‌ نوشد زبان بحرنوش من‌


« گوهر» و « موج گوهر» از عناصرخاص و شايع در تصويرسازي بيدل است‌. البته اين « گوهر» همان « مرواريد» است كه در دل صدف پرورش مي‌يابد و در قعر دريا جاي دارد.

اما براي « موج گوهر» سه توجيه مي ‌توان تراشيد ؛ يكي اين كه « موج‌ » را كنايه از« فراواني‌ » بگيريم ‌، و اين معني‌ ، در شعر بيدل غريب نيست ‌:

موج گل بي ‌تو خار را ماند
صبح ‌، شبهاي تار را ماند
(ص 648)

مطرب ‌! نفست زمزمة لعل كه دارد؟
در نالة ني مي‌زند امروز شكر موج
(ص 375)

ديگر اين كه گوهر را به اعتبار « آبداربودن ‌» كه صفتي براي مرواريد مرغوب است‌، صاحب موج بدانيم ‌، چون هر جا آب دركار باشد ، موج هم پديد مي ‌آيد . نظير اين را در « شمشير آبدار» هم ديده ‌ايم كه بيدل به همين اعتبار، برايش  جويي تصور كرده است‌ ، يا آن را وسيلة آب ‌دادن به گل دانسته است ‌:

كي شود وهم تعلق مانع وارستگان‌؟
آب اگر در جوي شمشير است ‌، مي ‌باشد روان
(ص 1077)

باز آب شمشيرت از بهارْجوشي‌ها
داد مشت خونم را ياد گلفروشي‌ ها
(ص 23)
برداشت سوم اين است كه برجستگيها يا خطهاي احتمالي روي مرواريد را موج تصور كنيم و اين نيز دور از ذهن نيست و در شعر بيدل قرينه دارد :

گهر موج آورد، آيينه جوهر
دل بي‌آرزو كم آفريدند
(ص 430)

در هر حال‌، موج گوهر موجي است آرام و بي ‌تپش‌، و از اين نظر، بر موج هاي آب كه مدام سر به سنگ مي‌ كوبند و به هيچ جايي نمي ‌رسند ، ارجحيت دارد . همواره در موج گوهر، نوعي وقار، طمأنينه و آبرو نهفته است ‌.

موج گوهرم عمري است آرميده مي ‌نازد
رنج پا نمي ‌خواهد رفتني كه من دارم
(ص 956)

يك نقطه پل ز آبلة پا كفايت است‌
زين بحر، همچو موج گهرمي ‌توان گذشت
(ص 267)

گهر دارد حصار آبرو در ضبط امواجش‌
ميندازيد ز آغوش ادب پيراهن ما را
(ص 118)

ولي در بيت « تسلي گشته‌ام‌...» گويا شاعر از اين آرامش (تسليت‌) هم شكوه دارد، چون باز هم خاك در دهان خويش مي ‌بيند. به واقع آن زبان بحرنوش اينك خاك ‌خور شده است ‌. (مي ‌دانيم كه دهان صدف ‌، همواره در معرض خاك هاي كف درياست ‌، و به واقع مرواريد نيز حاصل ترشحات آهكي صدف‌ ، گرداگرد ذرات ماسه ‌اي است كه در آن جاي مي ‌گيرند. ) اين هم بيتي ديگر با همين معني‌ :
از بلاي عافيت هم آن‌قدر ايمن مباش‌
آب گوهر طعمة خاك است از آرامها
(ص 18)
 
 
غم عمر تلف‌گرديده تا كي بايدم خوردن‌؟
ز هر امروز، شامي دارد استقبال دوش من‌

شاعر در اين بيت گويا از بازگشت به گذشته دلگير است و در آن احساس بيهودگي مي‌كند. او غم عمر تلف‌گرديده را همانند شامي مي‌داند كه شبي ديگر را در پي خواهد داشت و اين‌، يعني تكرار و بي‌ثمري‌.

به تفاوت ظريف ميان « شام ‌» و « شب‌ » بايد دقت كرد، كه اولي هنگام غروب است و دومي متن شب ‌. گويا شام به استقبال شب مي‌رود و غم گذشته را خوردن‌، دعوت كردن از شبي ديگر است  ‌.

بيدل يك ساختار زباني خاص دارد كه در دو بيت اين غزل ديده مي‌شود، يعني اتصال ضمير « م‌ » به «بايد» همراه با ماضي‌ساختن يا مصدر ساختن فعل مضارع‌. مثلاً نمي ‌گويد « تاكي بايد غم بخورم‌؟ » و مي‌گويد « تاكي بايدم غم خوردن ‌». اين شكل بيان‌، كه بافتي تقريباً باستانگرايانه به كلام مي‌دهد، در تمايزبخشيدن به زبان بسيار مؤثر است‌. اين هم مواردي ديگر از اين ساختار:
خودداري و پابوس خيالش چه خيال است‌؟
مي ‌بايدم از دست خود آنجا چو حنا رفت (ص 268)

مي‌بايدم ز خجلت اعمال زيستن‌
نوميدتر ز زنگي آيينه‌ ديده ‌اي (ص 1163)
 
چنين ديوانة ياد بناگوش كه مي‌باشم ‌؟
كه گوش صبح محشر، پنبه دارد از خروش من‌

اين نوع خاص و زيبايي از اغراق است‌. صبح محشر با همه شهرتي كه در شور و غوغا دارد، در برابر خروش شاعر پنبه در گوش كرده است‌.

تشخيص (جان‌بخشي‌) كه از ويژگي هاي بارز سبك بيدل شمرده شده است‌، در اينجا نسبت به « صبح محشر» ديده مي ‌شود كه به هيأت انساني پنبه در گوش بازنموده شده است‌.

از اين كه بگذريم‌، رابطة ظريف معنوي ميان « صبح ‌» و « بناگوش‌ » هم يادكردني است و نيز تناسب لفظي « گوش ‌» و « بناگوش‌ ».
 
گريبان بايدم چون گل دريد از لب ‌گشودن‌ها
ز وضع غنچه حرف عافيت نشنيد گوش من‌

اين بيت در ديوان چاپ كابل ‌، « گريبان بايدم چون گل دميد از لب ‌گشودنها » آمده است و در كليات « بهداروند ـ عباسي ‌» نيز چنين است‌. ولي من مي ‌پندارم كه ضبط درست‌، بايد «دريد» باشد. به هر حال‌، در اين بيت نيز رابطه ‌اي ميان « لب‌ » و « حرف ‌» و « گوش ‌» مي ‌توان يافت ‌.

بيدل در اينجا نيز از يك مفهوم دوست ‌داشتني‌خويش سخن گفته است‌، يعني خاموشي‌ . غنچه خاموش است و به اعتبار همين لب‌بستن‌، در عافيت و آرامش مي‌ماند. گريبان ‌دريدنش به واقع از آنگاه شروع مي‌شود كه لب مي‌گشايد.
اما اين خاموشي و لب‌گشودن چه مفاهيم ديگري همراه دارد ؟ در بيتي ديگر از همين غزل خواهيم ديد.
 
چه مي‌ كردم اگر بي ‌پرده مي‌كردم تماشايت‌؟
تو را در خانة آيينه ديدم‌ ، رفت هوش من‌

بيت بسيار زيباست و بسيار شفاف‌ تر از اين كه شرح و توضيحي طلب كند . فقط نمي‌توان به لحن سؤالي آن اشاره نكرد كه ظرافتي بلاغي در خود دارد و به نوعي تشديدكنندة عواطف است‌. به طور كلي لحن‌هاي خطابي يا سؤالي از آنجا كه خواننده را نيز با شعر درگير مي‌كنند ، در برانگيختن عواطف و عطف توجه او بيشتر مؤثرند. و بيدل‌، در بسيار جايها مخاطب را با چنين سؤالهايي به درون شعرش مي‌كشاند :

گوش ترحمي كو كز ما نظر نپوشد؟
دست غريق‌، يعني فرياد بي صداييم‌

به‌راحتي مي‌توانست بگويد «گوش ترحمي نيست كز ما نظر نپوشد» ولي اين سخن ديگر آن لطف را نداشت و آن تأثير را نيز، كه در حالت پرسشي ديده مي‌شد.
اين هم دو بيت ديگر با مضموني قريب به بيت مقصد ما و البته باز هم با لحن پرسشي ‌:

تمكين كجا به سعي خرامت رضا دهد؟
كم نيست اين كه نام تو ام بر زبان گذشت
(ص 267)

كه مي‌داند حريف ساغر وصلت كه خواهد شد؟
كه ما پيمانه پُر كرديم از سرجوش پيغامت
(ص 285)
 
نشاندن نيست آسان همچو موج گوهر از پايم‌
محيط از سر گذشت‌، آسود تا يك قطره جوش من‌

دربارة موج گوهر پيشتر سخن گفتيم و ياد كرديم كه در تلقي بيدل‌، گوهر، در هر حال‌، آرميده است و موجش نيز موجي است ساكن‌. ولي اين آرميدگي به آساني به دست نيامده است‌. دريايي از سر گوهر گذشته است تا او به اين آرامش رسيده است‌.
يادكرد اين نكته نيز خوب است كه « محيط » در زبان شعر بيدل‌، نه ساحل و پيرامون دريا، بلكه خود درياست‌.

از قطره تا محيط، تسلي‌سراغ نيست‌
آسودگي ز كشور ما بار بسته است (ص 332)

تعبير « يك قطره جوش‌ » هم از وابسته‌هاي عددي خاص بيدل است و البته به اين پندار كه گوهر را حاصل افسردن قطرة باران در دل صدف مي‌دانسته ‌اند نيز اشاره دارد. اين باور عام پيشينيان ماست كه در شعر سعدي نيز تجلّي كرده است (يكي قطره باران ز ابري چكيد) و بيدل نيز اشاراتي به آن دارد:

اي قطرة گهر شده‌! نازم به همتت‌
كز يك گره پل از سر دريا گذشته‌اي (ص 1198)
 
به رنگي بي‌زبانم در ادبگاه نگاه او
كه گَرد سرمه فريادي است از وضع خموش من‌

اغراق در اين بيت نيز بسيار شبيه است به اغراق بيت چهارم‌، با اين تفاوت كه آنجا خروش در ميان بود و اينجا سكوت‌. آنجا قيامت در برابر خروش شاعر خاموش بود و اينجا سرمه ـ كه نماد خاموشي است ـ در برابر سكوت او فرياد تصور مي‌شود.
اينجا هم پاي يكي از باورهاي پيشينان ما در كار است‌; اين كه خوردن سرمه باعث لال‌شدن انسان مي‌شود. به همين لحاظ، سرمه در شعر بيدل‌، همواره نمادي است از خاموشي‌.

داغيم چون سپند ، مپرس از بيان ما
در سرمه بال مي‌زند امشب فغان ما (ص 69)

ولي اين «خاموشي‌»، صرف پرهيز از سخن‌گفتن در جمع‌، از آن گونه كه در كلام سعدي ديده مي‌شود و جنبة آداب معاشرت دارد، نيست‌; بلكه مفهومي گسترده‌تر دارد و پرهيزي است از هر نوع اظهار وجود و خودنمايي‌. خاموشي در اين معنا، بسيار نزديك مي‌شود به «ادب‌» كه آن نيز درگذشتي از هستي خويش‌، و خود را هيچ‌انگاشتن در مقابل محبوب است‌. به همين لحاظ، بسيار جايها خاموشي و ادب (خجلت‌) ملازمتي دارند.

هستي موهوم ما يك لب‌ گشودن بيش نيست‌
چون حباب از خجلت اظهار خاموشيم ما
(ص 63)

خامش نفسم‌ ، شوخي آهنگ من اين است‌
سرجوش بهار ادبم ‌، رنگ من اين است
(ص 239)
 
قيامت بود اگر خود را چنين آلوده مي‌ديدم‌
مرا از چشم من پوشيد فضل عيب ‌پوش من‌

« قيامت‌ » در محاوره نيز كنايه ‌اي است شور و غوغاست ‌. در شعر بيدل  نيز اين مفهوم گسترش مي ‌يابد و آنچنان معني هاله ‌اي مي‌يابد كه مترادف دقيقي برايش نمي ‌توان يافت‌. به واقع بسياري از كلمات كليدي شعر بيدل چنين هستند و به زحمت مي ‌توان در حصار معاني خاصي به بندشان كشيد. فقط مي‌توان از وراي بيتهايي چنين‌، طيف معنايي «قيامت‌» را در ذهن ترسيم كرد و بس ‌:

همه عمر با تو قدح زديم و نرفت رنج خمار ما
چه قيامتي كه نمي‌رسي ز كنار ما به كنار ما (ص 136)

گردباد امروز در صحرا قيامت كاشته است‌
موي مجنون بي سر و پا گردني افراشته است (ص 330)

قيامت مي‌كند حسرت‌، مپرس از طبع ناشادم‌
كه من صد دشت مجنون دارم و صد كوه فرهادم (ص 967)
 
نمي‌دانم شكفتن تا كجا خرمن كنم بيدل‌
سحر در جيب مي‌آيد تبسّم گلفروش من‌

مفهوم مصراع دوم اين بيت را به هيچ شكل درنيافتم‌. « سحر» قيد زمان است‌; يعني محبوب به هنگام سحر مي‌ آيد؟ « سحر در جيب ‌» يك تركيب است‌; يعني آن كسي كه مي ‌آيد سحري در جيب دارد؟ آن كه مي‌آيد كيست‌ ؛ « تبسم‌ » است يا «گلفروش‌»؟ گلفروش تبسّم در جيب دارد ، يا تبسم سحر در جيب دارد؟

با اين همه به گمان من‌، محتمل ‌ترين برداشت از اين مصراع چنين است‌، و تأكيد مي ‌كنم‌ ، به گمان من ‌: « تبسم ـ يعني همان گلفروش من ـ مي ‌آيد، در حالي كه سحر در جيب اوست ‌.» و با اين شكل‌ ، « شكفتن ‌» مصراع اول هم توجيه مي‌شود چون اين سحر، مي ‌تواند گلهاي اشتياق را بشكوفاند.
 
پي‌ نوشت‌ها :

1. با همه پرهيزي كه از كاربرد واژگان فرنگي در چنين نوشته‌ هايي دارم‌، چون براي « مدرن‌ » معادل  مناسبي در فارسي نيافتم‌، به ‌ناگزير، پرهيز شكستم ‌.

2. شاعر آينه‌ها، بررسي سبك هندي و شعر بيدل‌، دكتر محمدرضا شفيعي كدكني‌، چاپ دوم‌، آگاه‌، تهران 1366، صفحة 80
کد خبر 340609

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha