دزدانه نگاه مي كنم
چمدان قديمي مادربزرگ را
لباس هاي تميزي كه هربار
اتوشان مي كند
عطر مي زند
و قاب عكس عمو را دستمال مي كشد
و مي گويد :
" اين ها بوي بهشت مي دهند "
و پدرم
يك جفت كفش دارد
كه هميشه تميز است
و نو مانده است
يك بار مادرم مي گفت :
" اينها كفش هاي عروسي باباست "
بابا ديگر كفش نمي خرد
من ناراحت مي شوم
وقتي مي بينم بعضي ها مي گويند:
" بيچاره ! "
درست است كه باباي من نمي تواند كفش بخرد
يعني مي تواند بخرد
به خاطر پولش كه نيست
سالهاست پاهاي بابا
يك صندلي چرخدار است
ومن پاها و زانوي بابا را نديده ام
به جز در آلبوم قديمي اش
مي گويد
آنها را فرستاده است
تادربهشت برايش جا بگيرند
حالا بعضي ها مي گويند :
" چه حيف شده است بيچاره "
من گريه مي كنم چون باباي من بيچاره نيست
بيچاره آنها كه فكر مي كنند
بابا بيچاره است
*
همين فردا
لباس هاي عمو
كه بوي بهشت مي دهند
و كفش هاي بابا را
كه هيچ وقت نمي پوشد
به هم كلاسي هايم نشان مي دهم
تا باوركنند
كسي در بهشت براي ما جا گرفته است .
* امين شيرزادي
نظر شما