به گزارش مهر، كيميايي درباره مجموعه اشعار خود نوشته است : « اين شعرها فضاها و رسوم متفاوتي دارند. به هر حال هر آنچه بر اين شعرها گذشته، حالات ناگواري بوده ند كه يك پايان نامه و يا آخرنويسي در زندگي ام داشته باشم. » اينها جمله هايي است كه مسعود كيميايي در كسوت پديدآورنده زخم عقل، به عنوان دليل سرايش سروده هاي مجموعه متذكر شده است و اين امر دربرگيرنده و گواه دهنده صحت اين فرمول رايج شعري است كه دليل و علت واقعي زايش شعر، چيزي جز دغدغه ها ، دل نگراني ها و واگويه هاي ذهني اغلب پررنج يا آرزوپرور شاعر نبوده است. شاعر اگر جز شعريت و زبان (فرم ادبي) ، به معاني بيروني و دغدغه هايي غيرشعري متصل باشد، يا به سمت نوعي احساس گرايي و رمانتيسم شعري سوق مي يابد و يا در جهت بازتوليد خواسته ها و مفاهيم پرسش گرانه شخصي خود حركت مي كند. « زخم عقل » اما نا آرام و رها، در مرز ميان احساس و پرسش و در يك كلام، برون گرايي و درون محوري (از جنس تفاوت هاي عشق و عقل) پرسه مي زند.
بدبيني، پريشان حالي، عقيم مانده ها و شكست هايي كه به دره هايي عميق در عمق ذهن و روح راوي اشعار ختم شده از يك سو و بي ميلي و گريز از قطعيت ها و احتمال ها و شوق كشف و دانستن حقيقت از سوي ديگر ، از « زخم عقل » اشعاري ساخته و پرورانده كه آن را قبل از شعر، به واگويه هايي پرنوسان و غلطان ميان " فهم و ادراك " در عالم بيرون و " فرار از جهان واقع به سمت درون " بدل ساخته است؛ از اين رو اشعار حاضر سرشار از پارودي يا نقيضه هايي است كه آبشخوري معنايي ( فرازباني ) داشته و از نوعي آشفتگي و هذيان محوري يا تب آلودگي نشات مي گيرد.
بخشي از اين آكسيون ها، از دل نوستالژي و قدمت خواهي شاعر برمي آيد. به عنوان نمونه، شعر« احمد رضا » يادي از گذشته و شكلي از تاريخ و عمر پربلوايي است كه در گذر زمان با تغييرات نام و شناسنامه خيابان ها همراه بوده اما گردي بر دوستي ها و رفاقت هاي شاعر با « احمد رضا » ننشانده است. « احمد رضا » در وصف يك دوستي پايدار و فضايل رفيقي چون احمد رضا احمدي در طي ساليان و دهه هاي گذشته به شعر درآمده است. بخش ديگري از نوستالژي هاي شاعر را شكست، نوميدي، غربت و تنهايي، مرگ و غم از دست دادن ها تشكيل مي دهد كه زبان شاعر را با انبوهي از حسرت و ياد گذشته انباشته ساخته است : " خانه را گم كرده ايم... در كجا بازي كرديم؟... در كجا رفاقت باختيم؟... در كجا قلب را يافتيم؟... در كجا عدالت را باختيم؟ ... " (احتمال – ص 28) .
اغلب قطعه هايي كه نوستالژي و ياد گذشته را حسرت بارانه روايت مي كنند، پيوندي عميق با سياست و دلمشغوليهاي روشنفكرانه و جستجوي آمال و آرمان هاي عدالت خواهانه دارد. راوي در اغلب اشعار، روزهايي پرتنش و تلخ از دوران گذشته را از ذهن خود عبور مي دهد كه تلويحا و بعضا آشكار، اشاره اي است به مبارزات و فعاليت هاي روشنفكرانه دهه هاي گذشته، كه حاصلي مملو از حيرت و شكست و رخوت براي شاعر به بار آورده است. در اين قطعات حرف از قلم و شعر و آزادي خواهي و تقارن و تداخل آن با خون و دشنه و فرياد به ميان آمده و همين مساله، شعرها را با مضامين درون روايي دهه هاي چهل و پنجاه ايران پهلو به پهلو مي كند.
« طلوع » ، « بهاران بر ياران بسته است » ، « كودكان ما » و ... از اين دست اشعاري به شمار مي روند كه زخم هاي وارد آمده بر شاعر را در قالب توصيف حالاتي چون دل خستگي، وادادگي و ترس و شكست، عيني مي سازد : " من از گذشته... رگباري تند را به خاطر دارم... و زخمي در گلوي آواز را به امروز... صداي تيغ ... در پس كوچه ها آواز اعتراض نمي خواند ... در جسدهاي انباشته زخمي ... ما در هم مفقود شديم ..." ( بهاران بر ياران بسته است – ص 80 ).
آنچه مبرز و آشكار است اين كه شاعر زخم عقل، هيچ گاه در پي شعر و زبان نبوده و فرم تصويرگراي كلي آن و زبان پريشان و هذيان گوي راوي با اتكا بر تصوير و توصيف هاي پياپي ، در خدمت دل مشغولي ها و دغدغه هاي شاعر آشفته حال آن بوده است. از همين رو مي توان گفت، زخم عقل با پرهيز از زبان ورزي و مانورهاي تصنعي شعري، گرايشي عميق به معنا و درون داشته و تجسمي دقيق و پرجزئيات – و عمدتا سوررئال و روياگونه – از شعر نيمه معناگرا ( بيشتر مفهومي تا شكل گرا ) و پرنوسان ميان ابعاد تعقلي و تخيلي محسوب مي شود.
تفسير واژگاني عدالت و آزادي در « جرم » ، وصف نقش بستن سرنوشت تلخ و سرد گذشته بر ته فنجاني از قهوه در « فال » ، تعبير شاعرانه از دو مفهوم آزادي و زندان و ستايش عنصر خيال كه در لحظه اي واحد – اما از دو منظر – هم دشمن و هم نماد آزادي است در « خيال » ، شرح هتك حرمت شرافت و انسانيت در « خلوت » و « آسايش سرد » و همچنين اوهامي مملو از جسد و پيكره هاي مدفون شده يا غرق در خون كه در اغلب شعرهاي كتاب به موتيفي تكرارشونده و كابوس وار تبديل شده ، « زخم عقل » مسعود كيميايي را به واگويه هاي روشنفكري مجنون، شكست خورده و كم اميد نزديك كرده است : " ... در كنار خاطره اي خوابم برد... برف در خاطره ام مي باريد... در حفره تاريك انتهاي خوابم ... صداي فلوت مي آمد ... جسدها را كه مي بردند ... سهم من از عشق نبود ... در پيچ خوابم، قلب عاشقان ... سم اسباني بود خون آلود ..." (فلوت – ص 114) .
بدون ترديد دو شعر « اسكندريه » و « فرار» ، برون گرا ترين اشعار اين مجموعه هستند. « اسكندريه » نگاه را از جهان درون به بيرون و اعماق تاريخ كشانيده و شرحي داستان گونه و بسيط از يك هزاره را به تصوير كشيده است. حركت، فضاسازي، موقعيت، زمان، عناصر و اشياء و شخصيت ، از جمله مولفه هاي موجود در اين قطعه است كه حركت متني آن را به سمت ويژگي هاي نثر و روايتي پركشمكش و پرحادثه سوق داده است. اين ويژگي در « مزار » با بكارگيري شخصيت يك فراري و شرح ملاقاتي از جنس عشق و اسارت، شعر را با قابليت هاي روايي داستان تلفيق كرده است.
« تبار» قطعه ديگري از اين مجموعه است كه شايد بتوان آن را با خصلتي پست مدرنيستي ، حاوي تكنيك « ارتباط بينامتني » با متن و نوشته اي ديگر قلمداد كرد. « تبار» و تصاوير و تشبيهاتش، بسيار يادآور رمان جسدهاي شيشه اي ( اثر مسعود كيميايي ) است : عاشقانه هاي آميخته با زخم، خونريزي از درخت هم زباني، محكوميتي شريف و ندانسته، مجازات براي خون بيهوده ريخته شده و ... از جمله عناصر درون روايي هستند كه « تبار» را نيز خصلتي داستاني اما تك گويه و حسرت بارانه بخشيده است.
راوي در اين شعر هم همچون ساير اشعار خود، كم گويي مي كند، همه چيز را بازگويي نمي كند و حرف هايش را با لكنت فرو مي خورد اما هر گاه زبان مي گشايد، گويي حق مطلب و پريشان گويي اش را كرده است. راوي از يك سو در جستجوي پاسخ به پرسش هاي ذهني خود و از ديگر سو ، بواسطه اتصال به گذشته اي آميخته با خون و عشق و زخم، گويي در خلا مانده و رها شده است و همين انگاره، اشعار او را خصلتي رمانتيستي ، سيال و خيال محور اما نه چندان عاري از قواي تعقلي و استدلالي بخشيده است.
شعر معنايي و پرسش گرانه كيميايي، تصويري از جدال عشق و عقل بر لبه تيز جنون و با پس زمينه اي از زخم اندوه و شكست است كه كاوشي ذهني در پي انسانيت ، شرافت، عدالت و عشق را سرلوحه خود قرار داده است. شاعر ، جهان ذهني و عيني خود را با سويه اي جزئيات نگار و موشكافانه روايت مي كند و در طي اين مسير مي كوشد با حفظ ابهام واژه ها و مفاهيم مورد نظر خود، صرفا با اتكا بر توصيفات و تصويرسازي هاي پي درپي، خواننده را به تلاش براي درك لايه هاي دروني شعر وادارد : " زمان من، تخيلي فرسوده و ناباب است ... از هزل هاي خون بار ... از جدل هاي سراسر كسالت ... از تحقير اسطوره، از تهديد شناسنامه بيمناكم. ... به شيوه هاي عقلاني جنايت... از تسلط شك، از همه رخدادهاي نوآور خيانت... از يخ بستگي هاي چشم هاي عاشق، بيمناكم. " ( خردهاي قاتل - ص 33 ) .
بخش عمده اي از مفاهيم شعري اين مجموعه را ترس، وهم و توهم ترس تشكيل مي دهد. شعر « ترس » نمودي بارز از توصيف اين حس است كه با صبغه اي روشنفكرانه ، ترسي از جنس ناكامي و ياس و انزوا را به تصوير درمي آورد. شاعر در « باز مي گرديم » هم اسير بختكي وهمناك و هول انگيز است و شعر « روئيدن گياه » نيز تمثيل واره اي از ريشه ترس و تاريخ اندوه به شمار مي آيد.
زبان تصويري شاعر در اين كتاب، بيش از هر چيز دنباله روي مفاهيم و مفاهيم ذهني است كه در شرح از هم گسيختگي روح و روان شاعر ، آرامش در ميان " داغي و تب " را مي جويد. شعر مسعود كيميايي ، آميزه اي از شعر و شعور يا دريافت هاي حسي و ادراكات مشهود است.
موضع ، نظرگاه ، ديدگاه و درونيات راوي او در همه اشعار به اندازه اي يكسان و تكرارشونده است كه مي توان رگه هاي مشترك احساس، حسرت، تظلم خواهي ، اعتراض و درد و فغان از حكم ها و فرجام هاي محتوم را در قالب " من گويه ها " و خيال تراشي هاي اغلب اين اشعار مشاهده كرد.
« زخم عقل » كيميايي با پرهيز از نمادگرايي و جايگزين سازي تشبيه و توصيف هاي استعاري و كلامي به جاي سمبل هاي كليشه اي ، اشعاري فاقد كليد واژه و رمزگان هاي رايج شعري به حساب مي آيند كه در هر شعر، مابه ازاها و تشبيه هاي خلاقانه اي براي تفهيم مفاهيم و دغدغه هاي مورد نظر به كار بسته است ؛ مفاهيمي كه گويي از فرط آزارمندي و تباه زدگي شان، تن و روح راوي و صاحب اشعار را زخمي و مجروح، به روايت و ذهن بافي كشانيده است.
شايد از وراي اشعار اين مجموعه بتوان آبشخور كلامي شخصيت ها ، ديالوگ هاي موزون و آهنگين و نثر مسجع و دوپهلو و پركنايه رمان و فيلم هاي مسعود كيميايي را باز شناخت ؛ خاستگاهي كه اگرچه ظهورش در شعر كيميايي با چند دهه تاخير، به اوايل دهه هشتاد موكول شده است اما به نظر مي رسد از رهگذر تشابهات و نقاط اشتراك مضموني و تاريخي اش با پاره اي جريانات تكرار شده امروز، همچنان قابل بروز و بلكه قابل تسري به جهان هاي شعري و داستاني تازه در نزد هنرمندان انديشمند و آگاهي پيشه باشد ؛ آن گونه كه در شعر « گداخته » از اين مجموعه مي خوانيم : " اين پريشاني با هيچ باد و باراني كه در آفتاب بوزد ، آرام نخواهد گرفت. "
-----------------------------
جواد ماه زاده
نظر شما