گلاب از گل، گل از گلشن پس افكند است در چشمم
چرا پنهان كنم ، دهلي سمرقند است در چشمم
كه را كشمر بود در خانه از مرو آگهي دارد
كه دهر از قيروان تا قيروان سرو سهي دارد
چو در ري پوپك هندو به شارستان بطِ بحري
به گنگا طوطيان ديدم به لحن ماورالنهري
بخارا در ميان رودان كمِ ِ بغداد شد گاهي
چو طوس طابران كز لمبه سر بر باد شد گاهي
هراسان صعب و آسان بر مدار بلخِ ِ بامي ها
بر انسان رفت از اين سان در حصار تلخ كامي ها
چو اسپست استران را پست ِ خوانم مفت ِ كركس ها
دخانم ساحران را، استخوانم مفت ِ كركس ها
***
فلك محراب زاهد كرد بعد از من كنشتم را
سرشت موميايي داد گيتي سرنوشتم را
به شكّر پسته شيرين كن كه طوطي قدر ِخوان داند
بهاي موميايي را شكسته استخوان داند
شكر بسيار و قند افزون نهاني وام كن زاهد!
ز تركان ِ بلاساقون كماني وام كن شاهد
تو آن هاروت و ماروتي كه گيتي را فسون كردي
به يك ته جرعه رندي ، چوني و چندي فزون كردي
سكندروار بر سينه تنيده مار بر زروان
شب اندر چار آيينه خنيده شير ِ شادروان
پر از هيچ اند و كم از هيچ ، ناچيزند سوداها
و از چيزي كه چيزي نيست لبريزند سوداها
***
در آفاقي كه نيلوفر به بال رنگ مي پيچد
صدا فرسنگ در فرسنگ در فرسنگ مي پيچد
من آن لالم كه شب خواب مشوش ديده سودايم
سپند سبز كالم ، خواب آتش ديده سودايم
من آن لال زبان دانم كه ِصرف كال مي لافم
خيال توسنم زان سان كه باد از يال مي لافم
مرا از پتشخواران گر به زيدر راند آغازم
ز خوار و پشتهّ زيدر به خيبر خواند آوازم
شب از يال بلندِ گنبدان دژ برپريد از من
كه سورج پيله پروانهّ قژ بردريد از من
طلسم راي ري شامان صد دروازه برچيدم
به رسم نورهان سامان طرز تازه در چيدم
من از ثغرِ خراسان ، شهر صد دروازه مي آيم
به بزم خسرو خاصان به طرز تازه مي آيم
***
دريغا پور آناهيد و شهر و دودمان ما
كه با ما شيد ماند و ويد ماند و بودمان ما
دريغا دور وخشوران و عهد داوران در ري
كه ما مانديم و طفل مهر و مهد خاوران در ري
***
شراب شعر خاقاني ست ظرف گبرداري ها
چو حلوا بيش خوردي نيش خوردي صبر داري ها
دو گام آن سوي شروان اوبهّ تركي ست لاچيني
اگر پير نهان بيني بگو رومي ست يا چيني؟
من و ياري ز عياران ، سبق برديم از ياران
ز شش حد باد مي آمد ، ورق خورديم در باران
هوا تر ، مي به ساغر بود، ساقي گبر آتش وش
دماغ كفر و دين تر بود ، باقي ابر آتش فش
***
مرا آن يار با من گفت بي من ايمني ايمن
به سوي او كجا من گفت: ايمن!؟ بي مني بي من
گهي بي من ، گهي ايمن، تو با من يا مني اينجا
به ما و من گرفتاري تو تا من، تا مني اينجا
مرا آن يار با من گفت : بي من بي دلي ، دانم
كه گفت اي من چو مي آشفت ني من ني دلي دانم
به آيين گفت : آيينه ست هر آيينه آيينه
به آيين جفت آيينه ست در آيينه آيينه
به حيرت كوش در آيين اگر آيينه واري شد
كه حيرت گوش شد تا چشم سر آيينه زاري شد
تو خواه آيينه زارش گوي و خواهي حيرت آبادش
كز اين سان ديده ام گاهي و گاهي غيرت آبادش
به ما زين گونه باري با من و ياري كه با من من
چو عكس و آينه دستان زن و تاري كه تن تن تن
به ما زين گونه باري با من و ياري كه ماهي شد
سبك جاني كه رست از تن ، سبكباري كه راهي شد
***
به تيمار قضا مرگ خور آسان است در چشمم
چرا پنهان كنم دهلي خراسان است در چشمم
به هنجاري كه مرگ و مير بيغار است مردم را
چه نكّ و ناله ها هنجار ذي قار است مردم را
نسيمي آشيان آشوب روح مرگ خواهد شد
وز او بيمي عيان فتح الفتوح مرگ خواهد شد
مرا زآن يار با من بوي ترك الله مي آمد
كه او في الجمله يا من سوي ترك الله مي آمد
امير و شهريار آنجا همه فّرّ هما جويان
به هر هنگامه و هيجا كم ِ فرّ شما گويان
***
همايي وار مشتاق ِ هر آن تلخ سپاهاني
كز او عاشق شود مجمر در آن بلخ سپاهاني
امير شعر را گفتم چه ماندي از پي طرزي
كه هند ارزد جهان ، مانا از اين بهتر نمي ارزي
به طرزي هند ايران است و ايران است هندستان
زهي زاهد كه خرسندي به برگي سبز از آن بستان!
جهان زين پايه مي پويد به فتح آسمان آنك
تو بي همت به كان اندر كه بيل و داسمان آنك!
جهان زين پايه مي پايد كه شدّ عهد بربندد
به ايمان گستي پيمان ز حدّ مهد بر بندد
جهان بايد كه مسحور سلام آريان باشد
به جابلقا و جابلسا به كام آريان باشد
نه درياي محيط غرب تا شرق اي مهان ما را
به حكمت جملهّ گيتي به دانشها جهان ما را
***
نژاد آريان آغاز و اسلام آخرين مكتب
تهي از ما و كيش ما نشد گيتي بدين مذهب
چه هند و چين و ماچين و چه روم شرقي و اران
چه افريقا چه صحراي عرب چه مصر چه ايران
حضور مشرق بشكوه ، عالمگير خواهد شد
كه بر عالم به علم و دين و دانش چير خواهد شد
پيمبر زي زمين فرمود از بالاي، پروين را
هم ايدر آريان آرند لابد دانش و دين را
***
شغادي اين طرف في الجمله كمتر از يهودا ني
در آن جانب سليمان است و سلمان است و بودا ني
اگر در شهر چين بيني بتان نازنين بيني
به صحرا زلف چين چين ، ورد و نسرين بيش از اين بيني
***
به ناف آن آهوي كوهي كه صحراي ختن دارد
كلاف مشك انبوهي غزال سيم تن دارد
نسيم زلف و كاكلها ، زهي بوي قرنفل ها!
رخش گل كرده چون گلها نهانش داده اي مل ها
چه گفت آن ترك تازيگو سواد ِ كش ملستانش
براهيم است اگر هندو شود آتش گلستانش
سلام اي كشّي تازي كه ذوق فهلوي داري
از اين تركان تاجيكي نژاد دهلوي داري
به پوري گفت پروردم نظام اوليا اين را
زهي پيري كه پورستي نظام الحق و الدين را!
زهي اي آن كه لطف تو به خشك اين جمله كشتي را
به مقصد راند و كشتي بان ِ خلقي كرد چشتي را
فتوحي خواجه بواسحاق را از جمله چشتي ها
چو اول نوح را بخشيد در دريا و كشتي ها
نداده نوح را چون خواجه اين ميراث ملاحي
كه پيوندان خاص نوح را فرمود فلاحي
به چندين پشت تا گنج شكر ، كنز هدايت را
نصيب چشت كرد از دوستكامي ها بدايت را
***
ز بيغار قضا مرگ خور آسان است در چشمم
چرا پنهان كنم گيتي خراسان است در چشمم
جهان فاراب و بلخ و طوس و نيشابور را ماند
بساط شيشه گر دلها و دلبر كور را ماند
زمين تشنه ست و خوي دشنه طبعان تيز خواهد شد
جهان جيحون خون از خيوه تا تبريز خواهد شد
همان سلطان غياث الدين چه مي داند عدويش را
كجا پر كرد خواهد ساقي ِ سلطان سبويش را!؟
***
اميرا سوي دهلي شو ، نظام دين و دولت شد
پي گوران صحرا بين سر شيران به صولت شد
اميرا چهره نيلي كن كه اينك حاكم و صاحب
سيه رويي و نيكويي ، نشان ممكن و واجب
تو رسم سوختن داني كه شمعت گفت پروانه
تو را از اين هراسي ني چو دهر آشفت پروا نه
دلي داري كه سوگندان به سوز او ثمر دارد
شب تاريك دلبندان چو روز او سحر دارد
اميرا طرز نو اينك به اسم بيدل آوردم
اگر فرّ و بهي بيني ز قسم بيدل آوردم
نوايي لاغر و فربي ، يكي بد نيّ و ديگر به
به لفظ ماورالنهري هميدون بد هم ايدر به
زهي شكّر زهي شيرين ، زهي خسرو به خوان ايدر
زهي ورد و گل و نسرين به روز نو به خوان ايدر!
***
مرا در حضرت دهلي بحل فرما ز نااهلي
به دستور سماحت رو كه زيبد از شما سهلي
گرت عرق عراقستي به لطف اين شيوه بربستي
كه شور نغمه در مستي نيارد رخنه در هستي
اگر بيدل رضا باشد ، خداوند ِ رگا باشد
تو در خورد ِ شش و هفتي الا هرچند گا باشد
تو در نغمه ز ابدالي ، مقاماتي ست بس عالي
كه سرخوان ِ سرآهنگي به نقالي و قوالي
اميرا مير ايوان تو ، پناه از نحس كيوان تو
خداوند خديوان ، تو ، بلاي جان ديوان تو
اميرا ميهمانت من، به طرز تازه ، ليك الكن
كه نزد خسروم ايمن به تشريف زه و احسن
چو طفل اين دبستانم ، شفاي تربيت دانم
تو چو فربه شدي از حق ، ز تو فربه شود جانم
***
به كيش مصطفي ماناچو تو كافي چو من كانا
من و ياري كه ماهي شد ، تو و سعدي و مولانا
من و ياري كه ماهي شد ، سبكروحي كه راهي شد
چو يوسف رست از اخوان ، چو يونس در سياهي شد
نظر شما