به گزارش خبرنگار مهر، محمدجواد آسمان یکی از شاعران معاصر کشورمان که دستی هم در پژوهشهای ادبی دارد، در مقالهای به معرّفی رئیس احمد نعمانی، شاعر پارسیسرای هندوستانی و نقد و بررسی شعر او پرداخته است.
در ادامه، این مقاله را به همراه نمونههایی از سرودههای این شاعر هندی خواهید خواند:
رئیس احمد نعمانی، شاعر معاصر فارسیسرای هند، در سال ۱۳۳۶ خورشیدی در دهستان کانته واقع در شهرستان مرادآباد استان اتّرپرادش هندوستان به دنیا آمد. او تحصیلات ابتدایی را در دهستان زادگاهش گذراند و سپس برای گذراندن دورههای متوسّطه و دبیرستان به شهر لکهنو مهاجرت کرد و در مدرسهی دارالعلوم ندوةالعلما و کالج ممتاز این شهر به ادامهی تحصیل پرداخت.
وی سپس تحصیلات دانشگاهی خود را نیز تا اخذ درجهی دکترا در دانشگاه همین شهر سپری نمود. او که اینک در سراسر شبهقارّه به عنوان یکی از شاعران سرآمد اردو و پارسی شناخته میشود، تألیفات فراوانی در حوزهشعر و ادب دارد؛ از میان این آثار متعدد میتوان به مواردی از این دست اشاره کرد: در حوزهی پژوهش ادبی، کتابهایی مانند «نصاب فارسی» (آموزش منظوم زبان فارسی)، «حدیث حیات» و «طورِ معنی» (هردو تذکرههای شاعران فارسی هند)، و در حوزهی شعر اردو و فارسی کتابهایی مانند «سرمهی اعتبار»، «برات معنی»، «ریاض عقیدت»، «فروغ نوا»، «چراغ نوا»، «صلوة و سلام»، «سلام به حضور خیرالأنام»، «جمال مصطفی(ص)» و... رئیس احمد نعمانی اکنون در دانشگاه اسلامی شهر علیگره مشغول تدریس زبان و ادبیات فارسیست.
درباره شیوه شاعری رئیس احمد نعمانی
رئیس احمد نعمانی بدون شک حکیمترین شاعر در میان فارسیسرایان معاصر هندوستان است. در بیت بیت اشعار وی، پنهان و آشکارا، حکمت و اندرز و پند و نصیحت پدرانه و مشفقانه و مؤمنانه، آشیانه گزیده است.
آیا نمیتوان ابراز ارادتهای پنهان و آشکار رئیس احمد نعمانی در شعرش نسبت به شعرای بزرگ عارفمنش گذشتهی ادب فارسی ـ بهویژه حافظ ـ را جلوهای از ارادهی پا گذاشتن این شاعر در همان جاده تلقی کرد؟ آیا این عرض ارادت، نشانگر همان اراده نیست؟ شعر نعمانی در راهی گام میزند که سنت شاعران کهن پارسیسرا آن را هموار کرده است. بر همان منوال، تحمیدیهها و مناقب، بخش عمدهای از شاکلهی محتوایی شعر وی را قوام بخشیدهاند.
دعا و مناجات با خدا یا التجا به پیامبر(ص) شعر نعمانی را تماماً به شعری دینی بدل کردهاند (شعرهای ۱، ۲، ۴، ۵، ۶، ۸، ۹). در همین راستا و با عنایت به آنچه که در پیرامون شاعر در سرزمین هندوستان برای شاعر ما زمینه مساعد مضمونتراشی فراهم آورده است، او در شعرش مدام بتپرستی را راه مخالف توحید و خداپرستی میبیند (شعرهای ۱، ۸)؛ گو آن که نقطهی انشقاق همه کژیها و کژرویهای سپسین، همینجاست.
نعمانی در شعرش خود را در رسته و دسته مؤمنان بیبخار و منفعل نمیگنجاند؛ ستمستیزی شاخصه عملی دینباوری اوست (شعر ۱). از همین رهگذر، و شاید به عنوان نمونهای عینیتر از شمشیر حقطلبی برکشیدن نعمانی در شعرش، میتوان به انتقاد وی از «فقر» اشاره کرد؛ هرچند ضمنی و زیرپوستی! (شعرهای ۲، ۳).
دینی بودن اشعار رئیس احمد، البته با نمود و تجلی عشق و تغزل در شعر او منافاتی ندارد. عشق در سرودههای این شاعر هندوستانی، طیفی از عرش تا فرش را در بر میگیرد (شعرهای ۲، ۳، ۴، ۶، ۷، ۸، ۱۰) و از همین رو تفکیک دقیق عاشقانههای آسمانی و زمینی وی ناممکن است و در بسیاری از موارد، آن معشوق نقابدار پنهان و آشکار، در هر دو آینه نمودار و تأویلپذیر است. اما نعمانی را حکیم خواندیم و باید بر این نکته پای بفشاریم که بیان حکمات در شعر وی خشک و شعارگونه نیست؛ او ذکر یک فراز حکیمانه را گاه تنها در یک بیت از یک غزل سراپا عاشقانه هم غنیمت میشمارد.
فرصت شمردن مجال شعر برای عرضهی اندرزهای پیرانه از دیگر ویژگیهای شعر نعمانیست؛ چه پند دادن خویشتن باشد و چه نصیحت کردن دیگران (شعرهای ۱، ۲، ۴، ۵، ۱۰)... و این شاید حکایت گپ زدن با در است به امید شنودن دیوار! نعمانی اما جز ملامت و توبیخ خود، گهگاه به ستایش ضمنی خویش هم در شعرش پرداخته است؛ باز نمود دیگری از سنن ادبای پیشین... (شعرهای ۱، ۳، ۴، ۵، ۱۰) و صد البته در چنین مواردی لطف سخن شاعر آن قدر هست که گرد تکدری بر خاطر مخاطب ننشیند و این عزت نفس را به حساب غرور بیجای شاعر نگذارد. چیزی که چنین حسن نیتی را قوت میبخشد، همانا قوت فنی و محتوایی شاعر زبانآور ماست که در ابیات زیادی با هماوردان برجسته پیشینش پهلو میزند.
از دیگر وفاداریهای شعر نعمانی به شیوه و نمط شعر شاعران پیشین، التزام به تخلص است که در مؤخره اکثر اشعار شاعر به چشم میآید (شعرهای ۱، ۲، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰). گلایه و شکایت از ناشناخته بودن حق و حقطلبان در این جهان و بالأخص در محیط پیرامونی شاعر، از دیگر دستمایههای شاعر جانآگاه ما برای مضمونپردازی بوده است (شعرهای ۱، ۹، ۱۰). و نکته پایانی، احساس غربت و تنهایی که شاعر ما مخاطب را محرم دیده و از آن با او سخن گفته است (شعرهای ۴، ۶، ۷، ۸، ۹)؛ همان غربتی که مشترکترین حس همهی انسانهاست و شاعر (آن که گیرندههای دریافتش حساستر است) بیشتر و قویتر از دیگران به آن مبتلاست.
نمونههایی از سرودههای رئیس احمد نعمانی
یک)
چه در حرم سپری شد، چه در صنمکدهها
گذشت عمر، دریغا! که در المکدهها
به هر دیار، شکنجه کشند حقطلبان
کجاست راه رهایی از این ستمکدهها؟
به مصرِ زیست نگه کن به حالِ فرعونان
دمی بیا به تماشای این هرمکدهها
نگاهدار، خدایا! حرمنشینان را
ز مکر و فتنه که بافند در صنمکدهها
دوای خاطرِ آشفتهام، «رئیس!»، هنوز
تبسّمیست که غم را برَد ز غمکدهها
دو)
از دست دادهام همه خویش و گُزیده را
یا رب! کجا برَم دلِ حرمانخریده را؟
انکار اگر که چشمه حیوان همیکند،
معذور دار، لب به لبت نارسیده را
بیارزشیّ، به خواسته خود روا مدار
از کف مده دلِ به تبسّم خریده را
آیینهای بگیر و ببین روی دلکَشات
وز من مپرس، حرفِ به لب نارسیده را
ایزد، جهان به حسبِ مرادت نیافرید
ای دل! مجوی بیهُده رنگِ گُزیده را
بیچارگی، «رئیس!»، به خود کس نخواستهست
عیبی مگیر، مفلسِ دامندریده را
سه)
خوشا وقتیّ و ساعاتی سعیده، که باشد گُلعذاری پیشِ دیده
ولی کی باورِ من گردد این حرف؟ شنیده کی بوَد مانند دیده؟
چنانچه دیده و بشنیده باشی، هزاران انقلاب آمد به گیتی
نصیبِ من نگشته هیچ چیزی، بهجز این یک دلِ آفترسیده
گرفتی جا چو در کوی دلِ من، نمیآیی چرا در منزلِ من؟
که تا از گفتوگوی تو بدانم، که پی بردی به حرفِ ناشنیده
نمیدانم؛ چه احوالِ تو باشد؟ چه رنگِ عارض و خالِ تو باشد؟
اگر دانی که چشمِ شرمگینت، چو افسونیست در دلها دمیده
هزاران بار در باغِ خیالت، گلِ نظّاره چیدم از جمالت
ولی صد حیف، دستِ بیزرِ من، نه یک ره تا به دامانت رسیده
نمیدانم؛ چه داری در دل از من؟ یقین دارم بدین مضمون روشن
نیابی چشمِ بینایی چو چشمم، نبینم چون تو خوبی برگزیده
غزلهایی در اوصافِ تو گفتم، هزاران گوهر معنی بسفتم
پسندت افتد ار بیتی ز شعرم، به مدحِ خویشتن گویم قصیده!!
چهار)
نه همخیالِ من اینجا کسی، نه همسخنم
ز هندم و نتوان گفت هند را وطنم
اثر چو در دلِ خوبان نمیکند سخنم،
برای چیست، خدایا! زبانه در دهنم؟
به خویش گمشده، افسردهای، شکستهدلی
همین نشانه بس است از پیِ شناختنم
شرارِ خرمنِ هستیست آرزو، لیکن
چگونه تابِ وصالِ تو آرزو نکنم؟
کسی که نامِ تو را بُرد، راحتم ببُرید
همان که راهنما بود، گشت راهزنم
دریغ! کس نتواند که از خدا پرسید
چه بود قصد، ز وارونهبخت ساختنم
جمالِ دلکَشِ جانان، نکرد هیچ خطا
«رئیس!» کُشتهی تیغِ نگاهِ خویشتنم
پنج)
صد بار گفتهام به دلِ حقپسندِ خویش
حق را بیاب تا برهی از کمندِ خویش
فرصت ز دردهای عزیزان نیافتم
تا یافتم خبر ز دلِ دردمندِ خویش
تا باز شد دو دیدهی هوشم به روزگار،
دیدم به روی آتشِ غمها سپندِ خویش
یا رب! شعورِ حقنگری ده به دوستان
تا کی نثارِ بزم کنم زهرخندِ خویش!؟
آخر کجاست منزلِ مقصود؟ تا به کی ـ
در عرصهی امید، دوانم سمندِ خویش؟
دارد چرا امیدِ شنیدن ز دیگران؟
آن پندگو که کار نبندد به پندِ خویش
من رایگانفروشِ دلم، ای که میخری!
در جیبِ خود بدار همه چون و چندِ خویش
با آن که صد هزار ستم دیدهام، «رئیس!»
ایذای هیچکس نکنم از روندِ خویش
شش)
نمیدانم؛ کجا دل با همه هوش و هنر گم شد؟
خدایا! رهنما باش آنکه را سمتِ سفر گم شد
خدایا! تا چه جادو کرد گفتارِ دلآویزش؟
رهِ بازآمدن از یاد رفت و نامهبَر گم شد
چهها از دست دادم من؟ که جایش یافتم دردی
چه خواهم کرد، ای دل! بعد از این، این هم اگر گم شد؟
به کوی گُلعذاران، دل عجب سرگشتگی دارد!!
به صد حیلت به خویش آوردمش، بار دگر گم شد
«رئیس!» احوالِ ابنای زمان را با که باید گفت؟
به نیرنگِ تماشا، عاقبت عقلِ بشر گم شد...
هفت)
به سفینه درنیاید، به کتاب درنگنجد
که شمارِ رنجهایم به حساب درنگنجد
به سؤالِ بیسؤالان، چه دهی جواب؟ ای جان!
که جوابِ پرسشِ ما به جواب درنگنجد
به نقاب، چند پوشی رخِ همچو ماهِ خود را؟
که جمالِ ماهِ تابان به حجاب درنگنجد
به چه شیوه جا گرفته به دلِ حزینم؟ آن که
به نظارهها نگنجید و به خواب درنگنجد
ز کجاست در دو چشم و لب و عارض و جبینت؟
شرری که در لباسِ میِ ناب درنگنجد
چه بلاست این غمِ دل؟ که زبانههای طورش
به سکوت مینسازد، به خطاب درنگنجد
چه کند «رئیسِ» نادان؟ که تجلّیاتِ جانان،
به شهود برنتابد، به غیاب درنگنجد
هشت)
رقیبان را نظر هست و نظر نیست
نگارِ ما بشر هست و بشر نیست
نگاهش سوی کس هم نیست، هم هست
به شوقِ کس اثر هست و اثر نیست
بلا و دردِ او، از من چه پرسید؟
به جانِ من! اگر هست و اگر نیست
به کوی شاهدِ نادیدهرویی
شب و روزم گذر هست و گذر نیست
در این ره، نارسیدن هم وصال است
به هر گامش خطر هست و خطر نیست
خیالِ چهرهاش با زلف پیوست
شبِ ما را سحر هست و سحر نیست
پرستد هرکه اصنامِ خیالی،
همه کارش ضرر هست و ضرر نیست
«رئیس!» از کرده مانَد نامِ مردان
سخن گفتن، هنر هست و هنر نیست!!
نُه)
ای که از چشمت قیامتها گذشت!
هیچ میدانی چهها بر ما گذشت؟
آشکارا گشت کیدِ کافران
حرفِ دل از رمز و از ایما گذشت
من نمیدانم؛ چه بر ما بگذرد؟
از حدودِ سر گر این سودا گذشت
سُرمه خواهد کرد مَرمَر را به کوه
آنچه از این دوستان بر ما گذشت
زندگانی چیست؟ یک دریای خون
ای خوشا آن کس کز این دریا گذشت
داورا! ای یاورِ مستضعفان!
موجهای خون ز سرها واگذشت
خاک پایش سرمهی چشمم، «رئیس!»
آن که از هفتآسمان تنها گذشت
دَه)
کمالِ مرد، به اوصافِ علمی و ادبیست
دلیلِ بیهنری، لافِ نسبتِ نسَبیست
من و نیاز به صهبا!؟ چه گفتوگوی صبیست!؟
نشاطِ من همه مرهونِ ذوقِ تشنهلبیست
معلّمم به جز از قولِ راست، درس نداد
ز من توقّعِ باطل، خیالِ بولهبیست
شنیدهام چو حدیثِ فراق از لبِ نی،
دلم گرفته ز صوتِ ترانهی طربیست
عنانِ عشق به دستِ خرد نداده قضا
من و ندیدنِ خوبانِ شهر، بوالعجبیست
به دادِ من نرسی گر، فریبِ وعده بده
دل است؛ دل!! نه کم از آبگینهی حلبیست
حدیثِ شوق، به ایما خوش است؛ فاش مگو
بگو؛ چه مقصدت از خندههای زیرلبیست!؟
کسی که کارِ لئیمانه میکند شب و روز،
چه حاصلش ز دعا و درودِ نیمشبیست!؟
«رئیس!» حرفِ ریایی به گفتههایم نیست
«اگرچه عرضِ هنر پیشِ یار، بیادبیست»
نظر شما