خبرگزاری مهر – گروه استانها: قرار روز دوشنبه مدار شده است، ساعتش را نمیدانیم ولی گفتهاند صبح اول وقت راهی حسینیه امام خمینی شویم، آنقدر بیقراری سراغم میآید که یک روز زودتر دل به جاده میزنم؛ احساسم بیشتر از بیقراری شبیه دلشورههای اولین دیدار است.
یکشنبه لحظهبهلحظه بیقراریها و دلشورهها بیشتر میشود؛ آنقدر که اذان صبح دوشنبه شبیه آدمهایی هستم که حتی یک ساعت هم خواب سراغ چشمهایشان را نگرفته است؛ دروغ چرا؛ اگر به من نخندند مدام فکر میکردم که نکند خواب بمانم و سر موقع سر قرار مدار شده نرسم.
دوشنبه که میشود؛ هوا هنوز گرگومیش است که سر خیابان فلسطین رسیدهام؛ بی قرارِ دوشنبه فقط من نیستم، جمعیتی که در طول کوچه قطرهقطره موج میشود حکایت بیتابی دریاست؛ چفیه و سربندها نشان میدهد که درست و سر موقع به قافله رسیدهام؛ برویم که اینهمه لشکر آمده...
ورودی خانمها شلوغ است، بااینکه فکر میکردم جزو اولهای صف خواهم بود ولی خب این وسطها هم بد نیست؛ بین بچههای کرمانشاه ایستادهام؛ انتظار که طولانی میشود این پا و آن پا کردنهای حاضران در صف بیشتر میشود؛ هنوز کارت ملاقات به دستم نرسیده است، قرار است بچههای لرستان کارت را برسانند و این دلشورههایم را بیشتر میکند.
این پایین نشستنها کم اجر ندارد
دختری بیستوچندساله مدام ساعت میپرسد؛ آنهم هر ۵ دقیقه یکبار؛ میگویم بگذار دستکم یک ربع به یک ربع سراغ زمان را بگیر؛ انگار که عبور ثانیهها برایش سنگین باشد با تعجب میگوید از دفعه آخری که پرسیدم مگر فقط ۵ دقیقه شد؟! در این صف انگار ثانیهها هم ساعتی میشوند آنقدر که بیقراری قرارمان را گرفته است.
هوای دمکرده صبح مردادیترین روز تابستان هم از التهاب انتظار نمیکاهد؛ یک نفر آن وسط صف به شوخی میگوید خوش به حال قدبلندها؛ هوای آن بالاها شاید بهتر باشد؛ زنی که کف زمین نشسته است با نامهای که در دست دارد خود را باد میزند و میگوید این پایین نشستنها کم اجر ندارد.
قرار ۶ استان امروز مدار شده است، کمکم سروکله بقیه کاروانها هم پیدا میشود؛ لرستانیها میرسند، مثل همیشه همراه خودشان شور میآورند و صدای صلواتشان کوچه را برمیدارد؛ یکی از سربازان جلوی ورودی خواب همسایهها را یادآوری میکند و اینطور میشود که همه صلواتها «تو دلی» میشوند؛ بیصدا اما آرامبخش دلها.
ورودی حسینیه دیگر از شلوغ هم گذشته است؛ درِ خانهیکی از همسایهها باز میشود و مردی که اصلاً از دیدن اینهمه جمعیت غافلگیر نشده «یالله» میگوید و از بین خانمها رد میشود؛ گویا بیقراریهای این کوچه و خیابان برای ساکنانش طبیعی شده است؛ این را میشود از چهره خانمی دید که با ماشینش از وسط شلوغی رد میشود تا به کار روزانهاش برسد.
از اول صف صدا میرسد که تک صف شوید و این یعنی اینکه بهزودی قرار است اتفاقی بیفتد؛ یک نفر صدا میزند «در صف دیدار امام زمان باشید صلوات!» و دوباره صلواتهای «تودلی» فرستاده میشود؛ مبادا که بیقراری ما قرارِ همسایهها را بگیرد.
وقت بیداری است
کمکم صف بالاخره بعد از یکساعتی حرکت میکند؛ پاهای خوابرفته را تکان میدهیم که موقع بیداری رسیده است؛ بیتابی جمعیت فشار میشود و همه میخواهند زودتر به ورودی بعدی برسند؛ فکر کنم دعوا سر رسیدن بهردیف اول است؛ میگویند آقا را بهتر میشود آنجا دید.
زنی که وسط فشار جمعیت مانده بلند میخواند «از علی تا به علی فاصله یک آینه است آن علی در نجف و این علی در خامنه است» و با استمداد صلوات میخواهد که از التهاب جمعیت بکاهد؛ حالا اینجا صلواتها «راهگشا» میشود؛ تا اینجا از صلواتهای «تودلی» و «راهگشا» رونمایی میشود؛ گویا امروز این سلام و تحیت بر آل محمد(ص) قرار است که چهها کند.
همه در چندین صف ایستادهایم تا بازرسی بدنی شویم؛ همه وسایلمان را میگیرند؛ آهسته در گوش خانمی که مرا بازرسی میکند میگویم که دلم میخواهد امروز روایتگری کنم؛ لبخند میزند اما گویا تکلیف شده که نباید همراهت چیزی ببری؛ قلم و کاغذم را میگیرد و نامم را مینویسد شاید بتواند با کسب مجوز آنها را به قافله کلمات بیقرارم برساند؛ خالص و مخلص و خالی راهی گیت بعدی میشویم؛ بیهیچ چیز اضافهای؛ خودم و بیقراریهایم.
«نابودی داعش و پیروزی اسلام» صلوات! این را خانمی میگوید، و جمعیت حالا بی نگرانی از آسایش همسایهها برای نجات ساکنان کشورهای همسایه بلند صلوات میفرستد؛ این هم از صلواتهای دشمنشکن!
وقتی به کفشداری میرسیم یعنی نصف بیشتر راه را آمدهایم، گیت بازرسی آخر را که رد میکنیم بساط چایی و شیرینی به راه است؛ برای آنهایی که از چهار صبح بدون صبحانه و ناشتا بساط انتظار را در ورودی حسینیه پهن کرده بودند؛ اما گرسنگی هم جلودار آنها نیست؛ خیلیها بدون خوردن حتی یک جرعه آب برای صف اولی شدن تلاش میکنند؛ برای پیدا کردن یک جای خوب که بشود چهره آقا را تمامقد دید.
دو میلیون نفری که نیامدهاند
یکلحظه برمیگردم؛ یکی از خانمهای انتظامات از دختری میخواهد که نوشته چفیه اش را نشانش دهد؛ چفیه را باز میکند؛ رویش نوشتهشده:«لرستان منتظر قدوم مبارک شماست؛ آقاجان!» ناخودآگاه حواسم پرت آنها که دلشان اینجاست میشود؛ ۷۰۰ نفری که آمدهاند کجا و دومیلیوننفری که نیامدهاند کجا!
وارد حسینیه امام خمینی میشویم، اینجا هوا انگار سبکتر است؛ نفس کشیدنت اینجا یک فرقی دارد؛ شاید هرکسی از این فرق چیزی میگوید و برایش کلمهای دستوپا میکند؛ جلوتر میروم؛ با هر زحمتی که شده پشت میلههای ردیف اول رسیدهام؛ چشمهایم را تنگ میکنم و باحالت ملتمسانهای به خانمی که ورودی این بخش ایستاده میگویم که باید کمی جلوتر بروم؛ قاطعتر از آن است که حتی برای این قیافه آویزان من دلش به رحم بیاید؛ ولی آنقدر سیریش میشوم و بغض میکنم که تعدادی از خانمهایی که آنطرف میله هستند حاضر میشوند جایی برایم باز کنند؛ وقتی اجازه رفتن به آنطرف میله را میگیرم واقعاً اشکم درآمده است، اینجا برای بارانی شدن بهانه نمیخواهی!
اینطرف میلهها هم دعوا سر زاویه نگاه است، ستونها و دوربینهای کاشته شده بین جمعیت قاب نگاهت را میبندد؛ اینقدر این پا و آن پا میکنم و شماره خواهش و التماسهایم را زیاد که بالاخره میتوانم صندلی خالی آقا را کامل ببینم؛ این زاویه انگار بهترین قابی است که تا حالا انتظار دیدنش را داشتهام.
شاعر کرمانشاهی از آن جلو بلند میشود و شروع به شعرخوانی میکند؛ آنقدر فریاد میزند که صدایش میگیرد؛ انگار میخواهد که کل سالن عاشقانههایش را بشنوند؛ اما حسینیه شلوغتر از آن است که صدا به عقبیها برسد؛ جانباز دیگری آن وسط شعار میدهد و شعر و شعار حسینیه را برمیدارد.
بنمای رخ
کمکم حوصله حاضران سر میرود؛ این را میشود از طولانی شدن شعار «ای پسر فاطمه، منتظر شماییم» فهمید؛ پرده که تکان میخورد جمعیت نیمخیز میشود، بعضی هم به هوای اینکه موقع آمدن آقا است بلند میشوند و شروع به شعار دادن میکنند؛ اما گویا فعلاً خبری نیست تا جمعیت ناامیدانه سرجای خودش برگردد؛ بعضی از فرصت به وجود آمده استفاده کرده و زاویه دیدشان را بهتر کردهاند این را میشود از تجمع جمعیت در یکگوشه و خالی شدن بخشی از پشت ستون فهمید؛ بااینحال کسی از تنگ شدن جایش گلایه ندارد، همه میخواهند همدیگر را در داشتههایشان سهیم کنند.
مسئولان هم یکییکی میآیند و آن جلو مینشینند، کمی حسودیم میشود؛ آخر من زودتر آمدهام؛ ولی خب همینجا هم میشود آقا را تمامقد دید؛ با طولانی شدن انتظار ساعت پرسیدنهای جمعیت هم پرتکرارتر میشود؛ «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست»
آن جلوها خبرهایی است، این را میشود از وضعیت ترددها فهمید؛ جمعیت هم فهمیده که خبری درراه است؛ پرده که تکان میخورد شستمان خبردار میشود که درست متوجه شدهایم؛ جمعیت آنقدر به هم میپیچد و شعار میدهد که حسینیه یکلحظه غوغا میشود، آقا را میشود دید که برای مردم دست تکان میدهند؛ اما چه دیدنی؛ مگر این اشکها میگذارد که لنز نگاهمان شفاف شود. زنی که بغضش ترکیده التماس میکند که به نگاهش راه دهند اما عاشقها گاهی خودخواه میشوند و حتی برای یکلحظه هم نمیتوانند چشم بردارند و از سهم نگاهشان ببخشند.
اینکه میگویند «دلمان از جا کنده شد»؛ فقط قصه لیلی و مجنون نیست؛ روایت مرید و مراد هم همین است؛ این را میشود در التهاب جمعیتی که به سمت جلو خودش را فشار میدهد دید؛ اگر این میلهها نبود معلوم نبود جمعیت قرار است تا کجا جلو برود؛ یکلحظه به بخش آقایان که نگاه میکنم بهجز مشتهایی که رویهم بالا میرود و شعارهایی که بلندتر میشود دیگر چیزی نمیتوان دید، آنقدر که جمعیت به هم فشردهشده است.
آقا که مینشیند، قرار به جمعیت هم برمیگردد؛ مجری میگوید که امروز از ۶ استان کشور برای این دیدار آمدهاند تا آقا بگوید که اقوام مختلف امروز اینجا جمعاند؛ گروهی برای سرودخوانی آمده است که اجرای خود را با قرائت آیات قرآن و تقدیم قطعهای به شهدای این استانها آغاز و پایان میبخشد.
آقا که از همه حواسش جمعتر است میگوید که آیات خوبی را از سوره احزاب انتخاب کردهاند؛ جمعیت بیحواستر از آن است که بهجز آقا به چیزی حواسش را جمع کند.
نه سازش، نه تسلیم
صحبتها که شروع میشود سکوت عجیبی بر حسینیه حاکم میشود؛ صحبتهای آقا که به موضوع برجام میرسد و ایشان تأکید میکنند که «اگر دشمنِ انسان، حداقل به حرفش پایبند باشد میشود در برخی موارد با او گفتگو کرد اما اگر مثل آمریکاییها، نابکار باشد و برخلاف لبخندِ ظاهری، از نقض عهد ابایی نداشته باشد، نمیتوان و نباید با او مذاکره کرد و این واقعیت، علت مخالفت مستمر بنده با مذاکره با آمریکاییهاست»؛ جمعیت شعار میدهد «نه سازش، نه تسلیم؛ نبرد تا پیروزی»!
همه جمعیت گوش شدهاند؛ آنقدرها که بارها میخواهند صحبتهای آقا را با شعارهایشان را تأیید کنند؛ گاهی هم وسط حرفها میپرند؛ آقا هم اجازه میدهند و بعد با لبخندی میگویند که صحبتهای ایشان را قطع کردهاند و سخنانشان را تکمیل میکنند؛ جمعیت با شرمندگی لبخند و بعد گوش میشود. تعدادی هم «هیس، هیس» میکنند، یعنی که فعلاً وقت شعار نیست!
صحبتهای آقا که به مواضع آل سعود میرسد و میفرمایند که «امروز دولت سعودی در دست افراد نابخرد است»؛ وسط جمعیت مردم میخواهند شعار بدهند که «مرگ بر آل سعود خائن» که دوباره با «هیس» سکوت به حسینیه برمیگردد تا آقا حرفهایشان را کامل کنند.
آقا که دعا میکند، یعنی آخر صحبتهایشان است، جمعیت نیمخیز «آمین» ها را میگوید و بهمحض بلند شدن آقا دوباره فشرده و آن جلو جمع میشوند؛ شعار پشت شعار، انگار که نمیخواهند به همین راحتی این دیدار تمام شود؛ آقا دست تکان میدهند و جمعیت دلشان از جا کنده میشود، مثل همان قاب اول دیدار؛ این چه حکمتی است خدا میداند.
دوباره اینجا، خیابان فلسطین
آقا که میرود مسئولان هم یکییکی خارج میشوند، مردم هنوز در سالن چشمهایشان را به مسیر ورود و خروج آقا دوختهاند؛ چندی نفری از مسئولان آن جلوها در حال صحبت و خوشوبش هستند؛ حاجآقای میرعمادی را از جمعشان میشناسم؛ چندتایی از جوانان لرستانی از پشت میله با نگاهشان سلام و علیک میکنند.
برای خارج شدن از حسینیه دیگر خبری از التهاب ورود نیست، آرامآرام جمعیت به سمت خروجی حسینیه میرود؛ بعضیها سراغ وسایلشان را میگیرند که امانتداده بودند؛ خیلی زود میرسم به خروجی حسینیه امام خمینی، مردی که صبح از خانهاش خارجشده بود حالا با کلی خرید به سمت خانه میرود، انگار که همهچیز مثل همان صبح عادی و طبیعی است، آنها همسایه دیواربهدیوار حسینیه آقا هستند و شاید برایشان دیدن این صحنهها عادی شده است.
دوباره اینجا، خیابان فلسطین، همان صحنه صبحی تکرار میشود، همه در مورد دیدار حرف میزنند، هنوز شعارها و سربندها و چفیه ها سرجای خودش است؛ اینهمه لشکر آمده بود؛ لشکری که برای دوباره آمدن بیقراری میکند؛ انگار بیقراریهایمان همان است که بود، قبل و بعد از دیدار ندارد، این اشتیاق تمامی ندارد.
نظر شما