خبرگزاری مهر- گروه استانها، میترا بهرامی*: از این خیابان به آن خیابان، از این اداره به آن اداره، می روی و می روی و می دانی که این راه دشوار است.
می روی با غوغای زنجیر واژه ها در سر، کیف سنگینی بر شانه، کفش های آهنین در پا و... با هزار دغدغه در ذهن و جان. زیر سایه آفتابی که داغت می کند و نفست را می گیرد و در هوای زمستانی که سیلی سرمایش گونه هایت را سرخ می کند.
پاییز که می شود، قلمت را هوای چرخیدن بیشتر در سر است انگار؛ و بهار که خرامان از راه می رسد، جان دوباره می گیری برای گفتن ها و گفتن ها و گفتن هایی که شاید بشنوند و شاید...
اما می نویسی و به پیش می رانی؛ بی آنکه اندر خم این جاده سخت و پریشان خبرنگاری، چتر بیمه ای باشد که خیالت در سایه اش بیاساید و بی آنکه بخواهی بر قسط های بی شمارت قسط خرید خودرو را هم بیفزایی؛ چه، پنداشته اند تو را اندک درآمدی کافی است و هیچکس را هم غمی و دغدغه ای از آینده ات بر دل و در سر نیست.
ساعت ۲ بامداد... زنگ به صدا درمی آید، خبر از حادثه ای در جاده های نه چندان نزدیک دارد. مرد که باشی و ناچار باشی به پوشش خبرش، باید شبانه بروی و در دل شب تحقیق کنی و انعکاس دهی؛ چه بسا با همان ماشین خیالی.
نیمه های شب است. شهاب سنگ از آسمان به زمین خورده و در بیابان ها و کوه و کمر گم شده است؛ باید با یکایک مسئولان سخن بگویی و پاسخ پرسش های مخاطبان کنجکاو و حتی هراسانت را بیابی و انتشار دهی.
در مسیر سفرت انسان هایی را می بینی که غم نان و غم جانشان گاه تا اوج غم می بردت و بی تفاوت از کنارشان گذر نمی توانی کرد.
با بیماری که اعضای بدنش در تن دیگران تکثیر شده، جان می گیری و با مادری که کودکش در تصادف جاده جان باخته اشک می ریزی.
سوار ماشین خیالی ات همه جا سر می کشی؛ به جای آنانی که باید سر می کشیدند و با غفلتی یا سستی یا دل مشغولی های دیگری از کاروان دغدغه های تو و هم صنفی هایت جا مانده اند.
می روی و می روی و می روی؛ تا آنجا که هواپیمایی از اوج آسمان سقوط کرده و خانواده هایی را به داغ عزیزانشان نشانده است، با مادرانشان، پدرانشان، همسر و فرزندانشان اشک می ریزی.
باید بروی و می روی. در راه های پرپیچ و خم الموت؛ آنجا که "آشیانه عقاب ها" است، پیش می روی و خبر دیگری می رسد. باید ماشین خیالی ات را جایی متوقف کنی و در یخبندان به کوه بزنی؛ همراه امدادگرانی که برای یافتن دو مرد چوپان، در میان برف و یخ و بوران گم شده اند و هراسان و دل نگران، امید زندگی را انتظار می کشند و بی صدا فریاد می زنند که: "آی آدمها"؛ تا اینکه فریادرسانی از راه می رسند و تو قاصد اخبار خوش می شوی.
همچنان که به پیش می رانی، مادری را می بینی که کنار رودخانه نشسته و در غم از دست دادن کودکی می گرید که در پی یافتن دمپایی اش به درون آب رودخانه افتاده و غرق شده است. می نشینی و با اشک هایش اشک می ریزی.
در گوشه دیگری از این دیار، کودک پنج کیلوگرمی با تولدش، شادی به خانه آورده و با وزنش، شگفتی. مردم می خواهند بیشتر بدانند و لبخند بر لبانشان بنشیند و تو با لبخند مادرش می خندی.
به بیمارستانی سر می زنی که در آن مرده ای پس از ۵۰ سال زنده شده و در لباس مارپل و پوآرو ظاهر می شوی. تجسسی که می کنی، درمی یابی که پس از مراجعه مرد ۷۵ ساله به بیمارستان، مشخص شده۵۱ سال پیش برای وی گواهی فوت صادر شده و خودش نیز تازه دریافته که سال ها پیش مرده است!
دوباره سوار بر ماشینت به پیش می رانی. در راه، جماعتی را می بینی که سرگرم افتتاح هستند، عده ای به استقبال ورزشکاران افتخارآفرین رفته اند، برخی خبر شهادت جوانان مدافع حرم را نقل می کنند و تعدادی هم در همایش ها به چشمت می خورند؛ خلاصه، در شهر صدای زندگی جاری است و تو در قبال یک به یک آنان مسئولی و با خود می اندیشی این قلم چه سخت مسئولیتی بر دوش تو نهاده است.
باید همیشه پا در رکاب باشی؛ نکند به ناگاه شهابی از آسمان در دل بیابان های دیارت فرود آید، نکند اتوبوسی در جاده ای آتش گرفته باشد، هواپیمایی سقوط کرده باشد، کامیون حامل مهمات منفجر شده باشد و نکند و نکند و نکند... و نکند ناگاه این اضطراب آماده باش های دائم، کم کم تمامت کند...
نکند صبح روزی، چشم بگشایی و خبری از رفتن همیشگی هم قلمت بشنوی و تا عمق جانت آتش بگیرد.
خبرنگاری، باید بمانی و بنویسی و آگاهی ببخشی؛ حتی اگر عید باشد، جشن باشد، شادمانی باشد یا شاید اگر غمی و غصه ای؛ چه خداوند جل جلاله سوگند یاد کرد به آنچه در دستان توست و به آنچه با آن می نگاری.
در جاده ای که فرجامش ناپیداست، پیش می روی و می دانی این راه دشوار است. زیر لب آهسته می خوانی: «در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور»
*خبرنگار
نظر شما